Advertisement

Select Page

چند صدایی باختینی و زندگی دوگانه در رمان «مای نیم ایز لیلا»

چند صدایی باختینی و زندگی دوگانه در رمان «مای نیم ایز لیلا»

«مای نیم ایز لیلا» نام رمانی است از بیتا ملکوتی که در سال ۲۰۱۲ توسط نشر ناکجا منتشر شده است. این رمان، که از چند زاویه دید روایت شده است، فضای دو گانه زندگی مهاجران ایرانی در آمریکا را به تصویر می کشد. خود. نام کتاب هم که به انگلیسی است اما با حروف فارسی نوشته شده است می تواند نشانگر دوگانگی زندگی این مهاجران باشد. لیلا که در رمان خانم ملکوتی یکی از شخصیت‌ها‌ست، در رمان یوسف، که یکی دیگر از شخصیت های رمان است، شخصیت اصلی می‌شود. نوعی رمان در رمان، یا متا-رمان، که مساله بازنمایی واقعیت را از همان آغاز نفی می‌کند. در ابتدای رمان یوسف با خود بررسی می کند که آیا لیلا اصلا مشخصات قابل توجهی برای مطرح شدن در یک رمان را دارد یا نه. به عبارت دیگر رمان خانم ملکوتی نوعی اندیشیدن در مورد روند نوشتن رمان هم هست. در حالیکه یوسف در مورد روند نوشتن رمانی در مورد لیلا فکر می کند نویسنده دیگری به نام بیتا داستان او و لیلا و کسان دیگری را می نویسد که در رابطه با این دو شخصیت قرار می گیرند. همین به رمان سبک خاصی می دهد. یوسف که به محافل روشنفکری تعلق دارد و جیمز جویس و پل آستر می خواند و موسیقی کلاسیک گوش می کند به واسطه همسایگی با لیلا آشنا می شود که زنی عادی است و با ازدواج پستی به آمریکا آمده است. لیلا به چشم یوسف زنی معمولی می آید که حتی زیبایی ظاهری هم ندارد، اما وقتی بعد از اولین همخوابگی لیلا دهان باز می کند و ترانه ای می خواند صدای هوش ربایش یوسف را با موجود دیگری در این وجود عادی روبرو می کند. بعد از این است که تصمیم می گیرد داستان او را روایت کند:

وقتی می‌رود می‌شود زنی معمولی، کم سواد، با سینه هایی آویزان، پاهایی محکم و صدایی که دلم را می‌لرزاند. لیلا می شود شخصیت اصلی رمان من. اگر چه نمی‌شود با او از جویس، پل استر و گلشیری حرف زد و یا موج نوی فرمالیست‌های دهه هفتاد. با او می‌شود از دست‌ها حرف زد و ناخن‌ها و مد روز و رنگ لباس و مانکن‌هایی که از فرط لاغری به ارواحی می‌مانند سرگردان و مالیخولیایی. با او می‌شود روزهای آخر هفته تا لنگ ظهر خوابید و با املت قارچ و یک قهوه تازه بیدار شد.(ص.۱۴)

فصل اول رمان خانم ملکوتی روایت یوسف از لیلاست و از زاویه دید او نوشته می‌شود ولی فصل دوم روایت لیلا از خود است؛ از زندگی پیشین اش و سیلی که از خانه کوچک او و همسرش ناصر گذشته و بازمانده های گذشته را هم با خود برده است. این تغییر زاویه دید در تمام رمان تکرار می‌شود و وقتی امکان روایتگری از دید این دو نیست از راوی سوم شخصی استفاده می٬شود که مثل دوربینی از آنچه بر بقیه ی شخصیت ها می‌گذرد گزارش می‌دهد. روایت لیلا دو دوره را در بر می‌گیرد: گذشته‌ای دور‌تر و آنچه که در ایران و دوران کودکی تجربه کرده است و گذشته ای نزدیک‌تر در آمریکا. او برای ما هم از خانواده اش می‌گوید و هم باری که در آن کار می‌کرده است و صاحب آن کریس،که هیچ علاقه ای به مراوده به آدم‌ها نداشته و تنها دلبستگی‌اش به پوشکین، سگش، بوده است. در این بار است که لیلا با ناصر آشنا می‌شود و زندگی با او را از اتاقی کوچک شروع می‌کند. نگاه لیلا به آدم‌ها خاص است. قضاوت شان نمی‌کند، همانگونه که هستند می‌پذیردشان. آنچه که برایش پیش می‌آید هم می‌پذیرد. وقتی که سیل تمام آنچه از گذشته مانده، از جمله عکس های خانواده و کودکی های دخترش را از بین می‌برد می‌پذیرد که باید بی آنها زندگی کند. لیلا از خانواده ای متوسطی در تهران می آید که پدر اهل موسیقی و عشق و حال است و مادر مذهبی افراطی. کودکی اش در میان دعواهای پدر و مادر گذشته و تنها برادر و همراهش را در ۱۷ سالگی اعدام کرده اند. مادر همیشه او و برادرش را وادار می کرده که سه وعده نماز بخوانند و از لباس هایی که برای او درست می کرده است همیشه روسری ای در می آورده که او جلوی نامحرم ها بر سر کند. او دختری بوده با دو نام، برای پدر لیلا و برای مادر ایماندخت. نوعی هستی دوگانه که همچنان در او ادامه دارد. در زندگی روزمره لیلا زنی است ساده و عادی یا دغدغه های معمولی در مورد زندگی و دخترش یا در مورد ناخن هایش و غذایی که می‌پزد. به ظاهر رودی آرام است که راهش را می‌رود، اما در درون پر از جریان های پر تلاطم است. از زندگی گذشته اش هم ساده حرف می‌زند اما در واقع فاجعه‌ای را روایت می‌کند که بخش بزرگی از تاریخ کشورش را رقم زده است. جدال بین مذهب و تجدذ یا سنت و مدرنیته در خانه لیلا به مالیخولیایی شدن و مرگ پدر و برادر منجر می‌شود و در سرزمین اش به برتری یافتن مذهب و سنت در شکل حکومتی که سبب صف کشیدن آدم های با منش و باورهای متفاوت در مقابل یکدیگر می‌شود و حتی مادرها را دشمن فرزندان می‌کند.

 در واقع جهان کوچکی(مایکروکازم) که لیلا در آن حرکت می‌کند نمادی است از جامعه ای بزرگتر که او از آن می‌آید؛ خطی تاریخی است که از خانواده کوچک لیلا در ایران شروع می‌شود و به جامعه مهاجران در آمریکا می‌رسد؛ جامعه‌ای که در خارج هم طیف های مختلفی دارد؛ از زن و مردهایی مثل لیلا و ناصر که شرایط ایران و آرزوی زندگی بهتر آنها را به خارج آورده است و روشنفکرانی، که به شکلی تبعید انتخاب یا اجباری برای آنها بوده است. خانه کوچک لیلا هم نمادی می‌شود از جامعه ایران، که در آن مادر مذهبی دو آتشه است و از همه کسانی که غیر از او فکر و عمل می‌کنند متنفر، پدر اهل الکل و موسیقی و خوشگذرانی و برادر لامذهب و سیاسی. لیلا هم، که محافظه کارانه به لاک خود فرو رفته و می‌کوشد تا از خشم مادر در امان بماند بخشی از افراد منفعل را نشان می‌دهد که منتظرند ببینند سرنوشت برای آنها چه چیزی رقم می‌زند. او سرانجام بعد از مرگ پدر و برادر به ازدواجی پستی تن در می‌دهد و از حصار محدودیت های مادر فرار می‌کند. چندگانگی موجود در این خانواده را شاید بتوان در کل جامعه ایران هم یافت. دو ‌پاره شدن بین سنتی اسلامی و مدرنیته ای وارداتی از یک سو، و ایدئولوژی های وام گرفته‌ی مختلف از سوی دیگر، بنیان این خانه را از جا می‌کند. خانم، مادر لیلا از آقا، پدر لیلا، بیزار است چون بر خلاف عقاید مذهبی او مشروب می خورد و تار می زد و تصنیف می خواند؛ آن چیز‌هایی که خانم گناه می پندارد. لیلا می‌گوید: «شاید به همین خاطر بود که خانوم از آقا بیزار بود. از تصنیف خوندنش، از شیشه های مشروبش، از رادیو گوش دادنش و از تاری که می‌زد. می‌گفت: «الهی بره زیر گل، معلوم نیست کتش بوی نجاست کدوم لکاته‌ای رو میده.« با چنین دیدی حتی از مرگ پسرش امیر علی هم غمگین نمی‌شود و به لیلا می گوید که “می خواست نره هی داد بزنه زنده باد مرده باد، مملکت قانون داره بی صاحاب نیست، هر کی ضد امام باشه حقش مرگه…” (ص ۶۵) لیلا باید غم برادر کشته شده و پدر از دست رفته را تنها تحمل کند و از خواست خود برای ارتباط با جنس مخالف بگذرد و این سبب می‌شود که از جایی دیگر جز احساس کرخی و بی تفاوتی در او حسی نمی‌ماند، طوری که دیگر حتی نمی‌خواهد در مورد خودش حرف بزند.

امایوسف، مثل یک روانکاو او را وادار به حرف زدن می‌کند. تکلیفش می‌کند که به شکل مشق از خود و گذشته‌اش بنویسد. تشویقش می‌کند که صدای دلنوازش را تعلیم دهد و به شکل حرفه ای بخواند. در واقع تنها کسی که در این داستان به شکلی از موفقیت می‌رسد لیلاست. ناصر، همسرش، که در خوشگذرانی های شبانه عاشق زنی می‌شود و لیلا را به خاطر او ترک می‌کند، بعد از مدتی متوجه می‌شود که دانیلای او مردی با ظاهر زنانه است. یوسف هم لیلا و هم نیویورک را ترک می‌کند و قصد بازگشت به ایران را می‌کند. تنها کار به انجام رسیده یوسف شاید خلق یک لیلای متفاوت باشد.لیلایی که به جادوی صدایش واقف شده است و با اطمینان می‌خواند: «هر ثانیه که میگذرد صدایش قدرت بیشتری میگیرد. لیلا دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کند جز آنکه نتها را صحیح بخواند و از نتی خارج نشود. نه به تانیا فکر میکند و نه به شوهرش که بعد از یک سال دوباره او را می‌بیند. حتا به یوسف هم فکر نمی‌کند که به اولین اجرای زندگی‌اش نیامده است.»(ص ۱۸۳)

لیلای داستان احتمالا از شخصیت بودن خود بی‌خبر است، چون طوری برخورد می‌کند که وجود دارد و به یوسف فکر می‌کند، به نویسنده ای که با پایان رمانش او را ترک کرده است. در واقع رمان خانم ملکوتی چند داستان موازی را پیش برده است: داستان لیلا، داستان همسر لیلا و دوست عرب زبانش فواد و داستان خود یوسف، که هر کدام از زوایای دید متفاوتی روایت می‌شوند. روایتگر اول یوسف است، در نقش نویسنده ای مهاجر، که گاه داستان لیلا را روایت می‌کند و گاه داستان خودش را. لیلا، که او هم با زاویه دید اول شخص حرف می‌زند روایتگر دوم است. اما روایتگر سومی هم هست که از دید سوم شخص روایت دیگر افراد داستان، مثل فواد و ناصر را برای ما می‌گوید. نویسنده رمان اما به خوبی در پشت این راوی های چند گانه پنهان شده است و ما هیج جا صدای او را نمی‌شنویم، حتی وقتی از دید سوم شخص روایت می‌کند فقط انتقال دهنده صدای آنهاست. گر‌چه رمان حول لیلا می‌چرخد اما تمام افراد آن، که نمایندگان اقشار و دیدگاه های متفاوتی از ایرانیانند، در یک همخوانی چند صدایی داستان خود را روایت می کنند. از آرزوها و ترس هایشان می‌گوید و از رنجی که کشیده یا می‌کشند. این چند صدا بودن سبب می‌شود که ما از زیر سلطه صدای مسلط نویسنده در بیاییم و به آن حس کارناوالی مطلوب باختینی نزدیک شویم. صداهای مختلفی که ما در رمان می‌شنویم هر کدام رنگی دارند و خانم ملکوتی به خوبی توانسته کلماتی در دهان آنها بگذارد و زبانی برای آنها خلق کند که از یک شخصیت به شخصیت دیگر متفاوت باشد. حتی تاثیر زبان انگلیسی بر آنها، به خصوص بر تانیای نوجوان، به خوبی به تصویر کشیده شده است.

از نظر باختین ژانر رمان، بر خلاف شعر، به ویژه شعر غنایی، قابلیت خاصی برای نشر صداهای گوناگون در کنار یکدیگر دارد. به گفته او برخی از نویسندگان مثل داستایوسکی توانسته اند از این قابلیت استفاده کنند و این صداهای ناهمخوان را در یک همسرایی کنار هم بگذارند و بعضی،مثل تولستوی فقط صدای مسلط خود را در رمان هایشان حفظ کرده‌اند. در رمان خانم ملکوتی می‌توان این گوناگونی صداها را در شخصیت ها دید.هر یک از شخصیت ها جهان‌بینی و حتی زبان خود را دارد و این سبب می‌شود که جهان کوچک رمان بتواند نماینده جهان متکثر بیرون هم بشود. در این جهان همه‌ی شخصیت ها حتی تانیا،دختر نو جوان لیلا، جایی برای بیان خود می‌یابد و هیچکدام از شخصیت ها بیان کننده دیدگاه نویسنده نیست. حتی یوسف که نویسنده رمان در این رمان است اغلب قلم را به لیلا می‌سپارد تا خود داستانش را بنویسد. او حتی مشاهده گر صرف هم نیست، یعنی وقتی که فکر می‌کند لیلا را، که پنجره اتاقتش رو به خانه او باز می‌شود، نظاره می‌کند نمی‌داند که هم زمان لیلا هم او را تحت نظر دارد و حتی گاه عمدا جلوی پنجره ظاهر می‌شود. ما حتی نمی‌توانیم با اطمینان بگوییم که کدامیک به شکار دیگری رفته است، نویسنده یا شخصیت.چون این لیلاست که اولین قدم را برای آشنایی با یوسف برمی‌دارد. از نظر باختین انسان با دو «من» روبروست: منی که فرد از منظر خود به او می‌نگرد و منی که دیگران در او باز می‌یابند. در این مشاهده‌گری دو سویه‌ی لیلا و یوسف تصویری از هر دو برای خواننده ساخته می‌شود و هر کس می‌تواند به فراخور تجربه و نگاه خود برداشتی از این دو داشته باشد. یوسف در لیلا چیزی را می‌یابد که او در خود کشف نکرده است و با کشف آن از مرحله‌ای از رشد خود عبور می‌کند و لیلای دیگری می‌شود.

حتی آن بخش از داستان که از زبان سوم شخص روایت می‌شود هم باز بیشتر گزارشگری است تا روایت دانای کل. خانم ملکوتی به خصوص در آفرینش تنوع زبانی شخصیت ها بسیار ماهرانه عمل کرده است. این تنوع نه تنها به او امکان داده است که جامعه ای متکثر را در رمان خود خلق کند و هر صدا، حتی صدای نویسنده را، در میان صداها قرار دهد بلکه توانسته فضای دموکراتیکی ایجاد کند، از نوع فضای کارناوالی مورد نظر باختین، که هیج صدایی یا هیچ دنیایی به آن دیگری برتری ندارد و هر یک می‌تواند بیانگر خودی باشد که حق حیات دارد.

دنیای روشنفکری هم آنطور که تصویر می‌شود بر دنیای آدم های ساده برتری ندارد. این را می‌شود در توصیف صحنه ای که یوسف و لیلا در جمعی روشنفکرانه حضور دارند به خوبی دید. در آن جمع آشفته ای که هر کس تلاش دارد هنر و دانشش را به رخ دیگران بکشد لیلا وصله ناجوری می‌شود.  ملوسک، زنی که می‌تواند برگردان شخصیتی لیلا باشد، با ظاهر جذاب و بحث روشنفکرانه اش تلاش در جذب یوسف دارد و لیلا را به مسخره «سوژه جدید» یوسف می‌نامد. اما یوسف از منظری متفاوت به آن جمع می‌نگرد:

لیلا کمی معذب به نظر میرسد. او با آن قد بلند و بدن بدون برجستگی‌اش و با آن لباس معمولی و ساده‌اش در کنار من مثل سیخی است که به میان سینه های هوس‌انگیز ملوسک فرو می‌رود. نگاه کودکانه اش که بین سوشی‌های روی میز ژاپنی پژمان و گرسی که دست به دست می‌گردد، دودو میزند، حالا تبدیل شده به بی‌تفاوتی ملال‌آوری از شنیدن جملات روشنفکرانه‌ی ملوسک در باب ویدئوآرت که شاخه‌ای از آن می‌رسد به تئاتر مستند و آن سرش باز ختم میشود به شیرین نشاط. اگر آن شمعهای معطر رنگی به آخر برسند ِ و جماعت رضایت بدهند چراغها را روشن کنند، میتوانم چهره‌ی کاملا سفیدشده‌ی لیلا را ببینم.(ص ص ۱۳۸-۱۳۷)

جمعی که بر اساس ظاهر لیلا از بالا به او نگاه می‌کند به محض اینکه او آغاز به خواندن می‌کند به پس زمینه می‌رود و ملوسک که پیش از آن لیلا را فقط سوژه ای جدید می‌دانسته از کشف این سویه در لیلا کلافه می‌شود و قصد ترک مهمانی را می‌کند. اما حتی در این صحنه هم قضاوت مستقیمی صورت نمی‌گیرد و همه چیز به خواننده واگذار می‌شود.

یکی دیگر از خصلت های این رمان نداشتن روایتی خطی است. روایت بین گذشته و حال شخصیت ها و حتی بین زمان های موازی‌ای که بر هر یک از شخصیت ها می‌گذرد در رفت و آمد است. خواننده باید از میان این خرده روایت ها به یک کلیت برسد که حتی آن هم به پاره های مختلفی تقسیم می‌شود. داستان لیلا مثل قطعات پازلی کنار هم جمع می شوند و مجموعه ای را در ذهن خواننده می‌سازند، همینطور داستان یوسف و ناصر. اما روایت های کوچک تری هم وجود دارند، مثلا از تانیا، فواد، و کریس، که گرچه اصلی نیستند اما ‌اهمیت خاص خود را هم دارند. این رمان کسی قهرمان یا حتی ضد‌‌قهرمان نیست؛همه نا‌قهرمانند. آدم هایی که بسته به موقعیتی که در آن قرار می‌گیرند شکل می‌گیرند یا حرکت می‌کنند، نوعی جبر و اختیار توامان. مثلا ناصر از نگاهی اخلاقی خیانت کار است چون با وجود داشتن همسر و فرزند دنبال عشقی خیالی و خوشگذرانی های شبانه است و همسرش را به خاطر زن دیگری، که در نهایت مشخص می‌شود که مردی ترنس سکسچوال است، ترک می‌کند. اما از سوی دیگر پدری است که به فرزندش عشق می‌ورزد. کسی است که خود نیز گذشته خوشایندی نداشته است و توهم عشقی را در دل می‌پروراند که قابل دسترسی نیست. یوسف هم هنرمندی سترون است که از تخیلش چیزی زاده نمی‌شود و باید به قول ملوسک دنبال سوژه هایی در جهان واقع باشد تا رمانی برای او خلق کنند با این وجود می‌تواند بر هستی لیلا تاثیر بگذارد و به آن سمت و سویی نو بدهد. حتی لیلا را هم نمی‌توان قهرمان داستان دانست، یا حتی شخصیت اصلی. چون از سویی فقط آفریده ذهن یوسف است و از سوی دیگر او هم مثل بقیه اسیر نوعی ناکامی شده و به توانایی های خود واقف نیست. وقتش را با جزییات بی اهمیت سر می‌کند و در رابطه با همسر و فرزندش هم موفق نیست. با وجود این او را می‌توان به خاطرگذشته تراژیکش درک کرد. در واقع رمان به خوبی نشان می‌دهد که شخصیت ها بار گذشته ای را، که ریشه در سرزمین مادری شان دارد، هنوز بر دوش می‌کشند و نتوانسته اند ریشه هایشان را به تمامی از آن خاک بیرون بکشند. ریشه‌هایی که بر زندگی‌شان در محیط جدید هم تاثیر می‌گذارد و نمی‌گذارد که به تمامی به آن تعلق گیرند؛ ریشه‌هایی که یوسف پس از اتمام رمانش به آن باز می‌گردد و لیلا با خواندن ترانه‌ی «لاله ها بیدارند» آن را مبدل به صدای جدیدی برای شنیده شدن در سرزمین جدید می‌کند.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights