چهار شعر از تازهترین مجموعه شعر آتفه چهارمحالیان، “کتابی که نمیخواستم”
آتفه چهارمحالیان متولد ۱۳۶۰ در خوزستان و دانش آموخته کارشناسی ارشد، رشته مدیریت شهری دانشگاه تهران است. اولین مجموعه شعر او در سال ۱۳۷۸ با نام “معشوق کاغذی” چاپ و پس از آن کتابهای “دارم با رشد شانههای میت راه میروم” ۱۳۸۰ و “بغلم کن شبلی” ۱۳۸۴ توسط وی به بازار نشر سپرده شده است. تازهترین مجموعه اشعار او با نام “کتابی که نمیخواستم” به همت نشر چشمه هماکنون در بازار کتاب موجود است. مقالات، مصاحبهها، اشعار، نقدها و مطالب مرتبط با وی را میتوانید در نشریات پیشین و موجود ادبی، فرهنگی- اجتماعی و نیز فضای مجازی ببینید.
۱
چشمهایی که نمیدرند
به چه دردم میخورند؟
زیبایی زوزه میان کوهِ گرسنه را نچشم؟
اندوهی را که توی رنگهای هوا تنهاست
و سرخیِ ناپدید در غبار
با آن خاکسترهای تشنهاش؟
لبالبِ تپه بعدِ ظهر میشود
کماکان به نالههای مجازی پهلوی توام
کماکان و با چایهای نیمهشب آرامترم
با خمیازهای که دندانهایش برق میزند
و مشتی خاک
زیر بالشِ هر صبحش خاطرهای مخفیست
مگر من چریده نشدم؟
برهوتی گوشهی اتاق ریختهاند که بیا!
زیر چانهام نفسی مانده که بخواب!
چهار ساعت دیگر هم بخواب
پنهانِ خودت را بگو:
– سرد.
پنهانی به خودت بگو:
عاشقت هستم.
– هرگز مگسی قدیمی در غبارِ گلهی دد نبودهام.
بگو به خودت
– من.
دوباره نسیم
ضمیری نیاسوده را به کوهها میزند
خبرم که بیاید
پشت پلکهای بستهام گریختهام
خبرم
بسترِ گرگ را میگشاید
تنفسم
به طبیعت میگیرد
جهنمم
میزند
تا دوباره به هر لبخند
هزار جانور شوم.
♦
۲
گشودنِ این گره
نگاه نشاندن به دشتهای سبز میخواهد
میخواهد پنبههای رها
سوزِ دی را به اجاق تکیه دهند
چراغهای اتوبانی دور
ذوقِ نیمهشب شوند در حبابهای آبِ تلخ و ترانههای منگ
تو از همان کهنگی
رنگی تازه برداری و بگویی:
– زیباتر شدم؟
اما آویزان و از مویرگهایت
پس از تو کی با هوش ممنوعش
از پنجره میآویزد؟
دیدمت به نورِ تنگ
دیدمت در تودهای که به ریل
پرتاب میشود.
زارِ زار میخواهد گشودنِ این گره
که بگریی و یادت نیاید
نوشته شدن بر سنگ با تو چه کرده است.
میخواهد تاب نیاوری
هزار تکه شوی راحت
لابهلای خونی ناشناس به سلولهات بگویی:
– دیگر اینجا برنگرد.
از اعلام ارتفاع در پروازهای هُما
از تنهاییِ پوستی که توی سینما لاک میزند
اینجا
تنها و یک تکه کوهستان پشت شیشه است
سنگریزه پشت سنگریزه، چشمهایم را میگذرد.
از دور دیدمت قائم در تنم
که از بیزاری به ملحفهات گفتم:
– رفیق.
وتنم را سپردم که روی خاکت غارت کنند
داد زدم گاوهای اساطیر برایم چه کردهاند؟
حالا از تو لکهای مانده هر شب توی بیابان بزاید
از من غباری غریب
که توریستها نگاهش کنند.
ماشینها در مِهی شدید خفاشها را دیدند
و ناسزا پشت ناسزا تاریکی را شکافت
حالا بیا در یک گفتوگوی خصوصی به ماه فکر کنیم
برویم توی خواب زندهها
و روی دیوار غارها بنویسیم:
خدا را شکر
که آنها رفتند.
♦
۳
با آنکه بر پرتگاه صدای بلندی بود که:
– بایست!
با آنکه در هوای گل و آب
خاطره تلختر است
من با نورهای آسمان چشمکی هماهنگ داشتهام
با نیمدایرهای که پرندگان انتهایش میافتند.
شاهدان عینی دروغ میگویند
تمامِ آن گیاهانِ روشن، فرضهای مناند
و دستهای غایبم توی ریشههاشان است.
دوباره جمع میشویم
همه روی صخرهی یک ابراهیم و مثل یک وسوسه
میکُشیمش.
هوای مُرده از تفاله پر است
و تمدنی کوتاه
که به هر چه یقین دارد میبازد.
کی به پرسههای خودم بپیوندم در این چاله
و فاسد از اعضای سالمم بگریزم
لبهای که تکهتکه زیر گامهایم غیب میشود و بفهم
که چون مجرمان میگریم و
چون اندوهی بزرگ
مجرمانه میگریزم.
بچسبم به تراشهی گیجی از دانش به مسیر دیگری بچسبم.
نه گونهای درد به گونههایم بگیر
نه آیینی به بلعیدن روز بکار
میچرخم و تمام آن غروب را میگردم
خودم طبیعتِ خورشیدی میشوم که ذوبم کند
چون گناهی که در خواب میکنی و تا خاک میبَریش
اثرات تابوت، مثل یک صخره بغلم کرد
دارم برای بهشتهایم کابوسی کوچک میبرم
شهیدی مهربان که با گریه پراکندمت.
نه
راحت نیستم با نفسهای مُردنت
که بایست بیشتر نگاهشان کنم.
با آدمهایی که بیایند
بروند
بیکه گاهگاهی مختل شود از هوایی که با آنها گذشت
و اینکه در این مربع چه رفت
بر باغچههای قلب کوچکم.
رها میشوم از اوج
تمام شهر از بالا یک نقطه است
و زندهها زیر همان قایقی بودند که رویش ایستادهاند
من با شاهدان عینی گریختهام
از کسی که نگذاشت برای هیچکس بمیرم
و خزیدم توی لانهی این قرن
با فریادهای جمجمهام
خودم را مثل یک بیگانه بیامرزم.
♦
۴
پیرمردهای دیوانه
پیرمردهای نامگذاریِ کاهو در دامنهی بلوط
آبِ میوه از ریشهایشان میچکد و روشن میشوند
چون استخوانی که جدار گورها را میپاید
از مارها فاصله میگیرند و ستایششان میکنند
اما فرزندانشان را میکشند
چربی و قند حذف میکنند
و با خطی که از فرط دیوانگی خوانده نشود
به ساختارهای دیگری میروند که لبخند کودکی تشدیدش
کند
عصبهایشان ماهر است و به خاطر نمیآورد
زنانی کُشته در صدای مویه میخندند
چون نهفتن الماسی که از آتشفشان به جا میماند.
پیرمردهای انبارِ قدیمی
پیرمردهای انتهای دایره
با نوههایشان در پارک مینشینند و
اسبها را در اتوبوسها دنبال میکنند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید