چهار شعر از مریم هوله، برگرفته از کتاب «تبانی در این راز»
مریم هوله متولد ۱۹۷۸ تهران
ساکن سوئد از سال ۲۰۰۳
داراى آثارى به زبان فارسى و کوردى و انگلیسى، که به زبانهاى انگلیسى، سوئدى، هلندى، فرانسوى و… ترجمه شدهاند.
کتاب شناسی:
بادبادک هرگز از دستهای من پرواز نخواهد کرد” – انتشارات میدلند گرافیکس شیکاگو – ۱۳۷۹-۲۰۰۰، “
“باجه نفرین” نشر باران – ۲۰۰۱-۱۳۸۰
در کوچههای آتن” – “نشر میر کسری” – تهران – چاپ اول: ۱۳۷۹ و چاپ دوم: ۱۳۸۲-۲۰۰۳ “
“شیته گورانی کانی باران” – نشر شولا ۱۳۸۲-۲۰۰۳
کمپانی دوزخ” و “جذام معاصر” در یک مجلد-نشر ارزان سوئد ۲۰۰۴-۱۳۸۳ “
“خواب چسبناک پروانه در تبعید ” – نشر الکترونیکی- دوات، مانیها ۲۰۰۶-۱۳۸۵
“تبانی در این راز” نسخهی چاپی – نشر کتاب مانیها- ۲۰۱۵-۱۳۹۳
تبانی در این راز” نسخهی الکترونیکی – نشر کتاب مانیها- ۲۰۱۴-۱۳۹۳ “
******
**********
شیشهی ترشی
اعتیاد نامه به کاغذ
اعتیاد خدا به ماست!
پروردگارا!
چرا نمیروی روراست
که ماست دوغ میآورد
شبها ستارهها با شأنی چشمکزن
صبح را زایمان میکنند
و خدایی را که هرچه داشته
به مجری مهجور بخشیده
چرانمیگویی اصل مطلب
حیوان نبودن توست در شکارگاه هاى ذهنى ِدین به کمر زده؟
حیوان بودنت در اینها مرا قانع کرده که مثلن اسلام بیاورم!
آنقدر که به شدتى شور بودن را جا کردهای هرجایی به جا
یا نا به جا !
گیریم بودن ِملخ هایى که از شانهى تو پریدهاند…
که چه؟ حیوان براى چراندن ملخ ها و آیات است دیگر!
تو دیگر در عکس افتاده اى خره! چاپت کردهاند خدا همه جا…
نگران هم نباش
این حیواناتى که تو را از برند خوب از حیوانشان دفاع مى کنند در برابر فضایى ها و آدم ها
نگران نباش خدا!
تو همان به که حیوانت باشى! اینگونه امن ترى!
من به هیچ جایی ایمان نمیآورم که لباسهایم خارج از اندازه شوند
و صدایم بلوغی گندیده به خود گیرد
پاهایم با صدای بلند به مدرسه نروند
در شیش و بشم شیطان لنگر نیندازد
که من با طوفانهای زیادی رفیق هستم
طوفانهایی که از گر گرفتن لحظههای آدمها برمیخیزند
به طبیعت بگو حواسش جمع باشد
اگر چه کلی دیر ای تقدیر
اما با دستان و شاخهایم آمدهام!
اما بخاطر جنگ جنى با حیواناتت به سرکردگى ِسگى ت
مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بکوبم
شاخ در آورده باشد هنر
و دُمى بافته ام در آخر مغزم
چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک مى خواست
دیدى که با زبان انسان حالاحالاها توى طویله نگاهت مى دارند خدا!
بهرحال ما دوستیم…وظیفه مان این است… قباله اى، شعرى، گرافیتى، چیزى…
۲۹ نوامبر ۲۰۱۲
*******
برفِ فیالبداهه
جوری می خارد که انگار دارد قضا و بلا جذب می کند
از روی مخاطِ آشغال گیر دماغ ِدزدگیر
از این که برف می بارد نانات سکه است؟
یا کاسهات “میکرو-لازم”؟
«زخم»ی غایب است…
همان که همیشه اینجور وقتها توی کلاس
انگشتش بالاتر از دیوار ایستاده بود
وقتی به خودت می آیی
نمی دانی از کجا خورده ای
فقط مزه ی رَحِمی بیگانه توی دهنات می لیسد
بقایای آینده را
تکان های تکان دهنده ی تویت
که توی دهنِ دیگران نمی زند
لیس خوشمزه ای با ناف…
اینجور وقت ها هیس-لازمی!
معلوم نیست کجایت را باید به دیگران نشان دهی
تا به کدام نوع بیمارستان لازمت کنند
ملازمت کنند…
ملاحظه کن!
امکان ِ هیچ نیازی نیست
کجات میخارد؟
برف با باسن ِ صدشکم زاییدهاش میبارد!
عشوه از کدام نانوایی میخرند که گرسنه نمیمانند آن سوی پنجره؟!!!
سهشنبه- ۱/۱۱/۲۰۰۶-استکهلم
********
دیسکو ملکوت
دیسکو رفتن با دو سه مؤنث ِ بُز رو، سوراخک های بی سینه پهلو
– که حتا اسم یکی شان ستاره است-
این رو به آن رو هم دارد!
آن رو به این رو…
مواضع یخچالی با نور ِ “سوی چشم” طفلکی!
مداخله ی حیوانات در مالیخولیای آدم که زیرپوش های مخوف دارد!
پا در میانی کن و پاهایت را به سمت چهره ات بکش
قلدر نباش و قبیله ات را سخنگو کن در مناظره با طوطی!
یکّه بدو با کامنت هایی که سالها در کابینت ِ مخصوص ِ کرم خوابیده اند…
کار کوره پزخانه های منزوی ست ای انسان که مالک بیش ازینهایی!
انسان ها…
ملکوت دیسکو…
کار کوره پز خانه های منزوی
در سیاهی چشم هاشان که به دود لشکرها دوخته …
– در چمنزارهایی که عین آب خوردن قرمز ِ تلاش های مرده می شوند!-
( سوپرانوی بی مقطّع شمشیرها درست همین محله ی توریستی چند وقت پیش)
کاش خواب نبودی و اینقدر رفیق نداشتی!
هیکل اش را نگاه!
با آن ماهیتابه ی توی شکم جگرطلای کابینتی چندکاره است خیر سرش!
خوب قربان صدقه می رود
خوب دورت می چرخد عین موش بعد فوت می کند
آتش ات را خاموش…
همه ات را… همه ی شعله هایی که بودى و مى دید…
رقص است می گویند!
( خیالی نیست!
آتشی که بودی براش همه ات که نبود… سهمی باقی مانده باشد باید…نه؟!)
اما نه به مرگ هیزم
نه نیامدن باد
فکر کردی تمام عمر…(که همه اش نباید بوده باشد…سهمى باقى مانده باشد باید…نه؟!)
فقط به یکی دو نفر ممالکت را مالیدی!
همه ی عمر یک آدم؛
همه ی آتش یک درخت
که آخرش توی خاک می سوزد
آنجا که دسته جمعی بالاش آب می ریزند
با لباس سیاه و دانه ای خرما توی دهن…
۱۳جون۲۰۰۶-دلفت
********
وسعت کفن
دَوَران ِ ورق های خط خطی…
چکنویس ِ مچاله ی هستی…
به چه قانع نباشم وقتی قانع، مرا هست؟!
با قدرت ِ همیشه قریب الوقوع اش
در کنج ِ جایزه های بدبختی
به انگیزه های خوشبختی ت…
کلاغ ها صدای شنیدن ِ مرا نمی شنوند خطاب به قارقارشان
اما غارهای تودرتوی مرا به قُلدُری ِ راه دیگری وسط لابیرنت سوق می دهند…
حلزونی که در گلدان اتاق من می ترکد به انهدام ِ لاک ِ خانه امیدوار نیست!
به کرم بودن اش که در وسط ِ جاده نیست قانع است!
این قابلیت ِ هوش است؟
یا قابلگی ِ تقدیر که قحبگی ِ قضایی می کند تمام وقت!
هیس!
هیس س س س!
اینجا نفسی به شماره افتاده که تا دلت بخواهد شمرده پیش ازین
این قاتلیّت ِ قدرت های تکفیرست که کفن های تنگ دوخته…
تا دلت بخواهد تنگ تر از تولد تابوت اش
که یک سانت هم عقب نشینی نمی کند
که مبادا ببخشد دو سانتیمتر
به طول و عرض کفن…
کفن های تنگ دوخته…
به جای دوختن خطرهای گشاد
که تا دلت بخواهد
لگدهای لذتبخش می شد بدوند در دروازه ی این مرحوم…
می شد بدوند لگدهای لذتبخش … خطرهای تا دلت بخواهد گشاد
در گلدان ِ کوچکی که جسم ِ حافظه اش
با یک نفس کهکشان را قورت اش می داد…
اگر به شنیدن ِ کلاغ ها
یا دکوراسیون ِ لاک اش امضاء مادام العمر نمی داد این تن مقوایی
بیشتر از این دانستن ِ غریب اسمش برای خودش آشنا می آمد… یقین دارم!
یک نفس بود…
یک آه… یا آهی بیشتر از آن… کشیده تر… آآآآآه ه ه…
یک آه که بیخودی راه ها را گرد کرده بود…
روی کُره ای کور که باید دیگر پوشک اش را عوض کنیم
چند هزاره گذشته است؟!
سرتاسر ِ عمرش گرهی را ناخن داشت
دندان هم…
اما باقی عمرش را هم
حاضر نشد بپذیرد که راست نایستاده و گره از دهان اش افتاده….
ناخن داشت… دندان هم…
اما گره به گرگ و میش اول ِ نبودن اش برگشت
اول اش که در سفر از زمان با بعد اش عروسی کرد…
عمر ِ کوتاه یک گره را کشیده اند روی من
من بلند می پرم
توی صورت ِ باباخدا هم اگر لازم شود سیلی می زنم
کلاف ِ گره های کور ِ ژنتیک…
این توپ ِ طناب که تن ها تن از چاه بیرون می کشد…
در نقاشی…
در شعر…
در نسبیّت ِ تاریخ…
قلاب بیندازید!
شما که از دیدن خدا و گِرِه و ویروس های پلکان می ترسید…
۱۱جولای۲۰۰۷
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید