چهار شعر کوتاه از نعمت مرادی
۱
با انگشتانم
امتداد جاده
انتهای درختها را
با انگشت نشان دادم.
زن
همانجا نشست،
میان پاهایش
خورجین اش را زمین گذاشت
و دست هایش را سایبان صورتش کرد.
۲
هر زمان
عطر زن در ساختمان می پیچید
کارگران
در خود طلوع می کردند
قدرت دستها بالا می رفت.
بوی عطر روی آجرها نشست
کارگرها آجرها را هم بو می کردند.
۳
درخت
به خواب تبر خندید
شکوفه داد.
۴
مرگ
اتفاقی است در چشم
چشم درخت را
چطور می شود
پنهان کرد.
از کلاغ
دارکوب