Advertisement

Select Page

«گرگ میش»

«گرگ میش»

ژوان ناهید؛ متولد بهمن ۱۳۶۲ در تهران، فارغ التحصیل رشته‌ی مهندسی صنایع از دانشگاه علم و صنعت ایران و کارشناسی ارشد مدیریت از دانشگاه تهران است. ژوان ناهید پس از سه سال اشتغال در زمینه‌ی مهندسی صنایع، فعالیت حرفه‌ای خود را در ادبیات و تئاتر با ادامه‌ی تحصیل در گرایش ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیبا آغاز کرد. او همچنین فارغ‌التحصیل کانسرواتوار (هنرستان عالی) بازیگری از شهر شیکاگو در کشور آمریکاست و علاوه بر نوشتن به بازیگری تئاتر در این شهر مشغول است

داستان «گرگ میش» او برگزیده از مجموعه داستان «شب تیر» است که اخیراً در خارج از ایران منتشر شده‌ و از طریق آنلاین در آمازون قابل تهیه است.  شبِ تیر مجموعه‌ای ازهشت داستان کوتاه است که به آدم‌ها، روابط، تردیدها و آشفتگی هایشان در ساختارپیچیده‌ی تهران امروزی می‌پردازد.

خودم را حلق‌آویز کرده بودم! در پاگرد هر طبقه از آن آپارتمان قدیمی که می‌ایستادم و از لای راه‌پله‌های مارپیچ سرم را بالا می‌گرفتم، پاهای آویزانم را می‌دیدم که در هوا تاب می‌خوردند. گردنم لای طناب کُلُفتی گیر کرده بود و سرم به طرفی کج بود. یکی از همان آپارتمان‌های قدیمی که بارها و بارها توی فیلم‌ها دیده بودم، همان‌ها که پله‌های مارپیچ چوبی دارند و درهای آهنی با شماره‌ بلوک‌های سیاه؛ تاریک‌اند و آسانسورهایشان به قفس شیر می‌ماند.
صدای غارغار کلاغ‌ها می‌آید. عرق سردی به تنم نشسته است. می‌لرزم. آب دهانم را به زور قورت می دهم و سعی می کنم دندان‌های به ‌هم ‌کلید ‌شده‌ام را از هم وا کنم. در تاریکی چیزی را می کشم دور خودم. کورمال‌کورمال خودم را می رسانم پای پنجره. تاریک‌روشن صبح است و همه‌جا در سکوت فرو رفته است.
پای برهنه از اتاق می‌زنم بیرون. فرهاد هنوز همان‌جا روی کاناپه افتاده است. پتوی چهارخانه پای کاناپه مچاله شده و یک پایش از زیر پتو بیرون زده است. شلوار جین و پیراهن راه‌راهش را هم از تن نکنده. در خودش جمع شده و یکی از بالشتک‌های روی کاناپه را سفت بغل گرفته است. مشت‌هایش گره شده است روی بالشتک. مرتضی لیوانش را به لب لیوان فرهاد زد و گفت: «اینم به سلامتی زن‌هامون!» فرهاد زیر‌چشمی نگاهی به من انداخت و سگرمه‌هایش توی هم رفت. پِیکش را تا ته سر کشید و رفت توی تراس و سیگار دیگری روشن کرد.
پتو را آرام‌آرام از زیر پایش می‌کشم بیرون. می خواهم رویش را بپوشانم که از خواب می پرد. بی‌آنکه نگاهی به من بیندازد پتو را از دستم می کشد و می پیچد دور خودش. می رود توی اتاق و روی تخت می‌افتد. روی کاناپه کنار شومینه می‌نشینم. وانمود می‌کردم محو تماشای تلویزیون‌ام. چندباری آمد و رفت، دید خیال خوابیدن ندارم. رفت توی اتاق خواب و در را بست. روفرشی‌هایم را از پا کندم، چراغ‌ها را خاموش کردم و کورمال‌کورمال درِ اتاق‌خواب را باز کردم و خودم را رساندم به تخت. شست پایم محکم خورد به پایۀ تخت و صدای غژغژش بلند شد. بیدار نشد. مطمئن شدم خوابش سنگین شده. آرام‌آرام خزیدم توی رختخواب و کنارش دراز کشیدم. تا جایی که می‌توانستم خودم را بهش چسباندم و انگشت کوچکم را سُر دادم لای مشت گره‌شده‌اش. انگشت‌هایش تکانی خورد و انگشتم توی مشتش گیر کرد. غلت زد و رویش را برگرداند طرفم. نفس بلندی کشید. گرمای نفسش که به صورتم خورد، بغضم گرفت.
احتمالا هنوز مستیِ دیشب از سرش نرفته است. تا به حال ندیده بودم در نوشیدن مشروب آن‌همه زیاده‌روی کند. مرتضی درِ یخچال را با پا بست و ظرفِ پر از یخ را گذاشت روی میز و انگار فکر بکری به سرش زده بلند گفت: «من می‌گم یه چهارشنبه هم بچسبونیم تنگِش و بریم دبی؟» و با دست چند تکه یخ انداخت توی لیوانی و تا نیمه از ویسکی و سودا پر کرد. لیوان را داد دست فرهاد و گفت: «ها؟ … نظرت چیه؟ … بریم؟ شمال که نمی‌شه رفت تو این هوا.» فرهاد چیزی نگفت. لیوان ویسکی را تا ته سر کشید و سیگار دیگری آتش زد. مرتضی رو کرد به من و پک عمیقی به سیگارش زد. از این که دعوت شب¬نشینی را قبول کرده بودم پشیمان شدم. با این که دو سه روزی بیشتر نبود فرهاد برگشته بود، هنوز حرف سارا تمام نشده گفتم: «حتما میاییم.» پیامی فرستادم برای فرهاد و دیدم جوابی نداد. لابد خودش راضی بود که از سرِ کار که برگشت، همان دَمِ در دستش را گذاشت روی بوق ماشین که یعنی «بپر پایین!»
«چی می‌گی نازی؟ بریم دبی؟» مرتضی طوری از من پرسید انگار قبلش هم نظرم را خواسته بود. اشاره کردم به سارا که با کنترل دستگاه پخش ور می‌رفت و مدام آهنگ‌ها را نصفه‌نیمه رد می‌کرد. گفتم: «از زنت بپرس! رئیس اونه.» سارا چنان کنترل را روی هوا ول کرد و پرید توی آشپزخانه که فهمیدم از اول حواسش شش‌دانگ به ما بود. گفت: «من که همیشه پایه‌م! اتفاقا مهسا هفتۀ پیش رفته بود می‌گفت جشنوارۀ خریدِ نمی‌دونم چی‌چی‌ام هس. دلم لک زده واسه یه خرید دُرُس‌حسابی!» و از توی کاسه مشتی چیپس برداشت و خِرت‌خِرت شروع کرد به چیپس‌خوردن. بعد هم رفت دست‌هایش را حلقه کرد دور گردن مرتضی.

از روی کاناپه بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. کتری را آب می‌کنم. با این که هنوز تاریک است، دستم به کلید برق نمی‌رود. می‌ترسم بیدار بشود و مستی هنوز از سرش نرفته باشد. کبریت می‌کشم زیر همۀ شعله‌های اجاق. کتری را می‌گذارم روی شعله‌ای و کنارش می‌ایستم. دستهایم را می گیرم بالا آتش. دلم جدی‌جدی سفر می‌خواهد، هر چند با آسمانی که یک هفته است روی خوش نشانمان نمی‌دهد هیچ‌کجا نمی‌شود رفت. کرکرۀ آشپزخانه را تا نیمه بالا می کشم و نگاهی به کوچه می اندازم. کوچه نیمه‌تاریک است. لابد همان رفتگر همیشگی است که دارد جارو می‌کشد. روی بینی و دهانش را با چیزی بسته بود و برگ‌ها را گُله‌گُله روی هم جمع می‌کرد. در را که بستم، جلوی چشمم ظاهر شد. اولش ترسیدم. گفت: «صُب به‌خیر خانوم!» شال‌گردنش را چرخاند دور گردنش و شروع کرد به جارو‌ کشیدن درست همان‌جایی که من ایستاده بودم. از کیفم اولین اسکناسی را که توی دست می‌آمد گذاشتم کف دستش و به‌سرعت دور شدم. اصلا نفهمیدم چند تومانی بود. داشتم می‌پیچیدم توی کوچۀ پشتی که صدایش در سکوت کوچه پیچید. بلند گفت: «خدا خیرت بده خانوم!»
به اتاق نشیمن برمیگردم و لای پرده را کنار میزنم. نور کم‌رنگی اتاق را روشن می کند. پشت میز ناهارخوری کنار پنجره می نشینم. با این که دو سه ساعتی بیشتر نخوابیده‌ام، اصلا خوابم نمی‌آید. مدت‌ها بود قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار نشده بودم. گرگ‌میش صبح را همیشه دوست داشته‌ام. سکوتی که همه‌جا حاکم است، شهری که خواب‌زده‌اش بیشتر به دل می‌نشیند و آدم‌هایی که انگار اصلا وجود ندارند. چراغ هیچ خانه‌ای هم روشن نیست، حتی ملکی‌ها! از آن‌ها هم هیچ خبری نیست، یعنی سر و صدایی که از طبقۀ بالا نمی‌آید. هوا که کمی روشن می‌شد و هر از گاهی اتومبیلی از کوچه می‌گذشت، سر و صدایشان آپارتمان را برمی‌داشت. صبحِ به آن زودی معمولا چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. ناشتا آدامسی را می‌گذاشتم در دهان و شیرینی‌اش که می‌رفت، دور می‌انداختم. هیچ‌وقت نشد از لِخ‌لِخ روفرشی‌ها روی سرامیک یا بوی عطر یا حتی ویبرۀ موبایلم از خواب بیدار بشود. هنوز درست و حسابی آفتاب نزده می‌زدم بیرون.
چیزی کف آشپزخانۀ طبقۀ بالا می‌افتد و تَقّی صدا میدهد. لابد منیژه است که صبحانۀ بچه‌ها را آماده می‌کند. تا آقای ملکی برود توی پارکینگ و دو سه‌باری استارت بزند و ماشین را گرم کند، منیژه هم بچه‌ها را یکی‌یکی راهی کرده است. خودش هم تا همۀ چراغ‌ها را خاموش نکند و شیر گاز را نبندد و تلفن را روی اَنسِرینگ نگذارد و کلید را دو دور توی قفل نچرخاند و درِ آهنی را نکشد، راضی به رفتن نمی‌شود. این‌ها را همه خودش به من گفته بود. زنِ دوست‌داشتنی‌ای است که همیشه و همه‌جا برای همه‌چیز و همه‌کس وقت دارد، حتی برای من! همۀ این هفت هشت‌ ماهی که فرهاد نبود همیشه هوایم را داشت. عصرها بوی قیمه‌سیب‌زمینی و بادمجانِ سرخ‌کرده‌اش که در آپارتمان می‌پیچید، تلفن می‌کرد و می‌گفت: «پاشو بیا بالا دختر! اینقد تنها نَشین تو خونه!»، «ملکی امشب دوشیفت فرودگاهه. پاشو بیا یه کم اختلاط کنیم!»، «دلت نمی‌گیره تنهایی؟! آخه چقد می‌شینی تو خونه؟!» نمی‌رفتم. به هر بهانه‌ای می‌شد عذری می‌تراشیدم و از خانه می‌زدم بیرون. از این که زل بزنم توی چشم‌های منیژه و پشت هم دروغ برایش ببافم عذاب وجدان می‌گرفتم. به دروغ گفته بودم فرهاد مأموریت گرفته مدتی در دفتر نمایندگی شرکتشان در برلین کار کند. ساعت پنج و شش غروب از خانه می‌زدم بیرون و آن‌قدر در خیابان‌ها راه می‌رفتم و جلوی ویترین مغازه‌ها می‌ایستادم که پاهایم به زُق‌زُق می‌افتاد و شب بیهوش از حال می‌رفتم.
صدای پایین‌آمدن آسانسور بی‌هوا هولی می ریزد توی دلم. حتما ملکی است که می‌رود اتومبیلش را روشن کند. فلاسک چای را با یک دست گرفته بود و چیز دیگری هم دست دیگرش بود. درِ آسانسور را که باز کردم، جا خورد. خندید و گفت: «صبح به این زودی نازنین خانوم؟!» دلم پیچ می‌رفت و داشتم بالا می‌آوردم. ضعف کرده بودم. گفتم: «وقت محاسبۀ عیدی و پاداشِ آخرِ ساله و کارا زیاد شده.» به پارکینگ که رسیدیم، با عجله خودم را از درِ آسانسور کشیدم بیرون. نفهمیدم از ملکی خداحافظی کردم یا نه. درِ ساختمان محکم به هم خورد و صدایش در آپارتمان پیچید. نرسیده به سر کوچه، توی جوی آب بالا آوردم.
«شیرین! … شروین! ساندویچاتون یادتون نره!» صدای منیژه در سکوتِ اولِ صبحِ آپارتمان پیچیده است. لابد باز هم الویه درست کرده و دو تا ساندویچ گنده را لای زرورق آلومینیومی می‌دهد دست بچه‌ها. در را که باز کردم، از لای در سرش را آورد جلو و زبانش را برایم دراز کرد. یکی از همان بشقاب‌های چینیِ گلِ سرخی‌اش را گرفت جلویم و خندید و گفت: «گفتم نکنه حامله‌ای!» نگاهی به بشقاب پر از الویه کردم و گلِ سرخی که با خیارشور و گوجه‌فرنگی و ذرتِ‌ مکزیکی درست شده بود. خندیدم و گفتم: «گیرم باشم! آخه الویه که بو نداره!» تا وقتی فرهاد بود، هر ماه به هر بهانه‌ای می‌شد باید از زیر زبانم می¬کشید ببیند خبری هست یا نه. آن‌همه شور و شوقش را که می‌دیدم، دلم نمی‌آمد توی ذوقش بزنم. یک‌بار فقط از دهانم در رفت و گفتم: «من تکلیف خودمم نمی‌دونم منیژه چه برسه به بچه‌!» مژه‌های بلندِ ریمل‌کشیده‌اش را تُندتُند به هم زد و زُل‌زُل نگاهم کرد. بعد زد زیر خنده و گفت: «کُشتی تو منو دختر با این اداهات!». توی بشقاب گلِ سرخی، یک شاخه رز قرمز گذاشتم و رفتم طبقۀ بالا. انگار طاقتش حسابی طاق شده بود. طوری که می‌خواست به دل هم نگیرم به شوخی و خنده گفت: «این شوهرِ تو خیال نداره برگرده؟! … نکنه یکی از این زنای بی‌رنگ‌ و ‌روی آلمانی چششو گرفته؟!» زورکی خندیدم و بشقاب را پس دادم. گفتم: «نمی‌دونم منیژه‌جون … شاید.» دروغ نمی‌گفتم البته. خبر نداشتم کِی قرار بود برگردد. نه تلفنی می‌زد، نه خبری می‌گرفت. دو سه‌ باری که زنگ زدم به مادرش برای احوال‌پرسی، فهمیدم همین‌جا در تهران است و انگار هفته‌ای یک‌بار از اداره یا موبایل با مادرش تماس می‌گرفت. عید هم رفته بود اصفهان. مادرش گفت: «یعنی عیدی هم بهت مرخصی ندادن مادر؟!» پای تلفن دروغ‌گفتن برایم راحت‌تر بود. دلم می‌خواست زودتر سر و تهِ مکالمه را بند بیاورم. همۀ هَمّ و غمّم شده بود هر طور هست از زیر سؤال و جوابِ دوست و رفیق و آشنا در بروم. تا همین هفتۀ پیش که بی‌خبر کلید انداخت به در و بی‌صدا آمد تو.
آب کتری به قُل‌قُل افتاده است. به آشپزخانه برمی‌گردم و یک قاشق چای در قوری می‌ریزم و می‌گذارم دم بکشد. یک لیپتون هم می‌اندازم توی فنجان. شعله‌های اضافی گاز را می بندم و از نو برمی‌گردم کنار پنجره و پشت میز ناهارخوری می‌نشینم. سمندِ زرد آقای ملکی دارد آرام‌آرام سرش را از ساختمان بیرون می‌کشد. بچه‌ها پشت اتومبیل، روی شیشه‌های بخارکرده نقاشی می‌کشند. راننده‌ها دور هم جمع شده بودند و گپ می‌زدند. صدای رادیو بلند بود. از یکی که عقب‌تر از جمع ایستاده بود پرسیدم: «ماشینای چالوس کدومه آقا؟» سمندی را که چهارطاق درش باز بود نشانم داد. نشستم صندلی جلو و ساکم را سفت گرفتم بغلم. راننده که چشمش به من خورد، آمد طرفم و گفت: «درِ صندوق بازه‌ها آبجی! بده ساکو بذارم تو صندوق!» آرنجم را تکیه دادم به ساک و گفتم: «همین‌جور راحتم آقا! مرسی.» شانه بالا انداخت و رفت لابه‌لای بقیۀ راننده‌ها غبیش زد. موبایل را از کیفم کشیدم بیرون و خاموش کردم. دست چرخاندم توی جیب ببینم کلید ویلا هست یا نه. سارا گفت: «کلید ویلا رو می‌خوای چیکار؟» گفتم: «فقط می‌خوام چند روزی با خودم خلوت کنم، همین!» نمی‌فهمیدم از روی خساست کلید را نمی‌داد یا دلیل دیگری داشت. اصراری نکردم. داشتم برمی‌گشتم که دیدم رفت و کلید ویلا را آورد. طوری هم که انگار زیاد مطمئن نبود بغلم کرد و روبوسی کردیم. قرار شد چیزی به مرتضی نگوید. توی آن‌همه برف و بوران مطمئن بودم خیال شمال‌رفتن ندارند. گفتم: «تا قبلِ عید برمی‌گردم حتما. » ناخن‌هایم کبود شده بودند. ساک را زیر و رو کردم دستکش‌هایم پیدا نشد. سه‌تا دختر دانشجو آمدند و نشستند صندلی عقب. راه افتادیم. همان اول راه بود که دخترها گیر دادند و راننده ضبطش را روشن کرد. داریوش بود یا ابی؟ بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. هرچه توی کیف‌دستی و ساک را گشتم، عینک آفتابی‌ام را هم پیدا نکردم.
صفحۀ نیازمندی‌ روزنامه‌ها را باز کرده‌ام. همگی پهن شده‌اند روی میز ناهار‌خوری. تلفن و آدرس شرکت‌هایی را که دورشان خط کشیده بودم تک‌تک روی کاغذی یادداشت می کنم. باید به چند جا سر بزنم. قرار مصاحبه گذاشته‌اند. درست نُه ماه و بیست‌ویک روز است که استعفا داده‌ام. سراغ کیف‌دستی‌ام می‌روم تا شماره تلفنی را که سارا دیشب روی کاغذی نوشته است اضافه کنم به شماره‌ها. گفت: «فک کردی نری سر کار و بشینی خونه همه‌چی دُرُس می‌شه؟!» داشت کباب‌ها را سیخ می‌زد. مرتضی رفته بود پیش فرهاد و روی تراس سیگار می‌کشیدند. می‌دانستم همان‌موقع که همه‌چیز را برای سارا گفتم صاف گذاشته بود کفِ دست مرتضی. از رفتار مرتضی معلوم بود. گیلاسش را زد به گیلاس خالی فرهاد و گفت: «آقا، بالاخره دبی چی شد؟ بریم؟!» سارا آن‌قدر صدای ضبط را بلند کرده بود که نشنیدم آخر فرهاد چه جوابی داد.
روزنامه‌ها را کناری می‌اندازم و به آشپزخانه برمیگردم. سَرَکی توی یخچال می‌کشم ببینم برای صبجانۀ فرهاد چیزی پیدا می‌شود یا نه. کیک آلبالویی دست‌نخورده باقی مانده است. برشی از کیک را گذاشت توی بشقاب و سُر داد طرفم. رفتارش به بارمَن‌های توی فیلم‌های وسترن بیشتر شبیه بود. عینک دور قاب مشکی‌اش را گذاشته بود بالای سرش و چشم‌هایش خواب‌آلود و پف‌دار بود.
چرا دوباره رفتم سراغ قنادیِ خیابانِ ویلا؟!
از نیمۀ لختِ پنجرۀ آشپزخانه چشمم دانه‌های سفیدی را میگیرد که از آسمان می‌بارند. زمستان خیلی زود از راه رسیده است. گلوله-گلوله برف می‌بارد و می‌نشیند روی شاخه‌های نازک درخت‌هایی که هیچ انتظارش را ندارند. توی تونل امن‌تر و روشن‌تر بود انگار. راننده تا کمر خم شده بود و دودستی فرمان را چسبیده بود. نوربالا که می‌انداخت، لابه‌لای مه و برف، جاده تا یک‌متری هم پیدا نبود. دخترها داشتند بلند‌بلند آواز می‌خواندند. داریوش بود یا ابی؟ داریوش بود. فرهاد و مرتضی نشسته بودند روی سنگ‌های لب ساحل و صدایشان را انداخته بودند روی سرشان. فرهاد هر بار هم‌صدا می‌شد با داریوش و «ای نازنین» را بلند‌تر از قبل فریاد می‌کشید. سارا روبروی آتش دسته‌ای هیزم توی بغل داشت و از آن پایین برایم دست تکان می‌داد. روی تراس نقلی ویلایشان توی صندلی حصیری لمیده بودم و به هیچ زمان و مکانی وصل نبودم. حال و حوصلۀ هیچ‌کدامشان را نداشتم. نگاهم به دریا بود و خورشیدی که آرام‌آرام غروب می‌کرد. دریا موج‌های ارغوانی‌اش را به ساحل سنگی می‌کوبید و مرغ‌های دریایی را دسته‌دسته از روی صخره‌ها فراری می‌داد. آلبالو‌ها را دانه‌دانه از کاسۀ لاجوردی می‌کشیدم بیرون و می‌گذاشتم نوک زبان و می‌چسباندم سق دهان. انگشت‌هایم همه آلبالویی شده بودند و مدام به هم می‌چسبیدند. آبِ آلبالو شتک زده بود روی پیراهن سفیدم. پیراهن سفید را با خال‌خالی‌های آلبالویی‌اش بیشتر دوست داشتم. مادرم دستی کشید روی پیراهن سفید و از توی آینه گفت: «ایشالّا سفیدبخت شی مادر!» توی صندلی حصیری بیشتر و بیشتر فرو می‌رفتم و از آن‌همه چسبندگی و رطوبت حظ می‌بردم. دست یکی از دخترها از کنار پنجره آمد جلو. تکه‌ای لواشک بریده بود و به من تعارف می‌کرد. صدایش لابه‌لای غِژغِژ برف‌پاک‌کُن‌ها و آوازخواندن‌ها گم شده بود. لواشک طعم آلبالو می‌داد.
قید کیک را می زنم و درِ یخچال را می بندم. برمیگردم سر وقت روزنامه‌ها . گوشۀ سمت چپ روزنامه، شرکتِ نه‌چندان معروفی آگهیِ بی‌رنگ و رویی چاپ کرده و پیِ تحصیلدار و حسابدار می‌گردد. آقای فراست نامۀ استعفایم را که دید، حسابی گُرخید. گفت: «این وقتِ سال خانوم‌ سلیمانی؟!» گفتم: «مجبورم. شوهرم جایی مأموریت داره باید همراش برم.» ترسیدم در مورد قضیۀ مأموریت و این حرف‌ها حسابی سؤال‌پیچم کند، ولی نکرد. باز هم دفتر مدیر عامل جلسۀ مهمی داشت و نطقش نیمه‌کاره ماند. دفتر دستکش را جمع کرد و نامه را سرسری امضا کرد و گفت: «حیف شد خانوم سلیمانی.» نامۀ امضا‌شده را از روی میز برداشتم و از دفترش زدم بیرون. خرت‌و‌پرت‌های کشوی میزم را ریخته بودم توی یک کارتن و داده بودم بهادری ببرد توی ماشین بگذارد. داشتم از همه خداحافظی می‌کردم دیدم پشت میزش نشسته و بدجوری بُغ کرده. از زیر عینک دور قاب مشکی نگاهم می‌کرد.
یک برش از کیک آلبالویی گذاشت توی بشقاب و پوزخندی زد و گفت: «بخور ضعف نکنی کلّۀ صُبی!» نفهمیدم اشتهایم زیاد شده بود یا کیک آلبالویی برایم تازگی داشت.
پرسیدم: «این کیکا رو از کجا می‌گیری؟ خیلی خوشمزه‌س!»
«خیابون ویلا نرسیده به خیابون کلانتری یه کافه‌قنادی ارمنی هس، کیکاش حرف نداره.» برش دیگری از کیک برداشتم و گذاشتم توی بشقاب. گفتم: «امشب حتما میرم یکی واسه خونه می‌گیرم.» عینکش را روی قوزک بینی جابه‌جا کرد و بشقاب کیک را از جلوی رویم برداشت. گفت: «زیادم بخوری چاق‌ و چلّه می‌شی.» بعد هم خندید و نیشگونی از گوشتِ قلمبه‌شدۀ شکمم گرفت. سارا داشت به چیزی غَش‌غَش می‌خندید. زیر طاق پلّه‌های دانشکده نشسته بودیم و منتظر بودیم سانس خانم‌ها شروع شود. حسابی روی فرم آمده بودم. هر روز بعد از کلاس‌ها با سارا می‌رفتیم سالن ورزشی دانشگاه و بدمینتون بازی می‌کردیم. سارا هنوز داشت می‌خندید که فرهاد و یک سری از پسرهای دانشکدۀ مدیریت با شورت و پیراهن ورزشی از در سالن آمدند بیرون. فرهاد گفت: «فکر کرده بودم به من می‌خندیدین.»
روزنامه‌ها را تا می کنم و کاغذ یادداشت‌ها را در جیب بغل کیف‌دستی‌ام جا می‌دهم. به آشپزخانه برمیگردم و فنجان چایم را در سینک ظرفشویی خالی می‌کنم. از قوری، چای تازه‌دم را توی فنجان می‌ریزم و فنجان را روی میز ناهارخوری می‌گذارم. برمی‌گردم تا برای فرهاد صبحانه‌ای روی اُپِن بچینم. مربای بِهی را که منیژه برایم آورده با سبدی نان روی اُپِن می گذارم. پیش‌دستی با کارد و قاشق چایخوری هم کنارش. درِ یخچال را که باز می کنم، باز چشمم می خورد به کیک آلبالویی. یک طبقه از یخچال گرفته است. کیک را هم برمی دارم و می گذارم روی اُپِن. چیزکیک، تارت توت‌فرنگی، یک لیوان آب‌پرتقال، تخم‌مرغ نیمرو و سوسیس سرخ‌کرده. میز صبحانه را که دیدم، زدم زیر خنده. عینکش را از چشم برداشت و همان‌طور که قابِ مشکی‌اش را با دستمال پاک می‌کرد گفت: «چرا می‌خندی؟! از خداتم باشه … اصلا می‌خوام ببینم اشتهات چقده!» برشی از تارت توت‌فرنگی گذاشت توی بشقاب و باز هم مثل بارمَن‌های فیلم‌های وسترن سُر داد طرفم. با انگشت ذره‌ای از تارت توت‌فرنگی را گذاشتم توی دهانم و مزه کردم. تارت توت‌فرنگی به خوشمزگی کیک آلبالویی نبود. آمد نشست روبرویم و دستش را گذاشت زیر چانه‌اش. اوقاتش کمی تلخ بود. دهان‌درّه‌ای کرد و گفت: «نمی‌شه دو سه شب تو هفته دیرتر بری خونه؟! … سرِ صُبی من و خودتو زابرا می‌کنیا!…» انگشتم را آرام گذاشتم روی لب‌هایش. مکث کرد و حرفش نیمه‌کاره ماند. گاز محکمی از انگشتم گرفت که مطمئن بودم طعم توت‌فرنگی می‌دهد. گفتم: «اگه راه داشت، همون گرگ‌ میشِ صبح شال‌ و کلاه می‌کردم و دستمو می‌ذاشتم رو زنگ خونه‌ت.» عینک دور قاب مشکی‌اش را از چشم برداشت و لب‌هایش را سفت روی لب‌هایم چسباند. دست‌هایش را حلقه کرد دور کمرم. انگار کودکی را روی دو دست بلند می‌کرد.

توی گوشم گفت: «نازنین!» اولین‌بار بود به اسم کوچک صدایم می‌زد. دست‌هایم را دور گردنش حلقه کرده بودم و گوشم را چسبانده بودم به لب‌هایش. عینک دور قاب مشکی چشمش بود. صدای نفس‌نفس ‌زدنش توی گوشم می‌پیچید و همه‌جا پر از کاغذ می‌شد. پاره‌های سفید کاغذ از روی میزهای کار، زیر صندلی‌های چرمی و از لابه‌لای فایل‌های تلنبار‌شده توی اداره می‌زدند بیرون و در هوا می‌رقصیدند و پخش زمین می‌شدند. نفهمیدم کِی بود که چشمم خورد به فراست. داشت تماشایمان می‌کرد. دو نفر دیگر ایستاده بودند کنار پنجره. صورتشان محو بود و قد و قامتشان مدام کوتاه و بلند می‌شد. گهگاه بهادری را هم می‌دیدم. یک سینی پر از استکان چای دست گرفته بود و لبخند می‌زد. استکان‌های چای بیشتر و بیشتر شدند و از توی سینی افتادند زمین. با صدای شکستن‌شان بود که از خواب پریدم. دیدم فرهاد پشت به من خوابیده و پتو را زیر پایش گلوله کرده. چیزی توی دلم فرو ریخته بود. عرق کرده بودم و لباسم خیس و چسبناک به تنم چسبیده بود. بلند شدم و رفتم سمت پنجره. رخوتی مدام توی زانوهایم می‌دوید و مورمورم می‌شد. از لای پرده نگاهی به کوچه انداختم. هنوز آفتاب نزده بود و هوا گرگ‌میش بود.
قندان را از روی میز ناهارخوری پیش می کشم و حَبّۀ قندی برمیدارم. چای داغ را که رویش سر می کشم دلم حسابی گرم می شود. فنجان را به گونه‌هایم می چسبانم و دست‌هایم را دورش حلقه می‌کنم. راننده زد کنار و دخترها دویدند برای آشِ رشته. از ماشین پیاده شدم. رفتم گوشه‌ای تخته‌سنگی را از برف پاک کردم و رویش نشستم. لرز همۀ وجودم را گرفته بود. از شدت سرما نزدیک بود بالا بیاورم. موبایل را روشن کردم و شمارۀ فرهاد را گرفتم. همۀ حرف‌ها را به خودم زده بودم. ده‌بار، بیست‌بار، سی‌بار، شاید هم بیشتر! توی ذهنم همه‌چیز را مرور کرده‌بودم. هر چقدر فکرش را کرده بودم بیشتر مطمئن شده بودم حضوری نمی‌شود. چشمم که توی چشم‌هایش می‌افتاد، انگار دنیا روی سرم خراب می‌شد. دستم را گرفته بود توی دست‌هایش و انگشتش را آرام روی پوستم می‌چرخاند. گفت: «تو یه چیزیت هس به من نمی‌گی.»‌، «نازی! یه‌جوری شدی این روزا! یه‌جور غریبی شدی.» اولین بوق را که زد، گوشی را برداشت. گفت کار بانکی داشته و دیرتر سر کار می‌رود. توی بانک که نمی‌شد. لابد داد و بیداد راه می‌انداخت، فحش می‌داد، تهدید می‌کرد. گفتم: «دستم اشتباهی رفته روی شماره‌ت.» قطع کردم.
برگشتم توی ماشین. راننده کاسۀ آشش را گذاشته بود روی کاپوت و آش می‌خورد. چشمش که به من افتاد، از پنجره سرش را کرد تو و گفت: «آبجی! می‌خوای بخاری رو واسه‌ت روشن کنم؟ رنگ و روت بدجور پریده‌ها!» بخاری را روشن کرد و خودش رفت جلوی کاپوت پشت به من ایستاد و کاسۀ آشش را دوباره دست گرفت. موبایل را از جیبم کشیدم بیرون و از نو خاموشش کردم. گفتم نکند بو برده باشد توی جاده‌ام. همان دختری که لواشک تعارفم کرده بود پرسید: «خانوم، شما آش نمی‌خورین؟» کاسه‌ای را که دستش بود داد به من و خودش رفت یکی دیگر گرفت. کاسه را دودستی گرفتم و دست‌هایم را دورش حلقه کردم. قاشق اول دلم را گرم کرد. با دومی آشوب شد و پاک به هم ریخت.
فنجان خالی چای را می گذارم روی اُپِن. از جالباسی روسری چهارخانۀ صورتی و بارانی سورمه‌ای‌ام را برمیدارم. به آینۀ دیواری کنار درِ ورودی که می رسم، بارانی را تن می‌کنم و در آینه به خودم زل می‌زنم. خیس شده بودم و بارانی تنگ به تنم چسبیده بود. دانه‌های درشت باران از روی سینه‌هایم سُر می‌خورد پایین. زیرچشمی ردّش را گرفته بودم که از پارکینگ اداره زده بود بیرون. دستم را دراز کرده بودم برای تاکسی که تندی دنده عقب گرفت و زد روی ترمز. شیشه را کشید پایین و از پشت عینک دور قاب مشکی خیره‌خیره نگاهم کرد. گفت: «زیر بارون چرا خانوم سلیمانی؟! بفرمایین بالا می‌رسونمتون.» نرفتم. گفتم لابد علم غیب دارد خوابم برایش رو شده. صدای نفس‌نفس ‌زدن‌هایش هنوز توی گوشم بود. قیافۀ جدی به خودم گرفتم و گفتم: «ممنون آقای ریاحی. مزاحم شما نمی‌شم.» اولین تاکسی‌ای که از سر خیابان پیچید سوار شدم و رفتم. فردا صبحش سرم توی حساب‌های اداره بود که دیدم یکی سایه‌اش را انداخته بالای سرم. سر بلند کردم و چشمم افتاد توی یک جفت چشم عسلی که از پشت عینک دور قاب مشکی هیچ‌وقت به چشمم نیامده بود. لبخندی گوشۀ لبش بود. خیالم راحت شد از رفتار دیروزم چیزی به دل نگرفته. لبخند روی لب‌هایش کش آمد و گفت: «منزل من و شما که یه خیابون بیشتر فاصله نیس. دیگه چه زحمتی؟! صبح‌‌ها منتظر باشین با هم بیاییم اداره.»
پاورچین‌پاورچین به اتاق‌خواب برمیگردم. فرهاد از سرما پتو را روی سرش کشیده. پیچ شوفاژ را که چرخاندم، آب چکه‌چکه از لوله‌ها ریخت روی سرامیک. زیر همۀ شوفاژهای ویلا یک کاسۀ بلوری گذاشتم و تُندتُند آب کاسه‌ها را خالی می‌کردم توی سینک ظرفشویی. ویلا سرد بود و داشتم سگ‌لرز می‌زدم. هر چه پتو و لحاف را سارا مرتب چیده بود توی کمد ریختم روی هم و زیرش پناه گرفتم. فرهاد خودش زنگ زد. اول خیال کرده بود رفته‌ام خرید. یکی ‌دو ساعتی که نشسته بود و دیده بود خبری از من نیست، چندباری شماره‌ام را گرفته بود. بار دوم که پرسید کجایی بغضم ترکید. طوری که خودم فرصت شنیدن حرف‌هایم را نداشته باشم چیزهایی بی‌سر و ته سرهم کردم و زدم زیر گریه. از همان صبحِ بارانیِ آخرِ آذر تا روزی که وسط راه‌پلّه‌ها پشیمان شده بودم و برگشته بودم. بالا‌آمدن از هفت طبقه نفسم را بریده بود. کلید انداختم به در و صاف رفتم توی حمام، شیر آب سرد را تا ته باز کردم. آن‌قدر توی حمام ماندم تا صبحانه‌اش را خورد و رفت. چند دقیقه‌ای فقط سکوت کرد. بعد هم گوشی را گذاشت. نه پرسید «چرا؟» نه پرسید «با کی؟» هیچی نپرسید. یک هفته‌ای ماندم چالوس و برگشتم. گفتم لابد آب‌ها از آسیاب افتاده و دیگر می‌شود درباره‌اش منطقی صحبت کرد. دیدم نیست و چمدانش را هم برده. یک سری لباس، وسایل شخصی و مدارکش را هم با خودش برده بود.
روسری را سر می کنم و گره‌اش را فرو می دهم توی یقۀ بارانی. کیف‌دستی‌ام را از روی میز برمی دارم و به سمت آشپزخانه می‌روم. نگاه دیگری به بساط صبحانه روی اُپِن می اندازم. می‌دانم لب به چیزی نمی‌زند. همۀ یک هفته‌ای که برگشته است، صبح ‌به ‌صبح صبحانه‌خورده و نخورده قبل از آن که من بیدار بشوم از خانه زده است بیرون. دیشب منزل سارا و مرتضی بار اولی بود که توی چشم‌هایم نگاه کرد. زیرچشمی نگاهی به من انداخت و سگرمه‌هایش توی هم رفت. پِیکش را تا ته سر کشید و رفت توی تراس سیگار دیگری روشن کرد.
ذره‌ای از کیک آلبالویی را در دهانم می گذارم و مزه می کنم. هنوز به همان خوشمزگی قبل است. کیک را به یخچال برمی گردانم و نگاهی به ساعت دیواری می اندازم. دو ‌سه دقیقه بیشتر نمانده است که ساعتش زنگ بزند. چتر را برمی دارم و از در بیرون میزنم.
تیرماه ۱۳۹۱
فایل صوتی این داستان را در اینجا با صدای نویسنده بشنوید. 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights