گزیدهای از رمان «جنگ و عشق»
و به یاد رفقایی که در کسوت سرباز و افسر وظیفه شهید شدند[i]
شهرگان: چند روز از آزادی خرمشهر گذشته است. مرد جا افتاده و میانسالی که دو روز پیش از تهران بسوی خرمشهر حرکت کرده، با چهرهای ماتم زده تمام پیش از ظهر را در این شهر آزاد شده اما ویران میگردد. چشمهای میشی رنگ پزشک ۵۳ ساله، مثل نگاه افعی تیز و آمیخته به سحر است. موهای کم پشتی دارد که هر قدر به پیشانیش نزدیکتر میشود کم پشتتر شده و پیشانی بلند او را از آنچه هست بلندتر نشان میدهد. در سراپای او آنچه در اولین نگاه جلب نظر میکند، چشمهای میشی رنگ اوست. سبیلاش با صورت او که یک حالت مهربانی و طراوت از آن میبارد و با رایحه لبخند ملایماش درمیآمیزد، ناسازگار است. فرنج کرم رنگ او، در همآهنگی با پیراهن مخملی روشنی که بر تن دارد، به او حالت بی نیازی و برازندگی میدهد. او یک پزشک جراح است که در بیمارستان امام خمینی تهران صدها مجروح جنگی را از مرگ نجات داده است. اینک افسوس میخورد که چرا شانس نجات حمید یوسفی را که مانند پسرش دوستش میداشت، دوباره نصیبش نشد. برای هزارمین بار با افسوس از ته دل آه میکشد. یادش میآید که سال ۵۵ چگونه با چشم بسته به مخفیگاه حمید برده شده بود تا جان او را نجات دهد. حادثهای که نه تنها سرنوشت حمید را تغییر داد، بلکه پیوند ناگسستنی همچون پدر و پسر را بین او دو بوجود آورده بود. خاطرات همه آن سالها به یکباره در برابر چشم دکتر جوینده زنده میشوند. پاهایش با لرزشی پر سر و صدا و سر و وضع ظاهری او نیز نشان میدهد که در زندگی متلاطمش جایی برای ظاهرآرایی وجود نداشته است. حرکات و رفتار دکتر جوینده میتواند یک هارمونی فکر شده را برای بیننده تیزبین تداعی کند. دکتر در شهر به دنبال یافتن جسد شهید حمید یوسفی میگردد. جوینده طبق یک عادت دیرینه با خود اندیشید و گفت: “شهید، نام برازندهای است که از هر نظر به گم شده من میخورد: نوع شهادت، شجاعت، خواست درونی و نیز بی کس بودنش.”
دکتر جوینده تنها کسی است که تا حدی از هویت و راز شهید با خبر است. او عادت دارد در لحظههای هیجان و اضطراب، شانههایش را پیاپی بالا بیاندازد، دستهایش را با هیجان به این سو و آن سو تکان دهد، ابروهایش را گره بزند و لبهایش را با لرزههای خفیف اما ریز و تند، بجنباند. فکهایش را مثل سنگهای آسیاب بهم میفشرد و با انقباض گونههای گوشتالودش، چینهای صورتش را روی پیشانیش میریزد. سیگارش را با نفسهای بلند پُک میزند و دودش را تا اعماق ریهاش فرو میبرد.
میدان اصلی شهر خالی است. اما صدای آژیر آمبولانسها که با سرعت در حال حرکتاند و نیز پرواز هلکوپترها بر فراز شهر آزاد شده، گوش او را نوازش میدهد. دکتر جوینده، که معمولاً میانه خوبی با نظامیان ندارد، به سربازان، بسیجیان و سپاهیان که میرسد، به نشانه احترام قلبی سلام میکند و به آنها دست تکان میدهد. سگی در شهر با دندههای بیرون زده و پوزه آویزان در حالی که از خستگی تلوتلو میخورد، به دنبال غذا میگردد. دکتر به چند سرباز که اونیفورمهای کهنه بر تن دارند برمیخورد. یکی از آنها یک کارتن مقوایی و دومی یک کیف در دست دارد و سومی بی دست است.
دکتر جوینده همین طور که درشهر جستجو میکند، اخبار جنگ را هم میخواند، و به این میاندیشد که تاریخ شهر در همین چند روز به یکباره ورق خورده است. پیش خود فکر میکند: “سوم خرداد روز سمبلیک و تاریخی آزادی شهری است که نامش را به خونینشهر تغییر داده بودند. چند روزی بیش نیست که خونینشهر آزاد شده و دوباره خرمشهر شده است. نیروهای سپاه و ارتش و بسیج در روز آزادی خرمشهر با رشادت و نثار جان خویش بهترین هدیه را به مردم ایران اهداء کردند. در تاریخ ایران هر جنگ بزرگی که بوقوع پیوسته است بخشی از خاک ایران از کشور جدا شده و همهٔ مردم ایران از شنیدن نام خونینشهر نگران این بودند که اینبار هم ایران بی خرمشهر شود. با آزادی خرمشهر مردم ایران یکبار دیگر نشان دادند که به این سرزمین میتوان حمله کرد و هزاران انسان و شهرهای آن را از بین برد، اما نمیتوان آن را نابود کرد. ایران، ایران خواهد ماند و از هم نخواهد پاشید. متاسفانه ایران هم از نظر موقعیت جغرافیایی و هم از نظر زمامداری آن، پیوسته با بد اقبالیهای بسیاری روبرو بوده، اما همچون سنگ خارایی است که گرچه گاهی موجهای عظیم آن را به اعماق دریا برده و بعد تحولات جوی آن را به خشکی رسانده و سپس رودخانهای آن را با خود به این سو و آن سو کشانده و زخمهای زیادی بر آن وارد کرده و اینک در وسط دره بایری آرمیده است، اما پیوسته خاصیت همان سنگ خارا را حفظ کرده و در گذر زمان صیقل خورده و با شکوهتر شده و به هر نیرو و قدرتی که خواسته به آن دست درازی کند، چیره شده است.”
به نظر دکتر جوینده نخلها سوخته و بی کاکل و دیوارهای فرو ریخته خانههای خرمشهر، آزادی خود را آرام و در سکوت، جشن گرفتهاند. انگار که خیابانها، کوچهها و خانههای خرمشهر، حتی جدولها و جوی کنار خیابان و منابع بزرگ ذخیره آب، که در هر محله، غالباً در وسط یک میدان، روی پایههای پولادی نصب هستند، همه کوچکتر شدهاند.
وقتی از کنار کارون میگذرد میگوید: انگار دانوب آبی است و به تصویر نورانی خورشید که توی آب فیروزهای کارون شنا میکند، مینگرد و روی لایههای قطور گل رُس که در اطراف رود کارون در اثر گرمای آفتاب ترک خورده و قطعه قطعه شدهاند و شنیده بود که بسیجیان از این لایهها با سر نیزه اسلحه خود کارگاه مٌهرسازی درست میکنند راه میرود. صدای موتور قایقی همراه با صدای برخورد امواج به گوش میرسد. کنار اسکله یک لنج قدیمی سرگردان، آرام بالا و پایین میرود و با هر نسیمی تکان میخورد و مانند دو تکه استخوان که به هم سائیده میشوند، ناله میکند.
دکتر جوینده، با نامه مخصوصی که از دفتر ریاست جمهوری در دست دارد، به سوی مسجد جامع خرمشهر، یکی از معدود ساختمانهایی که پس از آزاد سازی شهر کمی سالم مانده است، میشتابد. این مسجد قبل از اشغال، مرکز فرماندهی و تدارکات و گردهمایی مدافعان شهر بود. به آن لقب نماد مقاومت دادهاند. در داخل مسجد مراسم تدفین برگزار است. مراسم خاکسپاری و طلب آمرزش برای روح چند سرباز شهید.
دور جنازهها تعدادی سرباز و چند نظامی با صورتهای کوچک، ریشهای انبوه و چشمانی سرخ ایستادهاند. یک روحانی جوان دعا را با سوز و گداز و تأسف و سوگوارانه میخواند. دکتر جوینده سر صحبت را با یکی از سربازان باز میکند.
از او میشنود که هنوز هزاران جنازه روی زمین افتاده و آنها منتظر برگزاری چنین مراسمی برای آنها هستند و هر لحظه جنازه میرسد.
قبلاً میشد پرسید این شهر چند کشته داده است؟ چطور کشته شدهاند؟ و آیا زن و بچه دارند؟ اما دیگر از این پرسشها نمیتوان کرد. زیرا در این روزها تعدادشان بطور حیرت انگیزی افزایش یافته و اینک جان بدر بردن حیرت انگیز است.
فقط بر تکه کاغذی – اسم، رسته و یا گردان- شهید را مینویسند و جنازه به محل دیگری منتقل میشود.
دکتر جوینده از جلوی تابلوی شرکتی که همان طور خراب مانده رد میشود و به میدانی میرسد که مغازههای دور و برش را با خاک یکسان کردهاند. آفتاب داغ خرمشهر سر و صورتش را رنگی کرده است. به یک بسیجی میانسال که نگاهی مهربان دارد بر میخورد. جای بریدگی بزرگی یک طرف صورتش و زخم و زیلهای متعدد که احتمالاً اثرات ترکش هستند روی صورتش دیده میشود.
میپرسد:” صورتت چطور شده؟ جنگ؟”
“ها. جنگ. روزهای اول جنگ که عراقیا حمله کردن خرمشهر، ما داشتیم زن و بچهها را از توی خانه کنار نخلستان به سرپناه میبردیم که چندتا ترکش خوردم. توی صورت و توی این بازو.”
به بازوی دست چپش دست میزند.
ـ ” بردنت بیمارستان؟”
ـ “ها، همون شیرو خورشید. کوت شیخ. تمام بیمارستان رو هم عراقیا با وسائل و پروندهها و با همه چی با خاک یکسان کردند. ما فقط توانستیم با زخم بندی تنظیف و همه چی فقط فرار کنیم این دست آب. دوتا برادرهام شهید شدند و زن و بچههاشون بیچاره افتادند روی دست و بال ما.”
دکتر جوینده به همراه این بسیجی، به محلی که آخرین اجساد شهدا را قبل از انتقال در آن نگهداری میکنند، میرود. سربازی روپوشی را از روی اجساد کنار میزند و صورتهای آغشته بخون و سیاه شده آنها را نشان میدهد. همگی جوان و قوی هیکلاند. پاهای لخت و زردشان را پاپیچ پوشاندهاند و یا درون چکمه گرفتارند. شکمهایشان زرد است و موهایشان آغشته بخون. برخی بی دست و پایند و برخی کاملاً سالم بنظر میرسند، اما جای گلوله در وسط پیشانیشان باقی مانده است. به اجساد یاد داشتهایی آویزان است. سالن دلگیر و تاریک است. ساختمان آن قدیمی است و روی دیوارهای کج آن مملو از مگس است. قبلاً از آن به صورت یک انباری استفاده میشده است. بوی تند اجساد و کافور که در گرمای شدید همه فضا را عفونی کرده است به مشام سرباز عادی است، اما دکتر جوینده تنگی نفس گرفته و در افکار خود غرق است و میگوید:
– چه زندگیهایی در این جا به پایان رسیده و دفن شدهاند. هر یک از این جوانان چه لحظات بی شمار، آرزوها و امیدها و افکاری در سر داشتهاند که اینک در چاه تاریک و بی کف جنگ فرو خفته و پس از چندی به فراموشی سپرده خواهند شد. …!
سرباز پس از خواندن تکه کاغذی که به تابوت خونینی سنجاق شده است، روکشی را کنار میزند و میگوید:
ـ این سرگرد شهید حمید یوسفی است.
دکتر جوینده اندیشید که: ” پس حمید به درجه سرگردی رسیده بود.” ولی از این خبر تعجب نکرد. انگار چیزی را شنید که تنها تاییدی بود بر دانستنیهایش. اما سادگی و رنگ پریدگی جسد بی درنگ به دکتر جوینده منتقل میشود. در خطوط چهره شهید اندوه و خشم آشکارا در هم تنیدهاند. در صورت بی رنگ او، هنوز نوعی وقار و متانت را میتوان دید که برتری معنوی و شکست ناپذیری قهرمان را نیز القا میکند. جوانی که میخواست از مرزهای زندگی فراتر رود.
دکتر جوینده در برابر جسد که در نظرش تجسم اراده و شکوه جوانی و نیز سادگی انسانی است، میخکوب میشود. صورت جوان ۲۷ ساله هنوز زیر انبوه ریش درخشش والای سادگی را حفظ کرده است.
دکتر جوینده که همچنان در افکار خود غرق است. و دود سیگارش را با پُکهای بلند به اعماق ریهاش میفرستد، دستی به پیشانیاش که از عرق، سرد و چسبناک شده است میکشید و در دل این سرود کسرایی را زمزمه میکند:
“آوازه خوان گذشت و لیکن ترانهاش
گل میکند به دامنه کوهپایهها
خورشیدهای شب زده بیدار میشوند
یک روز از کمین گه تاریک سایهها.
آه ای پلنگ قله، آه ای عقاب اوج!
گر آفرین خلقی شایسته تو بود
مرگی بدین بلندی بایسته تو بود.
آه ای بزرگ امید!
اینک که مرگ میبردت بر سمند خویش
اینگونه کامیاب
اینگونه پر شتاب
دکتر جوینده سپس با خود میاندیشد:
” زندگی در خدمت انقلاب و مردم و یا شاید جستجوی معنای زندگی اینگونه است. حمید مانندِ هر انسانِ و سرباز دیگری، برای آزادی خرمشهر شریک بوده است. امّا بقیه از این جان گذاشتن آنچنان رنجی نبردند که او برد. در وجودِ او چیزی وجود داشت که از او موجودی ناخرسند و سرکش، و “نابهنجار” ساخته بود. او این نابهنجاری، یعنی مثلِ دیگران نبودن، را همچون سرنوشت خویش پذیرفته بود و این بخت را داشت که با یک استعدادِ ادبیِ آنرا در خاطرات خود به بیرون هدیه کند. شاید اگر دفتر خاطرات او را با گوشِ هوش بشنویم و به پسِ پشتِ آن، یا به ژرفنایِ ناخودآگاهاش، بنگریم، افزون بر آنچه میگوید، با نشانه شناسیِ گفتار یا سبک و هنجارِ آن بتوانیم چیزی را از نهانِ روانِ نویسنده آن پدیدار نمائیم. شاید او با آنچه نوشته چیزهایی را نگفته باشد و یا چیزهایی را یا مخفی کرده و یا آنها را به زبانِ رمز بازگو کرده است. پس کشفِ نهفتهها و ناگفتههایِ او، که “رازِ نهانِ” روانِ او را در بر دارد، کاری ست سزاوار. شاید دفتر خاطرات او، بازتابی ست از “روحِ زمانه”. برآمده از یک فضایِ درونی، از درونِ یک “سوژهٔ سربسته و دربسته که با خود در حدیثِ نفس است. اما دردها و رنجهایِ راوی خاطرات، به گواهیِ همه زندگیاش بسیار بیشتر از یک درد و رنجِ فردی است. شاید با حسّاسیّت عجیبی که او داشت و با شاخکهایی تیزتر از همه آن رنجها را در قالبِ دفنر خاطرات ریخته است. شاید این دفتر خاطرات بتواند پرده از شکلگیریِ وجدانِ زخمناکِ او بردارد. اما شکی نیست که شرمگینی، حسّاسیّت، و آسیبپذیریِ بیاندازهٔ حمید، که خود را در پسِ زبانِ گزندهٔ و رفتار مخصوص خود پنهان میکرد، تا بتواند به زبانِ روانشناسی، ناکامیهایاش را با آن “جبران” کند، در پرتوِ حسِ تیزبین و آشتیناپذیر و حملهور، تا مرزِ خود ویرانگری، او پیش رفته است. چه بسا، دو وجهِ ناهمسازِ روانِ او، یکی خودشیفتگی، و دیگری از-خود- بیزاری او توانسته باشد حالت تهوّعی را که این جهانِ ویرانه بیخِ گلویش را گرفته بود، با این دفتر خاطرات بیرون ریخته باشد.”
دکتر جوینده درحالیکه در این تأمل میکرد که صاحب این پیکر خونین، قهر و خشونت را حق انسانهای زیرستم میدانست و در برخورد با مخالفاناش به شدت سرسخت و متعصب بود، ناگهان به صلح اندیشید. به این فکر کرد که اگرعملیات نظامی موفقیتآمیزی که به آزادی خرمشهر منجر شد- با سیاست تغذیه نشود و دو دولت نتوانند راه حلی برای صلح بیابند، آنگاه همه چیز دوباره تکرار خواهد شد.
او که همچنان در افکار خود غرق است، پیش خود میگوید:
“وجدان حمید در برابر هر سئوال مرتعش میشد. غریزه حمید چه بسا که از آگاهیاش چابکتر بود و و از او جلوتر میرفت. چه جوان بی تابی بود. روح شاعرانه و سرکش او از آتش و باروت و گلوله گرم میشد. او فردی بود که به اعتقادهای اخلاقی مسلح بود. تعصبات خاص خود را داشت. اما این تعصبات قسمتی از نیروی محرکهاش بودند. نیرویی که سبب محکم شدن بیان و شدت یافتن حس و حفظ و اداره صداقت و وجدان حساس او میشد. این تعصبات میوه اعتقادات او بودند. من هیچ وقت از او دروغ نشنیدم وهیچ وقت ندیدم که حرص و خستی داشته باشد. در مرام او بی انصافی و قبول آنچه که به نظرش نادرست میآمد، وجود نداشت و با دیگران نیز قاطع و بدرستی رفتار میکرد. او به خاطر آن چیزی که بود، در هیچ یک از انضباطهای سیاسی و سازمانهای سیاسی موجود جا نمیگرفت. این خود قسمت دیگری از شخصیت قدرتمند او بود.”
دکتر از سالن خارج شد. با یک سرباز زخمی روبرو شد که در همان واحد حمید یوسفی خدمت میکرد. سرباز زخمی شهادت سرگرد حمید یوسفی را چنین حکایت کرد:
“گرما، تشنگی و گرد و خاک همه با هم به جنگ ما آمده بودند. با آن که چند هفتهای از عملیات بیت المقدس که در نیمه شب دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آغاز شده بود میگذشت، اما عراقیها همچنان پاتک میزدند. با بیرون راندن نیروهای متجاوز به پشت مرزهای بینالمللی، بخش بزرگی از نیروهای عراق در منطقه بین غرب کارون تا خط مرزی منهدم شدند. جناب سرگرد حمید یوسفی از پایان بخشیدن به ۱۹ ماه اشغال بخشی از حساسترین مناطق خوزستان و آزادسازی خرمشهر، از خوشحالی در پوست نمیگنجید. یادم میاید که چهرهاش پُر از گرد و خاک بود. آن روز تعدادی از بچهها در سنگرها مشغول استراحت و گپ زدن بودند. چند نفر از بچهها در حال نگهبانی و دیده بانی از منطقه بودند که مبادا عراقیها تحرکاتی داشته باشند. به قصد کاری وارد سنگر مخابرات شدم. هنوز وارد نشده بودم که دیدهبان فریاد زد که عراقیها در حال ریختن آتشند. بچههای ادوات، آماده جواب دادن باشند. بچهها بعد از آماده کردن خمپارهها، برای این که گرای عراقیها را به دست آورند ابتدا با گلولههای فسفری شلیک میکردند. کار سختی بود. خود سرگرد بی توجه به این که شاید عراقیها او را ببینند، شروع کرد به گرا دادن. بچههای ادوات هم مدام شلیک میکردند. سرگرد برای آخرین بار سربلند کرد تا گلوله شلیک شده را ببیند. یک بار دیگر با بی سیم گرای به دست آمده را اعلام کرد، بلند شدن او موجب شد که عراقیها این بار گرای او را به دست آورند. آخرین نگاه و آخرین گرای سرگرد یوسفی همزمان شد با شلیک عراقیها به سمت او و لحظاتی بعد او بود و انفجاری. همه ناراحت بودیم و گریه میکردیم. هول شده بودیم. آمدیم بالای سرش. غرق خون بود. وقتی به من نگاه کرد آخرین حرکت پلکش بود. انگار میخواست چیزی بگوید، ولی منصرف شد. فقط دستش را به نشانه وداع تکان داد. شاید هم قصد وداع نداشت، بلکه میخواست با دستش آسمان را نشان دهد. به هر حال قبل از اینکه چشمهایش را برای همیشه ببندد خیلی کم رمق، اما تیزبین و پُر معنی به آسمان لاجوردی نگاه کرد. نگاهش داشت با آسمان حرف میزد. نمیدانم در آن لحظه کوتاهی که با آسمان راز و نیاز میکرد، چه رازی نهفته بود که نه تنها غم انگیز نبود بلکه یک شکوه خاصی داشت. انگار داشت به آسمان میگفت: ای آسمان لایتناهی، جز تو و زیبایی بی پایان و جاودانت، همه چیزهای دیگر، همه ننگها و افتخارات، همه دلزدگیها و دل شورهها و همه عشقها و تنفرها، چه بی معنا و پوچ بودند.”
در همان لحظهای که حمید میخواست دستش را به نشانه آخرین وداع بلند کند، دهها تصویر مثل یک فیلم چند ثانیهای، بی اختیار از نظرش میگذرد و ذهن سریع او با سرعتی جنون آمیز به حرکت در میآید. از میان تصاویر اثیری که در ذهنش با سرعتی غیرقابل کنترل عبور میکردند، زخمهای دردناک و هیجانهای زندگی نیز پشت سر هم در برابرش رژه میرفتند:
سیمای عصبی پدری تندخو، چهره دوست داشتنی “سیما” دختر همسایه، آوایی از یک “عشق نومید” با زمزمه “که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان“، اتوبوسهای داغان و شلوغ خزانه ـ پارک شهر، یک مرد میانسال سبیلو در خیابان فردوسی، یک زن سرخ پوش بی نام و نشان، ناظم دبیرستان مروی با دماغ پهن شبیه بوکسورها که او و البرز را زیر سیلی و لگد گرفته بود، رشته کوه البرز که با رویای آزادی گره خورده است، قله پر برف توچال و زمزمه ترانه “مرا ببوس”، یک عکس سه نفره با البرز و “صادق کوچولو”، یک روز تابستانی داغ در خیابان امیرآباد، صحنهٔ مخوف یک قتل، شلیک چند گلوله در خیابانی نزدیک میدان راه آهن، چند زخم نیمه عمیق بر بازوی راست و پهلو، چشمهای میشی و سحر آمیز دکتر، یک پنجره تازه، پلههای یک ساختمان چهار طبقه، عینک دودی و چشمان بسته، اتاق داغ زیر شیروانی، حافظ خوانی گریان، دهانی که همچون دهان یک سگ گرسنه باز و بسته میشود، روز ورود از انگلستان، قبر مادر، نماز جمعه دانشگاه، یک قهوهخانه، دیدار با البرز جلوی در پادگان صفر یک، سکوت و تردید دردناک، جبهههای جنگ، خروج از پیله تنهایی، تکههای پراکنده وجودش که به هم چسبانده میشود، کالبدی که به یک روح در حال محو شدن تبدیل میشود، یک خط ممتد… ذهن او که بدون هر گونه تقلایی برای گریز از این فرجام به خط پایان رسیده است. …………
دکتر جوینده با خود فکر کرد:
” پس اینطور به زندگی خود معنا داد. او هر چند که نتوانست با نگاه فراخ به استقبال روزها و حوادث ناشناخته بعدی برود، اما هر طور که بود بر ترس و درد وجدانش چیره شد. او خودش را اینچنین باز تعریف کرد. آدم پیچیده و سختی بود، اما بینهایت خوش قلب و مهربان بود. حیف که فقط از روی احساسات عمل میکرد. او واقعاً آدم عجیبی بود، من آدمی به این بغرنجی ندیدهام. او مثل یک بچه احساساتی بود و خیلی زود خونش به جوش میآمد. او با رازداری خاص خودش همه چیز را از دیگران پنهان میکرد، اما من تنها کسی هستم که تا حدی در جریان زندگیاش قرار دارم. حمید دوران کودکی سختی را گذرانده بود و از حمایت و محبت خانواده محروم بود و به همین خاطر او به دنبال خانوادهای میگشت که بتواند آن را جانشین خانواده خود سازد. اما متاسفانه جنگ به او مهلت نداد. شاید هم حمید یک “آدم زیادی” بود که در وجود خود زندانی شده بود. یک “آدم زیادی” که به اوهام و هذیان روی میآورد و یا دچار نومیدی و بدبینی و بی اعتقادی میشود، و به ناگزیر برای بازگرداندن باور و ایمان خود، تخیل و احساس خود را در جای دیگری، در جنگ جاری میسازد. ذهن این “آدم زیادی” آرامش و قرار نداشت، انگار شادی و شنگولی خود را از دست داده بود. اما همیشه میکوشید تا پیش رو و شورنده و مرد میدانهای آزمایش نشده و آنسوی کرانهها باشد. من هرگز ندیدم که او تمایلی به تغییر دادن طبیعت خود داشته باشد، حتی وقتی میرنجید و حقیقت را به طرزی دردناک میدید، باز نه میتوانست خود را تغییر دهد و نه میگذاشت که تغییرش دهند. گاه میدیدم که با اغراق و با جزمیت خاص آدمهای خود آموخته و بدون انسجام سخن میگفت. در چنین مواقعی او حق خود میدانست که جوش بزند، دچار هیجان بشود و خشم بورزد و پرخاش کند. اما هرگز اهل احتیاط و ترس و تردید نبود. هیچ وقت هم ندیدم که از بحران بهراسد، او به احساسات، یا وسواس ذهنی خویش بیش از اندازه میدان میداد. این خصایل او اتفاقی نبودند، بلکه بخشی از سرشت و خمیر مایه او را تشکیل میدادند.”
دکتر جوینده به سرعت به خیابان رفت. از ستاد، باز ماندههای حمید یوسفی و مهمتر از همه دفتر خاطرات او را، که در واقع قصد اصلیاش از این سفر بود، گرفت. هنوز معماهایی در باره سرنوست حمید در ذهنش میچرخید. فکر کرد شاید این دفتر خاطرات کلیدی برای پاسخ به آنهاست. سپس روی خود را برگرداند. شدیداً افسرده شده بود. بی حوصله و کسل است. کلام از درونش نمیجوشد. با قدمهای بلند به سوی رودخانه کارون میرود، بدون آن که بداند چه میکند یا به کجا میرود. و هنگامی که به ساحل رودخانه رسید، به طرف سمت راست پیچید و راه خود را برای مدتی همچنان ادامه داد، گویی که غریزهاش او را به این کار مجبور ساخته است. او دورتر و دورتر میشود. یادآوری زندگی حمید، قلب او را به آتش کشیده است. او در زیر درختی که برگهایش ریخته است، مینشیند و در تنهایی زار زار میگرید.
انگار خرمشهر شور رفته است، نه از بارانهای موسمی خبری است و نه از هوای شرجی. شهر از هرم سوزان و بی رحم لهیب جنگ کز کرده و مچاله شده و در خود فرو رفته است ولی همزمان با برافراشتن پرچمهای سه رنگ ایران، آزادیاش را به رخ میکشد. وقتی عدهای از میلیونها آواره خوزستانی به شهرهایشان برگشتند، فشرده شدن شهرهایشان را نه فقط به این دلیل که از نوباوگی به زادگاه خود خو کرده بودند بلکه به این دلیل که در شهری غیر از زادگاهشان، زیسته بودند، بیش از هر کس دیگری حس میکردند.
[i] بر گرفته شده از رمان “جنگ و عشق” با همین قلم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید