گفتوگوی علیرضا حسامی با رعنا سلیمانی داستاننویس
رعنا سلیمانی نویسندهی مهاجر ایرانی، متولد ۱۴ اسفند ۱۳۵۴ در تهران است که در سوئد زندگی میکند. اونویسندهی کتابهایی چون سندروم اولیس، زندهباد زندگی، یک روز با هفتهزار سالگان،مجموعه داستان لورکا در خیابان فرشته، می دونستی و تازهترین اثر او رمان خَنش است.
گفتوگوی پیش رو توسط علیرضا حسامی با رعنا سلیمانی در تاریخ تیرماه ۱۴۰۲ انجام گرفته که در پی میخوانید.
علیرضا حسامی: از چه دوره سنی احساس نویسندگی و نوشتن پیدا کردید؟ از اولین تجربههایتان در زمینه نوشتن بگویید؟
- رعنا سلیمانی: از همان کودکی رویایی نویسندگی در سر داشتم. بارها خودم را پشت یک دستگاه تایپ تصور میکردم.
داییای داشتم که برایم صمد بهرنگی میخواند و قصه الدوز و کلاغش را تعریف میکرد و کلاس چهارم دبستان بودم که سگ ولگرد صادق هدایت را با خودم به مدرسه میبردم.
در دوران نوجوانی علاقه شدیدی به ادبیات روس پیدا کرده بودم و همیشه شور و اشتیاق فراوانی درونم میجوشید برای قصه بافتن. ساعتها میتوانستم داستانسرایی کنم و یادم میآید پدرم که از زیادی حرف زدنم کلافه میشد، گاها میگفت تو مانند رادیو میمانی.
اوایل فقط مینوشتم و مینوشتم کاغذ سیاه میکردم شعر میگفتم داستانک مینوشتم قصه میگفتم رمان مینوشتم. بیشتر حالت کشف و شهود را داشت. گاهی از آنچه مینوشتم به وجد میآمدم و گاهی سرخورده میشدم. بعد همه را دور میریختم. در واقع همیشه میلی بود که رام نمیشد.
به سن نوجوانی که رسیدم با ادبیات فرانسه آشنا شدم و با خواندن رمان زمان از دسته رفته مارسل پروست تصمیم گرفتم که در دانشگاه رشته ادبیات فرانسه را بخوانم و اتفاقا کنکور هم در همین رشته قبول شدم و همزمان هم در رشته اقتصاد وارد دانشگاه شدم. اما خوب بعد از خواندن دو ترم ادبیات فرانسه انصراف دادم ولی خوب در رشته اقتصاد فارغالتحصیل شدم.
موضوع پایاننامه دانشگاه «فقر در جامعه ایران» بود و البته بدون هیچگونه بررسی و یا تقدیری همانجا ماند.
خود را متعلق به کدام دسته از نویسندگان میدانید؟ رماننویسان، جُستارنویسان، داستاننویسان و فعالیت در کدام شیوه از گونههای نویسندگی بیشتر مورد علاقه تان است؟
- نویسندگی یک حرفه است که باید آموخت و یاد گرفت و از آنجا بود که بهصورت جدی کلاسهای داستان نویسی را شروع کردم. ابتدا با داستان کوتاه آغاز کردم دو مجموعه داستان هم از من چاپ شد و بعد از ده سال دل به دریا زدم و اولین رمانام را به نام سندروم اولیس نوشتم.
معمولا نویسندگان دنیای ذهنی خاص خود را دارند. دنیای ذهنی خود را چگونه توصیف می کنید؟
- دنیای ذهنی من بسیار آشفته است. دوستی به من میگفت ذهن تو شبیه اتوبانهای لسآنجلس خیلی شلوغ است.
از آنجایی که نوشتن چالش مداوم است و یک کار ذهنی است گاهاً احساس میکنم که در یک مکان نامعلوم هستم. انگار در یک جنگل تاریک که هیچ چیز را نمی بینم و نمی شناسم و این خود ترس دارد و همچنان پر از لذت هم هست.
بعضی وقتها پیش آمده که من آنقدر با موضوع و شخصیتهای داستانم درگیر میشوم که گاهاً تفکیک کردنشان از خودم ناممکن میشود. مثل همان هنرپیشه تاتری میشوم که نمیدانم واقعی هستم یا آن شخصیت اصلی داستان شدم.
اما زمانی که به مرحله آفرینش میرسد، شکوهمند و پر جلال میشود. وقتی داستان مینویسم خیلی احساس رهایی میکنم، گویاتر میشوم.
داستانهای شما به کدام نویسنده ایرانی یا خارجی شبیه است؟
- در جلسه انجمن قلم بینالمللی بودم که سخنرانی پشت تریبون با این جمله شروع کرد که: «ادبیات کشوری است بدون مرز و لایتناهی. نه ایستگاه مرزی دارد و نه مرزبان و به گلوگاهی این از آن دسته تفکیکهایی است که دل آزار است. زیرا که کلمه هیچ مرزی ندارد.»
در واقع باید بگویم که من به مرزهایی که ماموران گمرکی ادبی برای جدا ساختن ادبیات درست کردهاند باور ندارم. یادم میآید کتاب سندروم اولیس را که تازه چاپ شده بود، دو خانم ایرانی کتاب را برداشتند و وقتی من باذوق رفتم کنارشان و گفتم من نویسنده این کتاب هستم به همدیگر نگاه کردند و گفتند ای وای چه بد. راستش ما اصلاً از نویسندگان ایرانی نمیخوانیم، فکر کردیم این کتاب ترجمه است.
خوب این خودش خیلی دردآور است. ادبیات کشور من بسیار بسیار غنی و گرانمایه است… این دوباره بر میگردد به همان حس خودکمبینی ما و حکایت مرغ همسایه. با وجودیکه من فکر میکنم در بین ما ایرانیها یک میل عمیق به خلق کردن شعر و ادبیات و قصه وجود دارد که قابل ستایش است. زیرا که ما بیشتر به احساساتمان رجوع میکنیم. به قول قدیمیها حرف دلمان را گوش میکنیم.
با توجه به مهاجرتتان به سوئد، آیا تفاوت عمدهای در ادبیات نوشتاری خودتان در دوره زندگیتان در ایران و سوئد حس میکنید؟
- از آنجایی که من کارم با زبان است، بعد از مهاجرتم در همان سال اول با خودم تصمیم گرفتم باید از آنچه بودم فاصله بگیرم و نوشتن را فراموش کنم ولی طولی نکشید که خلاء عجیبی در درونم احساس میکردم. تا جاییکه فکر میکردم دور از کتابخانهام، دور از دوستان داستان نویسم، دور از انجمنهای ادبی کشورم و دور از خانواده و وطنم زندگی برای من به پایان رسیدهاست. تا اینکه دوباره قلم برداشتم و نوشتم. همین دردها را نوشتم. نوشتن مکانیزم سادهای است برای پر کردن خصومت همیشگی میان مرگ و زندگی. توافقنامهای است که میخواهد بین این دو صلح برقرار کند. شیوهای است بنظرم شبیه فراموشی. از طریق نوشتن، تمام آن نیروهایی که میخواهند مرگ یا ملال یا شکست یا تنهایی و غربت را به زندگی شخصی بیاورند، شکست میدهد.
ببینید شناخت بسیار مهم است و من مردم کشورم را میشناسم. با آنها بزرگ شدهام، اُخت گرفتهام، در پوست و استخوانم هستند.
تا چه اندازه معتقدید نویسنده از فضا و دنیای پیرامون خود میتواند در نوشتنش رد و اثر بگذارد؟
- ادبیات، خلق یک زبان برای انعکاس زمانه است. آفرینش هنری بیرون از تحول اجتماعی صورت نمیپذیرد. دنیا و فضای پیرامون یک هنرمند است که سبکها و ساختارها و فرمها را میسازد و ادبیات هم خاص زمانه خودش را شکل میگیرد. زیرا که این دادههای تاریخی و فرهنگی و اجتماعی هستند که یک اثر را میسازند. داستان گذر واقعیت از صافی تخیل نویسنده به مدد دانش شهودی و بازسازی مجدد جهان مادی بیرون در قالب واژگان است.
این به این معناست که نویسنده باید بتواند کیفیت تازهای از مفاهیم معانی پیرامون خودش ارایه بدهد. وقایع بیرونی را از صافی تخیل خود رد کند با دید خود جهان را کالبد شکافی کند و با چاشنی زبان و تکنیکهای روایی به ساختار قصه تبدیل کند. آنجاست که ادراکی تازه از موضوع میتواند ارایه بدهد. البته فراموش نشود اثری قابل ستایش و ماندگار میشود که تکرار مکرارات نباشد. یعنی از تکرار معانی و فرمهای گذشته بر حذر کند و با نوآوری هنجارشکن اثری ماندگار بیافریند. مانند فروغ یا غلامحسین ساعدی که همیشه در زمانه خود جلوتر بودند.
هنگام نوشتن آیا نظر و جبههگیری مخاطب را در نظر دارید یا فارغ از این مورد به نوشتن میپردازید؟
- به گمانم نمیتوانم فارغ از این که مخاطبان داستانهای من چه کسانی هستند، به نوشتن بپردازم زیرا که هر اثری مخاطب خاص خودش را میطلبد. و جدای مخاطب، باید جو تاریخی و حال و هوای جامعه را هم در نظرگرفت. اصلاً به این اعتقاد ندارم که نویسنده برای دل خودش مینویسد. و من که میخواهم چیزی را به جامعه عرضه کنم باید تحلیل و بررسی انجام بدهم درست مثل منحنی عرضه و تقاضاست.
به طور مثال نیما یوشیج در زمان خودش شعر نو را آفرید. صادق هدایت داستان کوتاه را و بزرگ علوی هر کدام از بزرگان ادبیات ما، با توجه به نیاز جامعه در آن دوران دست به خلاقیت زدند و فرم جدید ساختند و آثاری ماندگار خلق کردهاند.
آیا خود را درگیر هنرِ نوشتن و پایبندی به نکات ادبی میکنید یا خود را به حس و حال آن لحظه می سپارید و نوشتن را پیش میبرید؟
- هنگام نوشتن واقعا به دنبال چیزی هستم که به درستی حساش میکنم. بدون این که به سبک توجه کنم، بدون این که به تئوری توجه کنم. به آنچه احساس میکنم باید اطمینان کنم. چیزی باید نوشت که از اعماق وجود آدم میجوشد. بودلر میگوید من زیبایی خودم را به آنها تحمیل میکنم. اما بعد از این مرحله باید روی پلات و پیرنگ تمرکز کرد. به زبان فکر کرد به راوی زاویه دید، گفتار درونی، درونمایه، موضوع پیام و الی اخر.
به قول فلوبر که گفته بودم کاش می توانستم همه این ها را دور بریزم و چیزی را به وسیله خودش نشان بدهم، بر روی یک رویداد خاص تمرکز کنم تا کل روایت بهطور یک رویداد و اپیزودیک روایت شود.
اما بعد باید؛ اول آموخت، یاد گرفت. درست مثل حرفه خیاطی یا آشپزی. بعد میشود به قوه واستعداد خودت تکیه کنی و خلاقیت به خرج دهی، فرمی تازه بیافرینی، فرمی که مال خودت باشد، زبانش مال خودت باشد. این زندهتر خواهد بود.
سرمایه اولیه نویسندگی استعداد هست، اما ابزار نوشتن چیست؟
- خوب ابزار نویسندگی کلمه ( قلم) است که می توان گفت اینکه خیلی آسان و قابل دسترس است. اما برای بدست گرفتن قلم در دست، ابزار نوشتن ساده است. میگویند نویسندگان سرمایه نمیخواهند. ملزومات نوشتن کلمه است. اما ملزومات یک نویسنده؛ پشتکار، بینش، دانش و پژوهش عمیق است که میتواند جهان بینی آن نویسنده را کامل کند و بعد از آن یادگرفتن اصول تکنیکی نوشتن است. البته من هیچ وقت به آن فکر نکردهام که خودم را کجا بگنجانم و شاید هم دوست ندارم خودم را پیرو متعلق به سبک خاصی بدانم.
«نوشتن برایِ تعهد به مخاطب» یا «نوشتن برایِ نوشتن»؟
- ادبیات الزام یا غیرالزام؟! خیلی پیچیده است! الزام و پایبندی در نوشتن در هر دوره جغرافیایی و تاریخی چالشبرانگیز بوده است و این نیاز زمانی که جنبشهای عظیم اجتماعی هم همزمان باشد، بیشتر مورد بحث قرار میگیرد. و نیاز مردم جامعه به آنها بیشتر میشود. بگذارید یک نمونه ساده بیاورم. در یک محله مطب دندانپزشکی است وهمه میدانند که دکتری در آنجا کار میکند اما زمانی که شخصی دندان درد میگیرد، سریع میخواهد بداند که آن دکتر کجاست؟ الان که باید کاری کند چرا در مطباش نیست؟!
و این دقیقاً همین حکایت است. زمانی که جامعه با یک چالش روبرو میشود یا دگرگونی در راه است، این نیاز پررنگتر میشود که الان نویسندگان کجا هستند و چه میکنند! زیرا که این را وظیفه هنرمند میدانند که در برابر سرکوب و استثمار باید واکنش نشان بدهد. باید برای ایجاد برقراری آزادی و صلح و برابری مبارزه کند و در مقابلِ تبعیض ستم و نابرابریها بایستد.
البته این الزام در جوامعی که در آنان تنشهای اجتماعی بیشتری هست دیده میشود و گرنه اینجا که همه چیز سر جای خودش است. نویسنده کاری به کار این داستانها ندارد. کتاب جنایی پلیسی مینویسد و تیراژ بالایی هم چاپ میشود و به درآمد خوبی هم میرسد. ولی کار ما بسی دشوارتر است.
واقعیتاش دلم برای نویسندگان و شاعران ایران کباب است. همه جوره از ما توقع دارند ولی دریغ از کوچکترین حمایتی! نه از طرف دولت نه از سوی مردم شریفمان! نه از سمت ناشران و دست اندارکاران!
همینگوی از نویسندههایی بود که اصلاً نمیخواست متعهد باشد. او اعتقاد داشت آنچه در ادبیات جاودانه است آن است که مربوط به تاریخ مشخصی نباشد. در مقابلاش سارتر بود که میگفت کلمات سلاح هستند.
«واژهها تپانچههای پر هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کردهایم. میتوان خاموش ماند، اما اگر شلیک کردن را برگزینیم، باید این کار را ماهرانه انجام دهیم، یعنی به هدف شلیک کنیم، نه مانند کودکان، بیهدف و برای لذت بردن از صدای آن»
نام یکی از کتابهایتان «با هفت هزار سالگان » است. استفاده از واژگان «هفت هزار سالگان» آدم را یاد خیام و افکار خیامی می اندازد. آیا خود و آثارنان را متأثر از او میدانید؟
- بله نام این کتاب را از شعر خیام وام گرفتم. داستان روز کاری یک زن ایرانی است که به عنوان بهیار به خانه هفت سالمند میرود. از آنجایی که آنها هفت نفر بودند، خیلی بی ربط نبود و نکته مهمتر اینکه در این شعر خیام کنایهای دارد به این که همهی ما عاقبت خواهیم مرد و سرمان را میگذاریم کنار آنهایی که هفت هزار سال است زیر خاک خوابیدهاند.
برای نوشتن کتاب (یک روز با هفت هزار سالگان) آیا بر مبنای حس و حال پیش رفتید یا ساختارِ و قالبِ ادبی؟
- من بیشتر به ساده و سر راست و در حد توانم روشن و کوتاهنویسی اعتقاد دارم. ما از نوشتار ادبی چند پهلوِ شاعرانه، قطعه قطعه پیچیده ناساز و کنایهآمیز واقعا ضربه خوردهایم. نباید آجری روی دیوار باشد. بهتر این است که نویسنده بتواند پیچیدهترین مفاهیم را با زبانی ساده بیان کند. رمان هم مثل همه هنرها تحرک دارد. تمام مدت دارد خود را دگرگون میکند و چارچوبهای قدیمی دیگر نمیتواند نیاز امروز را برآورده کند. ادبیات باید تحرک داشته باشد نمیتواند مثل کلاسیکها همیشه همان چیزهای قبل را نشان بدهد بلکه بخشهایی از جهان گسترده را نمایان سازد.
در هنگام نوشتن این کتاب آیا رساندن پیام خاصی به خوانندگان را در ذهن داشتید؟ اگر بله، چه پیامی؟
- ما باید بدانیم و آگاه باشیم که دنیا را با کتابهایمان نمیتوانیم تغییر دهیم. این امری است که ثابت شده اما یادمان نرود که افکار و دیدگاههای ما درباره جامعه و سیاست و جهان در آثارمان هست. باید بیش از هر چیزی به نوشتههایمان پایبند و متعهد باشیم. تنها به همین شیوه میتوانیم در جهان تاثیرگذار باشیم. ما البته شهروند هستیم در مقام شهروند هم حق داریم در ساختن جامعهامان شرکت کنیم.
زوایای دید مختلف به دست بیاورید. ما کتاب میخوانیم که بتوانیم به یک دید با ثبات عاطفی و هیجانی برسیم و در آزمایشگاه مغزمان ما یکسری شبیه سازیها اجرا میکنیم که وقتی با آن پدیده روبرو میشویم – با آن تجربهای که از قبل به دست آوردیم، باخواندن بدست آوردیم – پیرانهتر و بالغانهتر برخورد کنیم.
به نظر شما مطالعه و کتابخوانی آثارِ دیگران چه اثر یا اثراتِ مثبت یا منفی در دیدگاه و ذهنیت شما به عنوانِ یک نویسنده داشته و دارد؟
- خب هر اثر ارزشمندی که میخوانید به هر حال هدایتگر است و دانستههایتان را درباره نویسندگی فزونی میبخشد و هدف با خوانش آثار بزرگان این است که ذهن بارور شود. ما باید بتوانیم با خواندن به جنگ نادانی برویم. یکی از کارهایی که کشورهای پیشرفته میکنند این است که فرهنگ کتابخوانی را بالا میبرند و سطح دانش جامعه را ارتقاء میدهند و این خود کمک بزرگی است برای بدستآوردن آگاهی وسیعتر تا بتوان محیط و پیرامون اطراف را بهتر دید و درک کرد.
ببینید تاثیر گرفتن من از کتاب یا پیرامون اطرافم ناخوداگاه اتفاق میافتد. من همه چیز یادگرفتم. خواندم، نگاه کردم، گوش دادم تا بتوانم بنویسم، بیافرینم اما بازهم کم است و همچنان تشنه خواندن هستم.
نویسندگان بزرگی مثل صادق هدایت، شهرنوش پارسیپور، جیمز جویس، الیس مانرو، گابریل گارسیا مارکز، اریل دوفمن، ایزابل النده، داستایوفسکی، تولستوی، دونالد بارتلمی یا نمی دانم … من هیچ وقت نتوانستهام شعر بگویم یا هایکو بنویسم به مینیمالیس بودن خیلی اعتقاد دارم زیرا که کتاب خواندن بیشتر یاد میگیرید و ارزش سرمایه اولیه ما بالا می رود. رسیدن به آگاهی وسیعتر است که بتوان با آن محیط و پیرامون را بهتر دید و درک کرد.
دوست داشتید شما نویسنده کدام کتاب معروف میبودید؟
- امبرتو اکو میگوید همه داستانهای جهان گفته شده است اما نه از زبان تو. دوست دارم خودم به آن جایگاهی برسم که میزان ماندگاری آثارم بیشتر شود. رایحهی قصهای که گفتم در دل خوانندگانم بماند. و امیدوارم خوانندگان از داستانهای من لذت ببرند و آه بکشند و چیزهایی بیابند که قابل اعتنا باشد و آنها را به تفکر وا دارد.
تیرماه ۱۴۰۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید