گفتوگوی دکتر علیرضا زرین با دکتر زهرا طاهری
بهانگیزهٔ انتشار کتاب شعر تازهاش « دامن به خاک می کشد ماه»
نشر ثالث – تهران، ۱۴۰۰
آشناییام با دکتر زهرا طاهری برمی گردد به فروردین ۱۳۷۲ به هنگام سفر زنده یاد منوچهر آتشی به آمریکا. همراه آتشی از لس آنجلس به برکلی رفتم به قصد معرفی او و گذراندن چند روزی با او و دوست زندهیاد دیگرم دکتر حمید محامدی که میزبان من و آتشی بود. خوشبختانه این سفر باعث شد که در شب شعرخوانی آتشی با زهرا طاهری آشنا شوم. او در آن زمان مدرس زبان و ادب پارسی در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی بود و دورهی دکترای خود را در مطالعات خاور نزدیک میگذرانید. این آشنایی، علیرغم کوچ او از آمریکا به ژاپن به قصد تدریس و سپس به استرالیا، تا امروز ادامه داشته است. او پیش از کوچاش، بیست جلد از کتابهای شعرش میلاد و پگاه را برایم ارسال کرد که به دوستان شاعر و شعر دوست هدیه کنم. انگار که میدانست سالهای درازی را دور از آمریکا خواهد بود. در چند سال اخیر، خوشبختانه ارتباط تلفنی و اینترنتی ما بیشتر برقرار شد، به ویژه در یک دو سال اخیر که توانستیم کمابیش در جریان فعالیتهای ادبی همدیگر باشیم. من همیشه سراغ شعرش را از او میگرفتم و به شعر نوشتن تشویقاش می کردم و حتی شعری از او به انگلیسی برگرداندم. همزمان نیز، برخی از کارهای تازهی شعری و ادبیام را برایش میفرستادم. تا این که امسال انتشار کتاب شعرش «دامن به خاک میکشد ماه» بهوسیلهی نشر ثالث در ایران، فرصتی پیش آورد تا با او گفتگویی در زمینهی شعر و فعالیتهایش داشته باشم. این گفتگو در اصل نوعی شبه رونمایی مجازی از کتاب شعر تازه منتشر شدهی اوست. این کتاب گزینهای است از شعرهای تازهاش و دو دفتر پیشین او پگاه و میلاد. شعر طاهری، مانند خودش، متین و صبور و محجوب اما استوار است، سرشار از نشانههایی برگرفته از طبیعت چون گل و گیاه و ماهتاب و خورشید، اغلب رابطهای تنگاتنگ و عاطفی با درون شاعر دارد و نمایندهی احساسات و اندیشهی اوست. شعری است با لطافتهای ویژهی یک زن و یک مادرِ شاعر در نگرش و پرورش موضوعات مورد نظرش. طاهری خاطرات کودکی و نوجوانیاش از شیرازِ شیخ سعدی و حافظیه و دیوان لسانالغیب و متونی چون مرصادالعباد را با گشت و گذارهایش در باغهای مینیاتوری ژاپن و فضای ذهنی سفرها و زندگیاش در آمریکا و استرالیا، در هم آمیخته ومعجونی دیگرگون میآفریند. البته او هنوز، با تفاوتهایی شاخص، نیم نگاهی هم به شاعران معاصری چون شاملو و فروغ و دیگران دارد. با شاملو در پیوند زبانش با متون کهن و با فروغ در معاصر بودن زندگی درون شعرش با دورانی که در آن زیسته و عصر او را در بر می گیرد. البته، این نیم نگاه او همیشه در سمت و سوی برخورداش با جهان متون و پدیدهها، جنبهای شخصی و ویژهی او، و هم زمان، پنهان و گاه خودآگاهانه و گاه ناخودآگانه دارد. شعرش حاوی امضای او و از تشخصی شاعرانه برخوردار است. زبان و بیانش نه تنها شاخه و برگ و باری شکفته را نمایش می دهد، بل ریشه و ژرفایی دارد که در خوانشهای مانوس تر خود را بیشتر آشکار می سازد. طاهری، مانند استادش دکتر شفیعی کدکنی، خودآگاهانه و به عمد به سروقت شعر نمی رود و بیشترین وقتش را با عشق خاص یک معلم به کار ارزشمند مدرسی می گذراند. او شعر را تنها در لحظههای آفرینندگی و الهام، پذیرا می شود و به خواننده اهدا می کند. به مثابه دوستی که شعر و پژوهشهای او را دوست می دارد، شادم که مجموعهای از اشعار او، همسان کارهای پژوهشیاش، در دسترس دوستداران شعر پارسی در ایران و جهان قرار میگیرد و این گفتگو تنها مقدمهای است برای آشنایی بیشتر با او. دکتر زهرا طاهری تحصیل کردهی رشتهی ادبیات کلاسیک و معاصر فارسی در دانشگاه پهلوی شیراز و دارای مدرک کارشناسی ارشد از پژوهشکدهی فرهنگ ایران و دکترا از دانشگاه برکلی کالیفرنیاست. ایشان در دو دههی گذشته، به تدریس زبان و ادبیات فارسی، تاریخ و فرهنگ ایران و مطالعات زنان دردانشگاه برکلی، دانشگاه مطالعات خارجی توکیو و دانشگاه ملی استرالیا مشغول بودهاند. از ایشان بیش از ۳۷ مقالەی پژوهشی به فارسی و انگلیسی ) همچنین ترجمه به ژاپنی (در نشریات معتبر پژوهشی جهان به چاپ رسیده است و بیش از ۵۴ سخنرانی در کنفرانسهای بینالمللی و انجمنهای ایرانشناسی داشتهاند. اولین کتاب ایشان به نام “حضور پیدا و پنهان زن در متون صوفیه” در سال ۲۰۰۷ توسط مرکز مطالعات خاورمیانه در دانشگاه مطالعات خارجی توکیو در ژاپن چاپ شد، و دومین و سومین چاپ این کتاب در سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۸ بوسیلۀ نشر ثالث در ایران به انتشار رسید. دومین کتاب ایشان با نام “سکوت کهن آینهها، زندگی و شعر عالمتاج قایم مقامی” در سال ۲۰۱۲ با ترجمەی ژاپنی در توکیو و چاپ فارسی آن در سال ۲۰۱۶ به وسیلۀ نشر ثالث در ایران منتشر شد. ایشان در حال حاضر دست اندر کار نوشتن کتاب “تصویر زن در متون اخلاقی فارسی” هستند. بخشی از این پروژه، بورس پژوهشی کتابخانه بادلیان در آکسفورد را دریافت کرده است. ایشان برای پشتیبانی و تشویق پژوهشگران جوان در مرکز حافظ شناسی شیراز یک پژوهانه یا بورس پژوهشی به نام خودشان بنیانگذاری کردهاند که سالانه به پژوهشگران و هنرمندانی که در زمینههای متفاوت حافظ شناسی کار میکنند اعطا میشود.
علیرضا زرین: با سپاس از از اینکه پذیرفتید با هم گفتگویی داشته باشیم، میخواهم خواهش کنم از خودتان و درگیریتان با شعر و ادبیات بگویید. چگونه و کی سرودن شعر را شروع کردید؟ در مسیر تحصیلات و کوچهاتان، تحت چه فرایندی شعرتان دستخوش تحول شد تا به تکوین و انتشار کتاب شعر «دامن به خاک می کشد ماه» رسید؟
زهرا طاهری: من هم از شما سپاسگزارم برای پیشنهاد این گفتگو.
راستش گمان نمیکنم بتوانم زمان مشخصی برای نقطۀ آغازین نوشتن شعر در خط زندگیم پیدا کنم، اما میتوانم بگویم که خیلی قبل از شروع به نوشتن، بدون اینکه بدانم، سر و کارم با شعر افتاده بود. من هم به این گفته اعتقاد دارم که در فرهنگ ما لالاییها نقطۀ شروع آشنایی بچهها با زبان و موسیقی و رنگ و شگفتیهای طبیعت هستند. مجموعۀ تصویرهای این لالاییها به گمان من در ناخودآگاه ذهن سادۀ کودکیمان نقش میبندند و میشوند نخستین پل ارتباطی مان با گل و گیاه و جویبار و آسمان و رنگ و هم با جهان شعر. من هم در زمزمههای مادرم، وقتی پای گهوارۀ خواهر و برادرهای کوچکتر از من لالایی میخواند با شعر و ظرافتهای موسیقیایی آن خو میگرفتم. مادرم، بدون اینکه وقت خواب باشد، موقع آشپزی و خیاطی هم لالایی میخواند. تداوم موسیقی و شعر این لالاییها روشنترین خاطرات دوران بچگی منند. خب، از برکت چنین رسم و رسوم و عادتهای فرهنگی بیآنکه بدانیم وزن و تصویرهای شاعرانۀ این لالاییها در ما رسوب میکنند و شاید عشقی که ما به مثابه یک قوم به شعر داریم از همین جا شکل میگیرد. البته وقتی جهان جادویی بچگی گذارش به مرز “بزرگ شدن” میرسد، در گیرودار یاد گرفتن دویدنهای زندگی، معمولآ شگفتیهای این تصویرها کمرنگ میشوند. مگر اینکه شانس بیاوریم و چیزی نگذارد رشتۀ این پیوند پاره شود. در زندگی من نگهدارندۀ این رشته، عشقی بود که عمویم به حافظ و شاهنامه داشت. این عشق در داستان گوییهای شبانه از شاهنامه و فال گرفتن مدام از حافظ، دروازۀ جهان ذهن و زبان و تصویر و موسیقی را به روی من باز نگه داشت و نگذاشت پیوند من از شعرگسسته شود. عمویم عصرهای پنجشنبه یا صبحهای جمعه مرا به حافظیه میبردند. زیبایی این یک تکه خاک همیشه تماشایی است با آن رنگ سنگهای گندمک و پاشویههای حوضهای آبی و درختهای نارنج. مخصوصاً در تابستان. مثل همین حالا محوطۀ ورودی و پلههای سنگی ایوان قبل از مقبره پر از گلدانهای سفالی قدیمی بود با شمعدانیهای پرپشت و خاکهای سیراب خیس و برگهایی که از آنها آب میچکید. هنوز هم فضای حافظیه خودش شعر است. شعر برهنۀ مجسم که در تصویر هم نمیگنجد. از آن شعرها که نمیشود نوشتشان. خیلیها نوک دو انگشت یا کف دستشان را روی سنگ مرمرین مزار میگذاشتند و غزل “مژدهی وصل تو کو کز سر جان برخیزم” را با صدای بلند میخواندند. این برای من بی سر و صدا تعریف شعر بود. پیدا کردن نیمهای از یک دیوان قدیمی حافظ در انباری خانه هم، در سالهای نخستین دبستان که من میتوانستم با هجی کردن، جملهها را بخوانم رشتۀ پیوند مرا با شعر محکم تر کرد. این مفهومش این نیست که در هشت نه سالگی میتوانستم شعرهای حافظ را درست بخوانم و یا بفهمم، چون سالها طول کشید تا یاد بگیرم که چقدر از شعرهای این کتاب قدیمی را غلط میخواندهام، اما تاثیر موسیقیایی و کلامی این درگیری مدام با شعر، در من بطور طبیعی رسوب میکرد. بعدها، آشنایی با شعر نیما و حلقۀ شاعران بعد از او در دورۀ دبیرستان برای من ورود به جهان شعری دیگری بود. سیاهمشقهای بسیاری را هنوز نگه داشتهام که تاریخ چهارده پانزده سالگیام را دارند. شاید در همین زمانها بود که شروع به نوشتن شعر کردم. همه یکسره تحت تاثیر شعرهایی که میخواندم. و همه بطور جدی درگیر وزن. قاعدتاً این نوشتهها یک نوع تقلید سرسری بودند از واژه و حس و زبان شعرهایی که میخواندم، بدون هیچگونه درک و دریافت تجربی. مجموعۀ این آشناییها مرا واداشت که از همان سالهای دبیرستان ادبیات بخوانم. بازار انجمنهای ادبی هم بسیار گرم بود، از جمله شعر خوانیهای منظم هفتگی در خانۀ فرهنگ شیراز که یکی از مایههای دلخوشی برای آنهایی بود که تازه دستی به قلم برده بودند. این دورهای بود که شعر شهر بعد از نسل پیشگامانی چون توللی و حمیدی و خایفی رسیده بود به دست اوجی و دستغیب و بنیاد و جورکش و شیعتی و شمسپور و پساوند و رومی و نوذری و بعد، صف شکن.
– پس تحصیلات شما هم به خاطر این علاقۀ عمیق به شعر و ادبیات بوده است.
– بله، از بخت بلند. درس خواندن من در همان خط ادبیات تا همین امروز هم ادامه پیدا کرده است. هیچ تردیدی ندارم که بودن در فضای ادبیات و خواندن متون شعر و نثر کهن فارسی در آشناییام با شگفتیها و پیچ و خمهای گستردۀ زبان و ژرفای مفاهیم آن نقش بسیار عمده ای داشته است. سر و کارمان با بسیاری از متون عرفانی فارسی که میافتد میبینیم که زبانشان، زبان شعر است. فصل آفرینش در مرصادالعباد، شعر است. نوبت ثالثه کشفالاسرار میبدی شعر است. زبان و تصاویر بسیاری از ترجمههای قصص، زبان و مفاهیم شعریاند. زبان روایت و تصویرهای اساطیر ایران باستان هم همینطور. همه زبان و مفاهیم شعری دارند. اسطورۀ بار گرفتن دختران در دریاچۀ هامون از فرۀ زرتشت و زایش ناجیها در سه هزارۀ متوالی بعد از او، سرشار از مفاهیم و تصویرهای شعریاند. گاهی فکر میکنم اینها همه شعرهای بلند شاعران هزارهها و سدههای پیشیناند که از ناهمواریهای زمان و دهلیزهای تو در توی اعتقادات و باورها عبور کردهاند تا به دست ما برسند. برای همین من هرگز به درس خواندنم به عنوان طی مدارج تحصیلی نگاه نکردهام. آمیختگی با ادبیات و بخصوص شعر، همیشه قسمت بزرگی از زندگی من بوده است. شاید اگر پیشۀ دیگری هم داشتم باز تا همین اندازه زندگیام با شعر و نثر فارسی درآمیخته بود. این ارتباط از درون با ادبیات احتمالاً تاثیر بسیاری در ساختن ذهن و زبان شعر من داشته است. به نظر من نه تنها جایگاه تجلی، که جان و قلمرو شعر، زبان است و هرچه اتفاق میافتد در همین چهارچوب اتفاق میافتد. وقتی کسی رگ و ریشۀ زبان را میشناسد، ابعاد واژهها را فراتر از سطح حروف شان میبیند و میتواند لایههای زیرین آنها را در زبان بکار بگیرد. در تعریفی گفتهاند که شعر انفجاری است که در زبان اتفاق میافتد، من معتقدم که شعر معجزهای است که در زبان اتفاق میافتد تا به اندیشه و دریافت و تجربه در تن واژهها عینیت ببخشد. تا کلام را از زندگی ملال آور روزمرهاش بیرون بکشد و قابل رؤیت کند. زبان در شعر به هر شکلی که بکار گرفته شود هیئت قابل رؤیت اندیشه است و مرکب آن.
– میخواهم از تجربۀ کوچ و شعر برایمان بگویید. شما پس از پایان تحصیلاتتان در دانشگاه برکلی، به دانشگاه مطالعات خارجی توکیو به ژاپن رفتید برای تدریس در بخش ایرانشناسی، و در ده سال گذشته هم در دانشگاه ملی استرالیا تدریس کردهاید. چگونه در مسیر این کوچها که پهنۀ جغرافیایی چند کشور را در برمیگیرد، شعرتان دستخوش تحول شده است؟
– من معتقدم که به عنوان یک ایرانی، تجربههای زندگی برای نسل من تنها به کوچ محدود نمیشود. وقتی آدم در زمانهایی زندگی میکند که مصداق شعرِ «از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت / عجب که برگ گلی ماند و بوی یاسمنی» حافظ است، در کوران تجربههایی بسیاری، گاه همه سنگین و تلخ، از همه سو میماند. این تجربهها گاهی به سختی عبور از آتشاند و بیتردید تاثیر ژرفی دارند بر جهانبینی و نگاه ما به خودمان و همچنین حضور و جایگاه انسان در هستی. با اندیشه و اندوه و سردرگمی و شادیهایش. من هم از تودرتویی اینگونه تجربههای تاریک بارها گذشتهام و گمان میکنم رگهای درک و دریافتهای ناشی از آنها را باید بشود در شعرهایم پیدا کرد. در جهان امروز، کوچ گاهی بیشتر از سر ناچاری است و در حقیقت از بد حادثه به جایی پناه بردن. اما من کوچ را دوست دارم. دیدن جهان از درون برای من زندگی است. یک زمانی جهان برای من در شیراز خلاصه میشد و درختهای نارنج و خرمالویش که همیشۀ خدا از روی شانۀ آجری دیوارحیاطها به کوچه سرک میکشیدند. اما کوچ و دیدن شگفتیهای سرزمینهای دیگر، از مزرعههای کوچک و برنجزارن بزرگ در روستاهای دور افتاده و چشمههای آب گرم تا معبدها، جشنها، و آداب و رسوم، موسیقی، ادبیات و مهمتر از همه، مهمتر از همه، انسانها و زیر و بمهای زندگی و دیدگاهها و روابط انسانی اهالی زمین، برایم تجربه کردن یک زندگی دیگر و درک و دریافت جهانهای دیگر شد. من یاد گرفتهام که سرزمین مادریم فقط خاکی نیست که هنگام کوچ در یک حیطۀ جغرافیایی بجا میماند، بلکه این سرزمین، زبان و فرهنگ و شعر و موسیقی و آداب و رسوم و مهر و رنگ هم هست که من میتوانم به هر کجای دیگر زمین که میروم آنها را با خودم ببرم. هرکجای زمین که باشم میتوانم سفرۀ هفت سینام را در اولین روز بهار ایران بچینم و سیزده روز گسترده نگهش دارم، حتی اگر مثل امروز در سرزمینی زندگی کنم که روز اول بهار ایران، روز اول فصل پاییزش است. عصارۀ فرهنگ و هنر و شعر آن خاک را میشود در خرد کلام فردوسی و دیوان حافظ و رنگ ترمهها و موسیقی کلهر و صدای شجریان و زبانی که با بچههایمان حرف میزنیم با خود برداریم و برویم به دیدن جهان. مخصوصاً که بیشتر کوچندگان، به دلایل بسیار، در سرزمین مادری خود ناخواستهاند و احساس غربت میکنند. البته تجربۀ کوچ به من نشان داده است که ما ایرانیها زودتر از اینکه بار و بندیل فرهنگی را که به جانمان بسته است در کوله بار سفرمان بگذاریم، دردها و نگرانیهای آن خاک را در آن جا میدهیم و انگار هر کجای جهان که برویم نمازمان را رو به قبلۀ همان خاک مادری میخوانیم. شنیدن خبرهای ایران هر روز اول صبح و بعد نگران بودن برای همۀ کمی و کاستیها تا آخر شب، داستان زندگی خیلی از ما ایرانیها در مسیرهای کوچ است. اما موهبت کوچ اینست که در رویارویی با فرهنگهای دیگر در سرزمینهای دیگر یاد میگیریم. در آشنایی رو در رو با دیدگاههای کسانی که معمولاً “دیگری” خوانده میشوند رشد میکنیم. احترام به انسان را، در هر رنگ و جنس و با هر عقیده و باور، یاد میگیریم. میآموزیم که بشنویم و گمان نکنیم که تمام جهان نشسته است که ما حرف بزنیم چون حقیقت هستی و زندگی و تاریخ را فقط به دست ما سپردهاند. در حقیقت ما درختهایی هستیم که گرچه ریشههایمان در خاک آن زمیناند، شاخههایمان از روی دیوار مرزها به زمینهای همسایه کشاندهایم. برای دیدن جهان فراسوی مرزهایی که برایمان ساختهاند. تجربۀ من این است که دلتنگی برای آن خاک همیشه میماند، اما گاه به دیدن جهان میارزد. این کوچها با تلخی سمومی که بر طرف آن بوستان گذشته است و میگذرد بیتردید به همراه درک و دریافتهای تجربی و حسیاش در جان آدم ته نشین میشوند و زمان نوشتن و سرودن شعر که میرسد، از هفت توی ضمیر ناخودآگاه در شعر روان میشوند و بر زبان و ذهن و دیدگاه شعر تأثیر میگذارند. شعر من هم از این قاعده بیرون نیست.
– در مورد پژوهشهایتان برایمان بگویید. در یکی از کتابهایتان، در مورد آثار مولانا و خانوادۀ او (به ویژه زنان خانوادهاش) پژوهشهای نوآورانهای داشتهاید، این گونه برخورد با یک غول کلاسیک ادب فارسی، چگونه در اندیشههای شاعرانه تان ارتباط و همزیستی ایجاد کرده است.
– در کارهای پژوهشی، وقتی سر و کارمان با سندهای تاریخی و کند وکاو در چون و چرایی یک موضوع اجتماعی، ادبی یا تاریخی است، نمیتوان و نباید زاویۀ دید شاعرانه را بکار گرفت. در کتاب حضور پیدا و پنهان زن در متون صوفیه من در نوشتههای تعلیمی صوفیان و عارفان و گزارشهای تاریخی و تذکرهها به دنبال زنانی گشتهام که به نوعی با این تعالیم در ارتباط بودهاند. شاید در بررسی شعر و یا سخنهایی که از این زنان جا مانده، به زبان و ذهن آنها از دیدگاه یک شاعر پرداخته باشم، یا در مبحث کراماتشان به شعرگونه بودن روایاتی که در دست است اشاره کرده باشم، اما به طور کلی پژوهش، الفبای خودش را دارد و قوانین خودش را. حوزهای است کاملآ جدا از شعر.
بررسی حضور زنان در حلقه مریدان مولانا که بخشی از کتاب حضور پیدا و پنهان زن در متون صوفیه است، یک بررسی تاریخی است. ارتباط اجتماعی مولانا از یک طرف با زنانی که با عوالم عرفانی آشنایی داشتهاند و از طرف دیگر با زنان خاندان فرمانروایی سلجوقیان آسیای صغیر، موضوع این پژوهش است و از عوالم شعر و شاعری به دور. اشاراتی هم که در این فصلِ کتاب به مثنوی و یا معارف بهاء ولد شده است همه پیرامون جایگاه عناصر مؤنث در جهان بینی مولانا و پدرش دور میزنند و از حیطۀ پژوهش پایشان را فراتر نمیگذارند. بررسی تاریخ و چند و چونی آن از یک دیدگاه بی طرف حوزهای مستقل در پژوهشهای علمی است و نیاری به ذهنیت شاعرانه ندارد، مگر اینکه موضوع پژوهش مستقیما با شعر ارتباط داشته باشد.
در کتاب سکوت کهن آینهها هنگام بررسی شعر عالمتاج قایم مقامی خواهی نخواهی من از دیدگاه یک شاعر به سرودههایش نگاه کردهام، اما در بخش گزارشهایی که به تاریخچۀ زندگیاش مربوط میشوند باید در چارچوب قوانین پژوهش میماندم. موضوع کتابی هم که در دست نوشتن دارم مربوط به زن و ادبیات است و به بررسی تصویر زن در کتابهای اخلاقی فارسی، مانند نوشتههای غزالی و خواجه نصیر طوسی میپردازد. این پژوهش هم فاصلۀ بسیاری با جهان شعر دارد. در حقیقت تجربه به من یاد داده است که باید در کار پژوهشیام پایبند اصول پژوهش بمانم و از جهان شعری ذهنم فاصله بگیرم، مگر اینکه پای تأویل و تفسیر شعر یا زیبایی شناسی آن در میان باشد. البته در زمانی که من روی مبحث مولانا در کتاب حضور پیدا و پنهان زن در متون صوفیه کار میکردم، خواندن مدام متون عرفانی، بخصوص معارف بهاء ولد، مرا با بعد دیگری از شگفتیهای زبان فارسی، گاه در ساختار و تصویرهایی نفسگیر، روبرو میکرد که بیتردید بر ذهن و زبان شعر من تأثیرگذاشته است. اما به هر صورت در یک کار تحقیقی، اندیشۀ شاعرانه بایستی کنار بماند تا خط پژوهش، منطقی و درست پیش برود. شاید در پاسخ چگونگی همزیستی پژوهش و شعر بتوانم بگویم که به نظر من پژوهش یک انتخاب است برای یافتن پاسخهایی که به چونی و چرایی مربوط میشود، اما شعر جزیی از زندگی است، شاید حتی بدون این که انتخابش کرده باشیم.
– در مورد دانشگاه برکلی بگویید. این دانشگاه در دهۀ ۱۹۹۰ یکی از مراکز عمدۀ فعالیتهای فرهنگی ایرانشناسی در آمریکا بود و میزبان بسیاری از شاعران و نویسندگان و نقاشان و پژوهشگران و فیلمسازان ایرانی. تا آنجا که به یاد دارم در دهۀ ۹۰ که شما هم دانشجو و هم مدرس زبان و ادبیات فارسی در بخش مطالعات خاور نزدیک این دانشگاه بودید، این فعالیتهای فرهنگی در اوج بود و شما هم یکی از دستاندرکاران و برنامهریزان این سخنرانیها بودید. باید خاطرات ناگفتۀ فراوانی از این برنامههای فرهنگی و رفت وآمدها و سخنرانیها داشته باشید.
– بله، من هم معتقدم که آن دوران، دوران طلایی فعالیتهای فرهنگی در زمینۀ ایرانشاسی در دانشگاه برکلی بود، و بیتردید همه را یکجا مدیون همت و همچنین جایگاه دکتر حمید محامدی در جوامع علمی-فرهنگی ایرانیان بودیم. در سال ۱۹۹۰ به پیشنهاد دکتر محامدی انجمن فرهنگی «گروه بررسی مسایل ایران» را در دانشگاه برکلی ثبت کردیم. یک گروه کوچک چهارنفره بودیم. دکتر محامدی که سمت استادی بر همۀ ما داشتند، علی فردوسی طوسی، علی کاشانی و من. البته در دورههای بعد کسان دیگری هم به گردانندگان این انجمن اضافه شدند، اما هستۀ مرکزی تا زمانی که من در کالیفرنیا زندگی میکردم کمابیش همین چهار نفر بودند. اولین سخنرانی این گروه را برای بزرگ علوی گذاشتیم که از پشت پردۀ آهنین بلوک شرق برای اولین بار پایش را گذاشته بود بیرون و برای مدتی مهمان دکتر محامدی بود. در سخنرانی بزرگ علوی، که بیشتر شرح خاطراتش بود، سالن بزرگ اجتماعات “اسپراولهال” جای سوزن انداختن نبود و بیشتر از سیصد و پنجاه نفر از نقاط دور و نزدیک شمال کالیفرنیا برای دیدن بزرگ علوی و شنیدن حرفهایش خودشان را به دانشگاه برکلی رسانده بودند. برای یک گروه کوچک فرهنگی که مدت کوتاهی بود خودش را به ثبت رسانده بود، این شروعی فراتر از تصور بود. ما مستمعین خودمان را یافته بودیم و پس از پایان سخنرانی، با یک لیست عریض و طویل آدرس پستی در دست، چراغهای سالن را خاموش کردیم.
در طول شش-هفت سال آیندۀ پس از آن، گروه بررسی مسایل ایران میزبان پژوهشگران و هنرمندانی بود که به دلیلی پایشان به آمریکا میرسید. ما هیچگونه بودجۀ دانشگاهی و غیر دانشگاهی نداشتیم و همه چیز بر اساس تلاش و زحمت و همت دست اندرکاران گروه میچرخید. بهرحال نگهداشتن کیفیت کار آسان نبود، اما ما تلاشمان را میکردیم. این نکته هم که از شمار کسانی که برای شنیدن این سخنرانیها از نقاط دور و نزدیک شمال کالیفرنیا به این گردهماییها میآمدند هرگز کم نشد، ما را امیدوار میکرد که داریم کارمان را درست انجام میدهیم. گمان نمیکنم بتوانم نام همۀ سخنرانان را بشمارم و حتمآ نام بسیاری از قلم خواهد افتاد. اما سعیدی سیرجانی، مهشید امیرشاهی، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، محمود دولت آبادی، ایران دررودی، عباس کیارستمی، دکتر محمدجعفر محجوب، منوچهر آتشی، دکتر همایون کاتوزیان، دکتر عباس میلانی، استاد محمد رضا شجریان ، داریوش آشوری، سیمین بهبهانی، منیرو روانی پور، شاهرخ گلستان، شهریار مندنی پور، شهرنوش پارسی پور، و دکتر جلیل دوستخواه از جمله میهمانان سخنران ما بودند. و خوب، بیشتر این سخنرانان چند روزی هم در خانۀ دکتر محامدی یا خانههای ما میماندند و بازار رفت و آمد و دید و بازدید و مهمتر از همه بحث و گفتگوهای ادبی و فرهنگی هم بسیار داغ بود. تا آنجا که به خاطر دارم برنامهریزی سفر و سخنرانیهای منوچهر آتشی را شما در امریکا تنظیم کرده بودید و همراه آتشی چند روزی هم از لس آنجلس به شمال کالیفرنیا آمدید و از نزدیک میدیدید که همۀ رفت و آمدها و گردهماییها و بحث و گفتگوها بر محور ادبیات فارسی و هنر ایران میچرخید. از میان این سخنرانان، دکتر محجوب به دعوت دانشگاه برای یک سال در بخش فارسی، ادبیات کلاسیک تدریس کردند که متآسفانه آخرین سال حیات شان بود؛ و آقای احمد شاملو هم برای یک ترم ادبیات معاصر فارسی را تدریس کردند. البته ناگفته نماند که تلاشهای دکتر محامدی و پشتیبانی پرفسور حامد الگار که رییس بخش فارسی در مرکز مطالعات خاور نزدیک دانشگاه برکلی بودند، چنین استخدامهایی را میسر میکرد. خاطرات در مورد این دوران بسیار است، اما حتی اشاره کردن به آنها مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
– به یاد دارم که در آن سالها شما کلاس ادبیات معاصر فارسی را در برکلی تدریس میکردید.
– بله، وقتی من وارد دانشگاه شدم، خانم دکتر پیرنظر و آقای دکتر جوادی اساتید بخش ایرانشناسی بودند. بعد از رفتن آقای دکتر جوادی از دانشگاه برکلی تدریس کلاس ادبیات معاصر فارسی به من محول شد. زمانی هم که شاملو استاد مدعو کلاس ادبیات معاصر بود، من مدرس کلاس بودم. یک ترم تدریس همراه شاملو برای من تجربۀ جالبی بود. در این کلاس معمولاً بین نوزده تا بیست و پنج نفر دانشجو داشتیم، اما آن ترمی که قرار شد با شاملو کلاس را تدریس کنیم تعداد شرکت کنندگان ناگهان به شصت هفتاد نفر رسید. نه اینکه همه دانشجو باشند. ایرانیها از اطراف و اکناف شمال کالیفرنیا میآمدند و مینشستند سر کلاس. مجبور شدیم به کلاس بزرگتری نقل مکان کنیم. اول کار هم مسؤلین دانشگاهی مخالفتهایی کردند، اما بعد دیدند که کاریش نمیشود کرد. البته بعد از چند جلسۀ اول تب دیدن یک شاعر معروف در مردم تا حدی فروکش کرد و باقی ماندند همان بیست و چند نفر دانشجویی که باید درس میخواندند و امتحان میدادند.
– از دانشگاه و پژوهش و فعالیتهای فرهنگی برگردیم به شعر. در بارۀ کتاب دامن به خاک میکشد ماه بگویید.
– کتاب دامن به خاک میکشد ماه، مجموعۀ سه دفتر شعر است، دفتر اول و دوم به نامهای میلاد و پگاه نخستین قبلا در آمریکا به صورت جزوههای کوچکی چاپ شده بودند ولی دفتر سوم این کتاب مجموعۀ شعرهایی است که قبلا چاپ نشدهاند. نشر ثالث – که ناشر کارهای پژوهشی من هم هست- هر سه جزوه را در یک کتاب چاپ کرده است. از دیدگاه من تفاوتهای عمدۀ ذهنی-زبانی این سه دفتر به روشنی نشانگر درک و دریافتهای یک مسافر است که وقتی کوله بارش را روی نقطهای از خاک به زمین میگذارد، حس بیگانگی نمیکند. عبور من از خط این مسیری که شما آنرا کوچ مینامید، همیشه با حس تعلق همراه بوده است. حس تعلق به خاک و مردمانی که میانشان زندگی کردهام. امروز همان قدر که دلم برای همۀ شیراز و رنگ سبز مرمری رودخانۀ دز در دزفول و آبگیر جلو طاق بستان و مقبرۀ عطار و رقص کرمانجی بجنورد تنگ میشود، دلم برای بارانهای موسمی خرداد ماه در ژاپن هم تنگ میشود، یا چشمههای آبگرم و مزرعههای سبزیکاری محلی و پیرمردان و پیرزنانی که دست و بال و زندگی شان همیشه درگیر یک خاک نمناک رویاننده بوده. یا آبگیرهای باقیمانده از رودخانههای جنگل “یوسی متی” در تابستان. یا میدانگاه “آزادی بیان” نزدیک در ورودی ضلع جنوبی دانشگاه برکلی و خیابان تلگراف. دامن به خاک میکشد ماه مجموعۀ تجربههای زندگی من از مسیر پر پیچ و خم کوچ در چهار سرزمین مختلف با فرهنگها و زبانهای متفاوت است.
– موقعیت شعر امروز ایران را چگونه میبینید؟ امروز زنان شاعر بسیاری چه در ایران و چه بیرون از ایران سرشار از کوشش و تلاش شعر میسرایند. با کار کدامیک از این شاعران آشنایی دارید؟
– موقعیت شعر امروز ایران همانست که باید باشد. شعر، آیینۀ اندیشه و زبان عصر خویش است. حصار و بند نظریه و قانون هم نمیشناسد. گاهی اساتید من در ایران گله میکنند از اینکه شعر امروز فارسی به بلبشوی غریبی دچار شده است. من معتقدم اگر اینطور باشد، مفهومش اینست که جامعۀ امروز ایران دچار بلبشوی غریبی است و ما این بلبشوی غریب را در آینۀ شعرش میبینیم. در دهۀ دوم بعد از انقلاب، جریانهای جدید شعری برای بسیاری از اهالی شعر و ادب فارسی صورت یک فاجعه را داشت. بعضی از دست اندرکاران شعر فارسی معتقد بودند که برخی از جریانهای شعری دهۀ دوم بعد از انقلاب حدیث «پرستاری بود که در تابستان با چتر از روی ریل قطار میپرید و در فنجان قهوه شیرجه میرفت.» همینقدر متفاوت، همینقدر بیمفهوم. بنظر من همان جریانهای شعری هم ضرورت و زادۀ شرایط اجتماعی بودند و حکم آینۀ ذهن و زبان برآمده از آن شرایط خاص اجتماع خود را داشتند و دارند. یعنی همین شعر هم فرزند خلف زمانۀ خویش است، حتی اگر به نظر گروهی ناخلف قلمداد شود. امروز شعر درگیر تجربههای بسیار تلخ و تازهای است. هرگز شعر معاصر ما در دهههای نخستین بعد از نیما دست به گریبان چنین تجربههایی نبوده است. چه از نظر زبان، چه از نظر اندیشه، و برای همین ذهن و زبان خاص خودش را میطلبد. واژه و تصویر و ایهام و تشبیه و استعاره و تمثیل یا بیواژگی و بی تصویری و بی ایهامی و بی تشبیهی و بی استعارگی و بی تمثیلی خودش را میطلبد. و سر جای خودش است. درست همانجا که باید باشد.
امروز تعداد شاعران زن ایرانی بسیار زیاد و قابل توجه است. این زنان در شعرشان با تجربههایی بسیار متفاوت، تلخ و گاه غریبی دست و پنجه نرم میکنند. نه اینکه این تجربهها در تاریخ اتفاق نیفتاده باشند. نه. فقط امروز امکان گفتن و شنیدنشان وجود دارد. در ادبیات کهن فارسی هرگز شعر زنانه به این مفهومی که امروز وجود دارد نداشتهایم.
من با شعر بیشتر زنان امروز ایران کمابیش آشنا هستم. شعرهایشان را میخوانم و به جای قضاوت کردن یا رای صادر کردن، به شعرشان فکر میکنم و ازشان یاد میگیرم. چه آنان که در ایران زندگی میکنند، چه آنان که بیرون از ایران هستند. با کارهای الینا نریمان، گراناز موسوی، مهرانگیز رساپور، پیرایۀ یغمایی، نسرین رنجبر ایرانی، لیلا کردبچه، فاطمۀ کشاورز، و مریم ایروانیان از نزدیک آشنا هستم. بیشتر کارهایشان را خواندهام و شعرشان را دوست میدارم. مخصوصاً شعرهای الینا نریمان را. با شعردیگر زنان شاعر، از مهری رحمانی و ژیلا مساعد و مینا اسدی گرفته تا فیروزۀ میزانی، رزا جمالی، محبوبۀ بصری، و هنگامۀ هویدا، آنا لمسو، فاتیما رنجبری، آلیا میرچی، رها ظفر، و بهار قهرمانی هم آشنا هستم. کار این شاعران بسیار از هم متفاوت است، اما هر کدام گوشهای از واقعیت و تاریخ شعر فارسی معاصر است. چندی پیش با شعرهای یک شاعر مرودشتی بنام طاهرۀ خنیا آشنا شدم که به اصطلاح شاعران امروز ایران “کلاسیک کار” است. همۀ کارهایش را ندیدهام اما در میان آنچه در دسترسم بود، چند شعر بسیار خوب دیدم که حتی پراکندگیهایش، پراکندگیهای طبیعی اندیشه و حس و زبان زن در جامعۀ امروز ایران است. به حکم “کلاسیک کار” بودن، شعرهایش وزن را نگه داشتهاند. معلوم است وزن را خوب میشناسد، و با قافیه هم آنطور که دلش میخواهد رفتار میکند. اینهم یک ضرورت طبیعی است که در شعر “کلاسیک کارهای” امروز ایران کارسازی میکند. زبان شعرش در چند غزلی که من دیدهام، زبان ضروری همین زمانهای است که در آن زندگی میکنیم. تند، برهنه، و دور از پرهیز. شاید برای اینکه زبان حکم و قانون جامعهای که در آن زندگی میکند تند، بی واهمه، و دور از پرهیز است. به نظر من پای شاعران زن امروز که به میان میآید، با یک معیارسازی روبرو هستیم که نگاه کردن به کار آنها و دیدن جایگاه آنها را دشوار میکند. همه میگویند هنوز کسی جای فروغ نیامده است. من فکر میکنم قرار نیست کسی جای فروغ بیاید. فروغ آمده است و جایگاه بلند و به حق خودش را در شعر معاصر فارسی دارد، اظهر من الشمس. زنان شاعر بعد از او هم جایگاه خودشان را دارند. حالا ما نشستهایم، مثل سربازی که دنبال معافیش میگشت و هر کاغذی را که دم دستش میآمد پاره میکرد و میگفت: “نه، اینهم نیست،” شاعرها را ورق میزنیم و میگوییم: “نه، اینهم که مثل فروغ نیست.” کاش بشود به دنبال “مثل فروغ بودن” نگردیم و بدون مقایسه کردن با این الگو به شعر امروز زنان ایران نگاه کنیم. شمار قابل توجهی از زنان شاعر ایرانی، چه در ایران و چه بیرون از ایران کارهای بسیار قابل تأملی دارند و در زبان امروز شعر حرف تجربههای امروزشان را میزنند و حق دارند جایگاه خودشان را داشته باشند.
– آشنایی با برخی از شاعران امروز چه تآثیری در شناخت شما از فضای شعر و شاعری در ایران داشته است؟
– نکتۀ جالبی را مطرح کردید. من صلاحیت سخن گفتن از فضای شعر و شاعری در ایران را ندارم، چون در آن فضا زندگی نمیکنم و طبیعتاً از چند و چون و کم و کاستیهایش شناختی ندارم. اما برخی از شاعرانی که با آنها آشنا هستم، مخصوصاً زنان شاعر، میگویند که شعر در ایران امروز دچار باند بازی و حتی مافیا بازی است و شاعر باید به یک گروه که دست اندرکارانش دفتر و دستک و اسم و رسم و تریبونی دارند، وابسته باشد تا تبلیعات نقدنویسیشان او را به عرش ببرد و مورد قبول خلقش جلوه دهد. بدون تردید اینگونه مشکلات هم ناشی از سیستم اجتماعی امروز ایران است و باعث میشود که سره و ناسره درهم بیامیزد و منجر به این مصیبت شود که خزف بازار لعل را بشکند. شهرتهای کاذب براساس محاسبات دلالی هم پدیدهای است که میتواند آسیبهای جبران ناپذیری به شعر امروز ایران وارد کند، و آنرا به سمت و سوی داد و ستد بکشاند. این شاعران دور ایستاده از باندبازی و مافیا بازی، از دست پدیدۀ اختلاسهای شعری هم گله دارند و میگویند کارهای خوب شاعران نوپا مورد دستبرد قرار میگیرد. اگر واقعاً چنین باشد، باز هم جای تعجب نیست چون اینکار هم در سیستم اجتماعی و اخلاقیات امروز قبح خود را از دست داده است. به نظر من گوشهای از مشکلات دیگر شعر امروز ما در ایران هم کلاسهای شعرسازی هستند که بسیار رایجند. مشتریان این کلاسها، که همه جوانان مشتاق به شعر و شاعریاند، تعریفها و الگوها و معیارهای یک مدرس را از شعر، معیارهای شعری خود میسازند و مثل سری دوزیهای قدیم بازاری، با یک الگوی خاص، نوشتن شعر را تمرین میکنند و در حقیقت شعر صادر میکنند. واقعیت اینست که اگر کسی شاعر نباشد، هرگز در این کلاسها شاعر نخواهد شد. گوهر شعری باید در شاعر وجود داشته باشد. همانطور که استعداد نقاشی را با رفتن به کلاس نقاشی نمیتوان آموخت، یا صدای خوب را با رفتن به کلاس آواز نمیتوان آموخت، همانطور هم جوهر شاعر بودن را با رفتن به کلاس شعر نمیتوان آموخت. کشیدن آن چهارخانهها هم راه به جایی نمیبرد. البته رفتن به کارگاههای شعر یا جلسات شعرخوانی برای کسی که شاعر است میتواند راهگشای پرورش استعداد شاعریش باشد. اما در هر حال استعداد سرودن را نه میتوان قرض کرد نه میتوان آموخت. متاسفانه نمونۀ اینگونه سری دوزیهای کلاسهای شعر هم در بازار کتاب امروز ایران کم نیست.
– حالا که به برخی از شاعران زن معاصر پرداختید، من به این پرسش میرسم که با شعر دیگر شاعران امروز ایران چقدر آشنایی دارید؟ تحول و رشد را در کار آنها چگونه می بینید؟
– این روزها دسترسی به شعر شاعران ایرانی، هر جا که باشند امکان پذیر است، برای همین تقریباً همه از هم خبر دارند. با کارهای شاعران نسل سوم، چون باباچاهی، احمد رضا احمدی، کاووس حسنلی، شمس لنگرودی، قیصر امین پور و رؤیایی آشنایی دارم. شعرهای استادم دکتر کدکنی را خیلی دوست دارم. شعرهای شاعران جوانتر، مثل فخرالدین سعیدی، فرزاد میراحمدی، سینا سنجری، محمد رضا حاج رستم بیگلو، گروس عبدالملکیان، و علی اکبر یاغیتبار را خواندهام و خوب، هر کسی زبان و ذهن و سبک و سیاق خودش را دارد. نکتۀ جالب این است که بسیاری از شاعران امروز با غزل گفتن سر سازگاری دارند. شاعرانی هم هستند که خیلی بی سر و صدا مینویسند، مثل مسعود توفان که شعرهای بسیار درخشانی دارد و من کارهایش را بسیار دوست میدارم. بررسی تحول و دگرگونیهای ذهنی-زبانی یک شاعر هم راستش نیاز به بررسی همه جانبۀ سرودههایش دارد و گمان نمیکنم در صلاحیت من باشد. در این مورد شاید بتوانم اشاره کنم به شعر خود شما. در شعر شما، به عنوان یک شاعر دوزبانه که در ارتباط نزدیک با شاعران معاصر آمریکا بوده است دیدن این تحول چندان دشوار نیست و به نظر من در یک دو سال گذشته این تحول ذهنی-زبانی را به طور روشن در کارهایتان میشود دید. روی آوردن به زبان فشردۀ کوتاه، چهرۀ شعرهای شما را در یک ایجاز محسوس دچار دگرگونی کرده است، نه تنها در مقایسه با “سپس و اکنون” و “تا زندگی سوم” و “کرمانشاهنامه،” بلکه حتی در مقایسه با شعرهایی که بعد از آنها نوشتهاید. بهرحال شاید بهتر باشد در این مورد حالا که یک سوی این گفتگو شما هستید بیش از این حرفی نزنم و بماند تا وقتی دیگر.
– شعر خود را در مقایسه با دیگر شاعران زن معاصر مانند پروین اعتصامی، فروغ، و سیمین بهبهانی، چگونه مینگرید؟ چه تفاوتهایی میبینید؟ و چه وجوه تمایزی؟
– آشنایی من با سرودههای زنان شاعر در ادبیات فارسی تنها محدود به علاقهای که به شعر داشتهام نمیشود و همیشه بخشی از کار تدریس من در دانشگاه هم بوده است. تردیدی نیست که شناخت کار برخی از زنان شاعر معاصر ناخودآگاه تأثیراتی بر ذهن و زبان من داشته. من به سرودههای مهستی و جهان ملک خاتون و حیاتی و دیگر شاعران زن قبل از دوران مشروطه، به عنوان بخشی از تاریخ ادبیات نگاه میکنم و گمان نمیکنم به دلیل فرم و محتوایی که دارند هیچگونه تآثیری بر شعر من، یا هیچ شاعر معاصر دیگری، داشتهاند. در حقیقت شعر شاعران زن در ادبیات کهن فارسی تفاوت عمدهای با شعر شاعران مرد ندارد و تقریبا هیچ دیدگاه زنانه یا شعری که حاصل تجربیات شخصیشان باشد در دیوان آنها یافت نمیشود. شاید فقط در شعر مهستی و یکی دو مرثیه از جهان ملک خاتون نشانههایی از حضور خود شاعر را بشود دید. اما باقی، طبع آزماییهای شعری با همان تشبیهات و استعارهها و تمثیلات بناگوش سیمن و کمان ابرو و نرگس چشمی است که شاعران مرد برای ستایش معشوق ساخته بودهاند. حتی شعرهای عرفانی حیاتی هم تکرار و تقلید بیجانی از زبان عرفانی شاعران پیشین یا اقطاب همعصر خود اوست. اما در مورد شاعران معاصر زن. به نظر من شعر پروین اعتصامی شعر تعلیمی است و در حوزه شعر تعلیمی بسیار توانا. اما با همۀ این تواناییها، چهرۀ سرایندهاش را در آن نمیتوانیم ببینیم. پشت این شاهکارهای تعلیمی، شاعر مثل یک در بسته مانده است. گمان نمیکنم در شعر من تأثیری از شعر پروین بشود یافت چرا که از حیطه ذهن و زبان من فاصلۀ بسیار دارد و مشخصاً از جنس دیگری است. سیمین بهبهانی قلمرو خودش را در شعر امروز فارسی دارد. یک قلمرو کاملا مستقل. شعر سرودن در بحر اوزان رنگارنگ ابداعی عروضی او، بدون اینکه اندیشه گرفتار محدودیتهای وزن و قافیه بشود و کوچکترین خشی بردارد، کار هر کسی نیست. شعرهای سیمین، چه شخصی، چه اجتماعی، آینۀ دوران زندگی ماست. کولیوارهها و غزلهای عاشقانهاش در شمار زیباترین شعرهای معاصر فارسیاند. زبان آهنگین سیمین شکسته نمیشود. در حالی که کارهای من با اوزان عروضی فاصله دارند و احتمالا در مجموع، شعرهای متعهد اجتماعی هم نیستند. میماند فروغ که به نظر میرسد خیلی از شاعران زن معاصر با تاثیر از شعرهای او کارشان را شروع کردهاند. شاید شعر من هم در آغاز، تاثیر پذیری مشخصی از شعر فروغ داشته، چون نقش الگوی شعری را در ادبیات معاصر فارسی بازی میکرد. اما امروز به نظرم میرسد جهان زبان و ذهن شعر من با فروغ کاملا متفاوت است. چرخش بر محورهای مفاهیم عرفانی و اسطورهای برای سخن گفتن از امروز، کار مرا از حوزۀ شعر فروغ دور میکند. اما این مجموعۀ درک و دریافتهای من است به عنوان شاعر این شعرها، و ممکن است با نظر خوانندۀ شعرم تفاوت داشته باشد.
– دکتر زهرا طاهری شاعر، برای آیندۀ شعر خود چگونه برنامهای را در نظر دارد؟
– من هرگز برای شعر برنامه ریزی نکردهام و راستش را بخواهید نمیتوانم بپذیرم که میشود برای شعر گفتن برنامه ریزی کرد. چند سال پیش در جشنوارۀ ادبی برادفورد با یک شاعر عرب شعرخوانی داشتم. خانمی بود پر شر و شور و شعرهایش را با صدای زیبایی به عربی میخواند. بعد از جلسۀ اول شعرخوانی، به من گفت که از وقتی که شعر مینویسد، برنامهای برای خودش تنظیم کرده که هر روز باید بنشیند و حداقل سه چهار شعر بنویسد. و مینویسد. به شوخی گفتم این مثل اینست که کسی تنظیم کند که در روز یک زمان معینی بنشیند و ده دقیقه گریه کند یا بخندد. اگر حس گریستن نباشد که نمیتوان نشست و گریه کرد. گریه کردن بدون حس گریستن هم بیشتر شبیه هایهای مردم پای منبر است که گاهی حتی با به یاد آوردن گرفتاریهای شخصیشان هم گریهشان نمیگیرد. منظورم ایناست که شعر گفتن اتفاقی است که نمیتوانی برایش برنامه ریزی کنی و بنشینی قلم به دست بگیری و منتظر شوی تا بیاید. در کوران تجربیات حسی و اندیشهای وقتی هم که میآید، نمیتوانی مهارش کنی یا ازش طلب فرصت کنی. طوفان ضمیر ناخودآگاه است که میگردد روزنی به کلام پیدا کند تا رها شود. مثل شکوفهای که پوستۀ ستبر درخت را میشکافد و بیرون میزند. از آن حسهایی است که مثل یک چشمه میجوشد و باید در جوی جان کلام جاریاش کنی تا رها شوی، وگرنه آب از سرت میگذراند و میگذرد. برای من تصورش هم آسان نیست که با خودم قرار بگذارم و قلم دست بگیرم و بنشینم به انتظار آمدن شعر. البته در بازخوانی شعرهایم همیشه سعی میکنم زبانش را صیقل بدهم، اما اصل شعر برای من همیشه مهمان ناخوانده بوده است. میآید، گاهی بدون اینکه قلمی در دسترسم باشد. موقع رانندگی، آشپزی، بیخوابی، یا پیاده روی. گاهی تا من برسم جایی که قلم بردارم، نیمی از شعر آمده و رفته است. شعرهای من هم که وزن عروضی ندارند که نانوشتهها را بتوانم در یک قالب موسیقیایی به حافظه بسپارم تا قلم و کاغذ پیدا کنم.
گاهی پیش می آید که در یک دوران سخت، زمانهایی که زندگی مثل یک کابوس طولانی میشود، مثل زمانههای اندوه و مصیبت و اعدام، در من شعر هم سکوت میکند. در چنین شرایطی حس سترونی آدم را تحلیل میبرد. اما نمیتوان قلم و کاغذ را آورد و نشست و روزی سه چهار شعر نوشت. باید صبوری کرد تا این چشمه روزی خودش بجوشد. فرقی نمیکند این سکوت چقدر طول بکشد، بالاخره یک روز اتفاق میافتد. شعر آماس در دفتر اول کتاب دامن به خاک میکشد ماه، از این دست شعرهاست که پس از یک سکوت بسیار طولانی نوشته شده است. یک بار از دکتر شفیعی کدکنی شنیدم که شعر ” زانسوی خواب مرداب” را بعد از مدتها سکوت سرودهاند، و پرسش دوستی در مورد کلمههای جزر و مد، نیشتری بوده است بر آن سکوت انباشته. اینها را میگویم در توضیح این نکته که درهر صورت اختیار آیندۀ شعر من دست شعر است. دست تجربههایی است که فردا از میانشان میگذرم و من نمیتوانم از امروز برایشان برنامهریزی کنم. باید از شعر بپرسید که چه برنامهای را برای فردای من رقم زده است.
باز هم سپاس و ارادت.
—————
# دکتر علیرضا زرین
#دکتر زهرا طاهری