Advertisement

Select Page

گفت‌وگو با نویسنده‌ی رمان «شبیه عطری در نسیم» – بخش نخست

گفت‌وگو با نویسنده‌ی رمان «شبیه عطری در نسیم» – بخش نخست

 – بخش نخست –

Sepideh

سپیده جدیری

 «این حس دوست داشته شدن چه مرموز و مبهم است. این‌که کسی به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که دوستت نداشته‌اند دوستت بدارد…» این جمله‌ای‌ست از کتابی که حدود یک ماه پیش، نخواندم‌، بلکه نوشیدم‌اش. این‌که نویسنده‌ای این‌قدر بتواند ابعاد تنهاییِ روح انسان را (هر انسانی که می‌خواهد باشد) درک کند و بیرون‌اش بکشد از انزوای آن روح و آشکارش کند، برایم شگفت‌آور بود. کلا این‌که این‌قدر انسان را خوب بشناسد… خودش می‌گوید: «دغدغه‌ی ادبیات داستانی همین شناختن انسان است… انسان به عنوان ماده‌ی خام و مصالح؛ انسان و موقعیت‌هایش، انسان و خواسته‌هایش، چالش‌هایی که در مسیر دارد، تلاش‌هایش اعم از نافرجام و با فرجام، اصلا جهان‌بینی‌اش، و مهمتر از همه به نظرم، موقعیت انسان در مقابل شک و تردیدهای خودش. که موقعیت‌هایی نسبی و خاکستری‌اند و در ادبیات داستانی جای کار بسیار دارد. و هنر نویسندگی شاید همین باشد که انسانی را که خود نویسنده هم درست نمی‌شناسدش، در ذهن خواننده بازآفرینی کند.»

وقتی «شبیه عطری در نسیم» را خواندم با خودم گفتم چقدر به حق بوده جایزه دادن به رضیه انصاری بابت نوشتن این کتاب. به جرأت می‌توانم بگویم که هیچ‌وقت در مورد هیچ کتاب فارسی زبانی، این‌قدر جایزه گرفتنِ نویسنده‌اش خوشحالم نکرده بود. کتاب را که خواندم گفتم گوارای وجودت باد جایزه‌ی «مهرگان»ی که گرفتی و نامزدی‌ات در جایزه‌ی گلشیری…

  

«شبیه عطری در نسیم» برای من، بیش از آن‌که صرفا روایتگر رنج انسان‌های مهاجر باشد، حکایتِ تنهایی «بشر» در مفهوم کلی آن بود. حکایتِ محتوم بودنِ این تنهایی. حکایتِ یک عمر جست‌وجوی عشق و نیافتن‌اش. نگاه خود شما به این مفاهیم چگونه است؟

امان از این تنهایی و جلوه‌های تنهایی. در مورد قطعیت و حتمیت این تنهایی خدا را شکر هنوز به نتیجه نرسیده‌ام! گاهی آدم تنها می‌ماند. گاهی هم احساس تنهایی می‌کند. اما به هرحال دغدغه‌ی ادبیات داستانی همین شناختن انسان است و از همین روست که نام علوم انسانی بر این شاخه از علم گذاشته‌اند. انسان به عنوان ماده‌ی خام و مصالح؛ انسان و موقعیت‌هایش، انسان و خواسته‌هایش، چالش‌هایی که در مسیر دارد، تلاش‌هایش اعم از نافرجام و با فرجام، اصلا جهان‌بینی‌اش، و مهمتر از همه به نظرم، موقعیت انسان در مقابل شک و تردیدهای خودش. که موقعیت‌هایی نسبی و خاکستری‌اند و در ادبیات داستانی جای کار بسیار دارد. و هنر نویسندگی شاید همین باشد که انسانی را که خود نویسنده هم درست نمی‌شناسدش، در ذهن خواننده بازآفرینی کند. یعنی نوعی کشف و شهود و به دیده‌ی تردید نگریستن این مفاهیم. برای همین می‌گویم شبیه عطر زنی در نسیم، که هم قطعی نباشد، هم معلوم نباشد کدام زن، هم در نسیم و در حال گذر باشد، هم همه شخصیت ذهنی خود را بسازند یا فراخوانی کنند. شخصیت اصلی کتاب هم از بس دنبال عشق اثیری و مطلق است به عشق خودساخته‌اش نمی‌رسد. به هرحال دوشنبه‌ی آخرکتاب آفتابی است. 

رضیه انصاری

رضیه انصاری

آنچه از همان ابتدا خواننده را شگفت‌زده می‌کند، زاویه‌ی دید مردانه‌‌ای ست که در این رمان به چشم می‌خورد. منظورم این است که به خوبی از عهده‌ی درآوردنِ این نگاه (دیدن زندگی از دید بهزاد) برآمده‌اید. به نظر من به همان اندازه که اندیشه و زاویه‌ی دید زنانه برای مردان اسرارآمیز و کشف ناشدنی می‌نماید، نوع نگاه مردانه و آنچه آنها درون خود (در تنهایی خود) راجع به زندگی و راجع به زنان می‌اندیشند برای زنان رازآمیز است و کنجکاوی برانگیز. چگونه توانستید با دید یک مرد (یا با دید مردان) این رمان را بنویسید؟ از دشواری‌های این کار برایمان بگویید و از تلاش‌هایتان برای درآوردنِ این زاویه‌ی دید.

به نظر من ادبیت متن، به برجسته‌سازی زبانی آن متن مربوط می‌شود. هر کتابی رمان نیست. زبان کارکردهای گوناگونی دارد. گاهی ابزار یک ایدئولوژی است گاهی تفکربرانگیز است و اندیشه‌ای را به چالش می‌کشد. با زبان، جایی همدلی و همذات‌پنداری می‌کنیم و جایی ایجاد معنا و لذت. گاهی هم فقط حشو است و بار اطلاعاتی ندارد. در این کار تلاش کردم با چاشنی طنز و گاهی هم لحن لودگی، همه‌ی این‌ها را به هم پیوند بزنم و سطح زبانی هر کدام از شخصیت‌ها را هم حفظ کنم. از نظر تکنیک روایی هم، راستش برای فاصله گذاری، از راوی سوم شخص استفاده کردم. مطمئن نبودم بتوانم فارغ از جنسیتم به زبان اول شخص روایت کنم. شخصیت اصلی[تر] را هم هنرمند و شاعرمآب در نظر گرفتم تا شباهت احتمالی لعاب ذهنش به ذهنیت زنانه، توجیه پذیر از آب درآید! تجربه‌ای بود به هر حال. خوشحالم اگر با موفقیت انجام شده. (در کار بعدی هم دست به تجربه‌ی زبانی زدم.) به هرحال گزارش دادن از شیء وانسان، حتی توصیف کردن در حین انجام فعل آسان است اما برای دستیابی به عمق شخصیت و ایجاد موقعیت تاثیرگذار کافی نیست. همان طور که گفتید کمی سخت است. اما به نظرم با دقیق شدن در آدم‌های دور و برمان (اعم از زن و مرد) می‌شود به این شناخت‌ها رسید. می‌شود به جایی رسید که بدانیم اینجا آقاجان اگر بود فلان کار را می‌کرد یا پدرام گوشه چشمش می‌پرید و سکوت می‌کرد یا آقای فلانی فلان حس را داشت، خودش را می‌خورد یا فحش می‌داد و بعد پشیمان می‌شد… بعد باید تعمیمش بدهیم. البته جاهایی را هم باید خالی گذاشت تا خواننده تخیل کند. معاشرت با آدم‌های متفاوت و گوناگون خوب است. این که خودت را در معرض اندیشه‌های مختلف قرار دهی بی آن که صاحب آن اندیشه را در دلت قضاوت کنی، کمک بزرگی است- به نقد کشیدن البته فرق می‌کند. نه فقط اندیشه، بلکه زبانشان، رفتار اجتماعیشان، طرز لباس پوشیدن و غذاخوردن و رانندگی کردنشان… این که جزییات زندگیشان را بدانی و حس و حالشان را. یک مرد چه وقت باطنا حوصله ندارد ریشش را بتراشد. در چه صورت هوس می‌کند هدیه بخرد یا اگر زن سابقش شوهر کرد و او هنوز زن نگرفته بود چه حسی دارد و چرا؟ در جوامع ایرانی این مطالعه زیاد هم سخت نیست! نتیجه‌ی دسته‌بندی‌هایی این چنین نمی‌تواند متعدد باشد. برای همین در آموزه‌های داستان‌نویسی روی شخصیت‌پردازی و نه تیپ‌سازی تاکید می‌کنند! ما ایرانی‌ها از هر چه نشناسیم دوری می‌کنیم، ریسک نمی‌کنیم، در مهمانی‌ها مشکی یا سفید می‌پوشیم، موهایمان را کلاسیک می‌زنیم، زن‌هایمان با مردها معاشرت نمی‌کنند، مردها نمی‌دانند چه قدر به زنها نزدیک شوند… پس حدس زدن و پیش‌بینی کردن واکنش‌ها زیاد هم سخت نیست. زن و مردش هم زیاد فرق نمی‌کند. من سه تیپ مهاجر ایرانی ساکن اروپا را در نظر گرفتم: اول آن گروهی که همان اول انقلاب و به اضطرار مهاجرت کرد یا پناهنده شد؛ دوم آن گروهی که با آگاهی نسبی و به قصد تحصیل و کار و زندگی بهتر وطنش را ترک کرده بود؛ سوم آن دسته‌ای که نمی‌دانست چرا ولی می‌گفت توی این خراب شده دیگر نمی‌توانم زندگی کنم، سعی هم نمی‌کرد زندگی کند. گروه اول بیشتر در خودش بود. غور در گذشته‌اش می‌کرد و به دنبال یافتن جواب سوال‌های ایدئولوژیک قدیمی بود و دنیای جدید را با اسانس نوستالژی‌هایش می‌گذراند. بدیهی است که عشق این‌ها می‌شود اثیری. واقع‌بین و خرد باور نیستند. و البته عینیت زندگی غربی را هم تاب نمی‌آورند. زبان یاد نمی‌گیرند و در جامعه آن طور که باید حل نمی‌شوند. گروه دوم اکثرا درسی خوانده‌اند و به کاری مشغولند. اما تربیت اولیه و ذهنیتشان شرقی است. برخی با جامعه کنار می‌آیند برخی نه. به هر حال کارستان نمی‌کنند. گروه سوم هم، که متاخرترند، جذب ظواهر می‌شوند و اگر بن درستی نداشته باشند دچار دوگانگی می‌شوند، چه بسا به بیراهه بروند. این مسئله شاید در میان مهاجران مثلا ساکن کانادا یا استرالیا بسیار کمتر باشد. آن‌ها اکثرا با مطالعه و با برنامه، به اختیار ساکن کشوری مهاجرپذیر شده‌اند، بچه‌هاشان از همان اول کلاس زبان رفته‌اند… این‌ها هم که می‌گویم نسبی است. به هرحال من قصه‌ی آن چند ده نفراقلیتی را نوشتم که مسئله داشتند. قصه، قصه‌ی موقعیت‌هاست. مسئله‌ی به نقد کشیدن برخی زوایای ذهنیت شرقی و نپذیرفتن محاسن زندگی غربی است. نسل بعدی البته وضع بهتری دارد. شخصیت را که انتخاب می‌کنی، فکر و زبانش هم می‌آید. هنرمند باشد یک طور، کارمند باشد یک طور دیگر. در رمان شخصیت‌ها و افعال و گفتارشان می‌چرخد و به هم برمی‌گردد و جایی می‌ایستد و جایی به هم می‌پیچد. مثل لباس‌های توی یک ماشین لباسشویی روشن. جایی لحظه‌های اکنون داریم، جایی داستان‌های فرعی، جایی مکث و جایی هم اصلا رهایش می‌کنیم.

این زاویه‌ی دید مردانه آن‌قدر طبیعی از کار درآمده که یک فمینیست در برخورد اول ممکن است به اشتباه بیفتد که رمان را جانبدارانه نوشته‌اید و زنان را خیانت‌کار، توطئه‌گر و بی ملاحظه به تصویر کشیده‌اید. اصلا خودِ این امر که زنان داستان‌ در حد تیپ باقی می‌مانند و بیش از آن‌که شخصیت‌هایی واقعی جلوه کنند، فقط از زاویه‌ی دید همسران‌شان به آنها پرداخته می‌شود می‌تواند مناقشه برانگیز باشد. آیا تا به حال، در معرض نقدی منفی از سوی فمینیست‌ها بر این رمان قرار گرفته‌اید؟ دلایل این نوع پرداختن به زن‌ها را برای چنین خواننده‌ای چگونه توضیح می‌دهید؟

ما زن‌ها همواره به “زنانه‌نویسی” محکوم می‌شویم. و این معنایی منفی دارد: یعنی سطحی. یعنی بی پشتوانه‌ی زیستن و تجربه اندوزی. یعنی نگاهی که نمی‌تواند از خانه و خانه‌داری فراتر برود. برچسب‌هایی مثل این یا “داستان آشپزخانه‌ای” یا “فمینیستی” را هرگز دوست نداشتم. این اتهام مخصوصا جایی که بخواهی از مردان بگویی پررنگ‌تر می‌شود و آنگاه پیشداوری مانع از فهمیده شدن داستان می‌شود. اتفاقا بر این نظرم که سه مرد داستان بیشتر به تیپ نزدیک‌اند (نه به معنای منفی) و زن‌ها نه. هر چه باشد فارغ از پرداختن به این تجربه، اخلاقیات و ویژگی‌های زنان را بنا به همجنس بودگی بیشتر و بهتر می‌شناسم. من می‌خواستم بلاتکلیفی مردها را به نقد بکشم، کوتاه آمدن‌های بی مورد زنان را به چالش بکشم، “دوستت دارم” نگفتن‌ها را، جذب ظواهر شدن‌های بچگانه را، ندانم کاری‌ها را. البته ببینید به موازات سه مرد ماجرا، زنی هم هست که طرف شور و رفاقت هر سه است. جایی که آن‌ها کم می‌آورند او مثل فرشته عصای جادوییش را تکان می‌دهد و اوضاع را رو به راه می‌کند، نهیب می‌زند، و امید می‌دهد. او برخلاف سه مرد، زندگی زناشویی موفقی دارد و در عرصه‌ی فعالیت‌های اجتماعی هم پیشتاز است. (تازه حالا می‌بینم این قسمتش اتفاقا فمینیستی است!) من از آن سمت ماجرا وارد شده‌ام. بگذارید مثالی بزنم. یادم هست در نوجوانی تله-تئاتری دیده بودم که زنی در دادگاه علیه همسرش به دروغ شهادت می‌داد که قاتل است و او را پس از ارتکاب به قتل حین شستن چاقوی خون آلود دیده. اثبات خلف این شهادت آسان‌تر و باورپذیرتر بود و در نتیجه به تبرئه‌ی مرد و آزادی او انجامید و زن که عاشق شوهرش بود پس از گذراندن تنها شش ماه زندان برای شهادت دروغ، به آغوش زندگی و نزد عشقش برگشت! کاری که من کردم اتخاذ نامحسوس همین سیاست بود شاید. این جواب را البته فقط فمینیست‌ها بخوانند تا من مخاطبان مرد را از دست ندهم! به هرحال زنان و مردان هر کدام نیمی از جامعه‌اند و نمی‌توان هیچ نیمه‌ای را نادیده گرفت. راستش از سوی فمینیست‌ها که نه ولی از طرف برخی از پناهندگان ایرانی ساکن اروپا با نقد منفی مواجه شدم. کسانی که از نگاه من به جامعه‌ی خودشان خوششان نیامده بود یا پیش خودشان نگاه مرا تعمیم یافته ارزیابی کرده بودند. مساله ایران یا خارج نیست، انسان است. به هرحال چه زنان و چه مردان، چه مهاجران خودخواسته و چه پناهندگان، چه غربی‌ها و چه شرقی‌ها، همه را می‌توان در موقعیت‌های جور واجور داستانی گرفتار کرد و به فراخور ماجرا به فراز و نشیبشان برد. گاهی هم اصلا سررشته از دست نویسنده در می‌رود و شخصیت‌ها او را طور دیگری به پایان می‌رسانند.

 ادامه دارد.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights