یخ در بهشتِ مغزهای فرتوتِ واروونه
خواب دیدن پیاده روی در احوالات دیروز و امروزِ وقایعی است که مانند گَردی از ادویه جات تند بر بدنه کلمات معامله شده آنهم پایاپای در یک سیاره ای که تنها افکار لزج شده موجود در آن نامی برای خود انتخاب کرده است تا شاید اتفاقات را در پشت گوش خود پنهان نگاه دارد. روزهایی که زبان بسیاری با لباس خیمه شب بازی و آرایش یک دلقک سیرک، مردهای چادر به سر نشسته بر زین جاده را یک طرفه می روند روز موعود است. جمعیت عشایر در خیمه های خود می نگارند آنچه دست های دستکش به دست گروه بزرگ جنازه های پوسیده اما گرم را در قبرستان داخل شهر چال می کنند و سپس بخشی از دست ها به سوی طلوع راست می ایستند و بخشی دیگر در غروب چپ؛ مَشک ها همچنان آویزان در جلوی چادر عشایر هستند.
جمعیت امشب گردآمده در کنسرت شهر با شنیدن اجرای موزیک دلخواه شان کف می زنند و فریاد شوق آنها، روشنایی خیابان ها را به حسادت تزریق می کنند و سردبیر روزنامه عوالم کیهانی شوق و زورگویی را با تیترهایی که بوی نفت سیاه می دهند تشنگی جماعت خشمگین را ارضا می کنند و پوپولیسم را مد سال می کند؛ اندازه و ضخامت فونت تیترها با استعاره ای از باتوم فلزی ناشتا بر احساسات همین جماعت کوبیده می شود تا برای چهلمین بار نقل کند: ما هنوز زنده ایم. آنگاه آب انبار خانه های موقوفی مملو از بطری های ویسکی از الکل پر می شود که اکثریت را مغزهای کوچک با چگالی بالا و نسبیت پایین را شامل می شود و تعدادی از آنها هم به برق شهر وصل شده اند تا هر چند دقیقه یکبار شوکی به آنها داده می شود که از شدت تورم یا منفجر شوند یا از کار بیفتند. بعضی از بطری ها را به طور نامنظم بر حجمی از کتاب های روی هم چیده شده در حال سوختن گذاشته شده اند که از شدت گرما رگ های مغز مورچه گان سرخ شده؛ هیچ صدایی از آنها شنیده نمی شود. بر لبه همه پشت بام عمارت و باغ های موقوفی تک تیراندازهایی سیاه پوش مستقر شده اند که به جز ساس و شپش و انگل هر موجود زنده دیگری را هدف قرار می دهند. قبل از طلوع آفتاب و عوض شدن پست نگهبانی، تاریخ به عقب بر می گردد. زمانی که صدای ریز ریز شدن سنگ های درشت زیر پای دانته (نویسنده ایتالیایی) در خیابان های فلورانس هیچ فرقی با سنگ ریزه های سرزمین هخامنشیان پیدا نمی کرد. گوش های دانته به شنیدن خرافات و سنت های پوسیده کوچه های شهر آزار می دید اما عادت شد تا کتاب کمدی الهی را نوشت؛ این طرف تر با یک وجب فاصله و سرزمین لشگری که مقابل ۳۰۰ اسپارت، نبرد را شکل داد افکار را در لوله های فاضلاب شیرین می کند تا هم به مصرف استحمام خویش برساند و هم به عنوان آبلیموی شیرین با فالوده تناول کند. گوارای وجود. مغازه های کتابفروشی خالی از علاقمندان می شود و سینی های فالوده مجانی گوشه خیابان ها که هر چند وقت یکبار به رنگ سیاه جلد عوض می کنند رونق می گیرد. ظواهر بارور می شوند و به چشم و بدن و پوست سرایت می کند اما سنگینی خاطرات کوچه پس کوچه های حمام وزیر و دروازه دولاب کمر فالوده خوران رنگی را می شکند و به همان لامپ تصویرهای سیاه و سفید تلویزیون های ناسیونال قانع می شوند. دیروز زنان و مردان مریخی مورفین زده کلمه “شاه” را سر کلاس های دیواری برعکس چاپ می کردند و امروز عده ای دیگر آن را از راست می نویسند و فردا شقایق سهراب، تاج شاهنشاهی را به موزه باستان تقدیم خواهد کرد. سپس روزهای متمادی خیاط های شهر بدون نخ سوزن می زنند.
چاپخانه ها شلوغ است. کامیون های پر از پالت کاغذ نایاب جلوی چاپخانه ها برای تخلیه صف بسته اند. کاغذهایی که برای چاپ اشعار فرخزادها نایاب، برای چاپ اشعار خیام کمیاب و برای چاپ فال و ادعیه سرشار که آنهم با کوپن عرضه می شود. در همان چاپخانه های شلوغ با یک فنجان چایی قند پهلو و یک نیت حسنه بلیط ورود صادر می شود تا چشم های همان نیت حسنه نظاره گر صدها کیلو کاغذ چاپ شده با عکس پرچم رنگی “خاندا” باشد. به پای ناله های دست اندرکاران چاپ که می نشیند گویا همه مخالف روند چاپ و وضعیت خفقان هستند اما آگاهانه یا از روی نادانی که همان ناآگاهانه است سرعت نَوَردِ دستگاه های چاپ را بیشتر می کنند و گویا با پدیده Insomnia هم مبارزه نمی کنند؛ فقط گرسنگی معنی می دهد و بس. حال زندگی برای چای قند پهلو به دستان تغییر مسیر داده است و زنجیروار فقر و اتفاقات عجیب و مداوم را از فیلتر تحمل می گذرانند و عادت می شود. عادت هم تبدیل به رفتار اجتماعی و سبک زندگی می شود و غیر را دیگر یارای صبر نیست؛ یا به آتش می زند یا به آتش سیاق و روند روزانه می اندازند او را. مگر آنکه با مَشکی از یخ خویش را به دریا بیندازد و تبعیدگاهی را ستایش کنان انتخاب کند. آنان که به آتش زده اند هر روز تمام بدنشان با میله های آهنی قفس های مکعبی سوزانده می شود. فریاد حق طلبی جامعه را سر می دهند اما در جامعه از هر سنی یا قنداق کلاشینکف را در دست دارد یا اسلحه های کمری پر از فشنگ. سیبل هایشان هم کمر یکدیگر است. ناگهان باران برنامه ریزی شده، فراوانی سیل می شود و زلزله شدت ویرانی. همه می پرسند از کجاست؟ چرا؟ قسمت بوده؟ بلای طبیعی؟ امتحان خداوند؟ سوال هایی که بهتر بود به عنوان کنکور برای ورود به دانشگاه های دولتی مطرح می شد. گرچه جواب یک جمله ناقابل است: چه کاشته ایم که اکنون اینگونه برداشت می کنیم.
تصور آنکه قلم صادق هدایت پر از جوهر شده و تاریخ به دوره قاجاریه برگشته حال و اوضاع را اینچنین توصیف می کند: اینجا غوغایی است به طوری که روز رستاخیز را کلاه برداری شیره مالیدن سر هم پیاله گی هایشان می دانند. تعفن ترنم خودخواهی شان روح اصالت را هم به گند کشیده؛ حتی حافظه را به زیر لجنی از فراموشکاری دفن کرده اند. جماعتی که خاگ و خایه روشن کردن شمعی را در شب های ظلمات زورگویی را ندارند؛ هر روز صف های طویل را می بینی که برای خرید تکه ای آیینه خودزنی می کنند تا کلامی دلنشین را در آن زمزمه کنند: یک روز خوب می آد. دیروزشان را با داستانی از غول و فرشته سرگرم می کنند و امروزشان را با قسمت چهلم سریال پیروزی فرشته بر غول دعا می کنند و از آنطرف چپاول گرانِ محاسنیِ سرگردنه وقاحت را دریده اند. این روزها رقم ۲۵۰۰ را با تفاله چای روی دیوارهای مستراح می نویسم تا شاید عطری بگیرد آنهم نه بوی گلاب بلکه بوی عطر صداقت، اتحاد، شجاعت و بیداری.
“دامن هنر در این مُلک همیشه آلوده است.” اشاره های قلم علی حاتمی که از زبان کمال الملک برای شنیدن جمع هنرمندان اکسپرسیونیت در حبابی از نیهیلیسم شرح می دهد آنچه بلاغت گفتار انگشت شماری از آنها است در روز روشن؛ اما تنها بازار فرش قرمز فروشان و لباس سلفی بگیران رونق دارد. هنوز هم عوام پابوس، فریدون فرخزاد را مطربی بیش نمی دانند و نه به عنوان هنرمندی که به جای سکوت، فریاد فغان را برگزید.
و شاپور بختیار در بدو نخست وزیری در احمد آباد تبعیدگاه مصدق و با سوگند یاد کردن بر سرمزار او بار دیگر با آرمان های او تجدید میثاق می کند: “من معتقدم که اگر مصدق را حتی در سال ۱۳۱۰ که میخواستند بکشند، کشته بودند و ملی کردن نفت هم باعث شهرتش نشده بود باز همان خدمتی که در روشن کردن افکار مردم راجع به دموکراسی و حکومت پارلمانی کرده بود، برای باقیماندن نامش در تاریخ ایران کافی بود.” (نقل از ویکی پدیا)