یک شعر از مسعود هراتی
برگ پاییز که افتادی گیج، از سر شاخه ای از نور، زمین،
باورت هست همین پیشتَرَک،
شاخه سبز از نگهت، دستِ مسیحای تو بود؟
خاطرت باخته دل در حَرَم خاطر او،
گرمی مهر تنش راهبر شب به سحر راه تو بود؟
لیک بگذشت چو از چرخش این چرخۀ پیچان چندی،
باد سرد دلسنگ،
سرکش و مست وزید؛
تیره دل ابر نگون،
حاسد از عشق تو و شاخه سبز،
بر سرت سخت گریست؛
و تو افتادی از آن شاخه زمین.
هان که دستت دور است،
تا شوی باز تو انگشت به دست شاخه،
لیک زنهار که پر حیله و نیرنگ تبر بر دستی،
در همان نزدیکی،
خوش خوشان مرگ تو را می جوید،
نیتش صاحب آن شاخه شدن بعد از تو،
تا که کامش گیرد،
نرم نرمک،
راه می پوید.