امتناعِ ناهید از درمان و پیشنهادهای نیلوفر رایگانِ روان درمانگر
توضیح: شهرگان محیطی امن برای افراد پدید میآورد تا تجربههای افسردگی، اضطراب و خودکشی خودشان را در اختیار مخاطبان ما قرار دهند. برای آشنایی بیشتر با این ایمیل تماس بگیرید: [email protected]
قسمت پیشین پروژه «دویدن در مه» را در اینجا بخوانید: قسمت نخست، مقدمه: «من» حالم خوب نیست
یک لحظه چشمهایتان را ببندید و لباس کاری را مجسم کنید که هر روز ناگزیر به پوشیدن آن هستید و اگر مرتب لکههای رویش شسته و تمیز شوند، مشکلی نیست. ولی فکر کنید که ده سالی است یک دست لباس را میپوشید، هیچوقت هم آن را هم نمیشورید و لکهها دیگر به خورد پارچه رفته است. حالا سعی هم بکنید، مگر لکههایش پاک میشوند؟!
ناهید (نام مستعار) هجوم بیست ساله افسردگی به روانش را اینچنین توصیف میکنید.
از روزی که یورشهای اینجا و آنجای زندگی شروع به شکستن پایههای سلامت روانش کردند تا وقتی که این پایههای بدفرم و ناجور خرد شده درهم شکستند: او دچار تشنج شد و به کما فرو رفت.
پزشکان در بیمارستان متوجه این شدند که معجزهای رخ داده و پتاسیم درون خون ناهید تا نزدیک به صفر رسیده است. آنها نمیفهمیدند چه شده، آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ وقتی ناهید بهوش آمد و بعد از آنکه آزمونهای مختلف نشان داد غدد داخلی و اندامهای تن او درست کار میکنند، سوالها در مورد وضعیت سلامت روانش شروع شد.
وقتی دکترهایش فهمیدند که ناهید، شش ماه بیشتر است، نه درست غذا خورده و همچنین نتوانسته آسوده بخوابد، تکههای پازل یکی یکی پیدا شدند و تصویر کم کم کامل شد. بیماری ناهید را افسردگی شدید تشخیص دادند و او را پیش متخصص فرستادند.
اکنون بیش از پنج سال از روزهای کمای ناهید گذشته است، ولی حتی الان در لحنی از یک سو خوشحال و از دیگر سو غمگین است، به شهرگان میگوید که حتی همین امروز اگر ازم بپرسید نظرت نسبت به خودکشی چیست؟ جواب آره به آن میدهم.
ناهید تمام سالهای فراتر از نیمی از زندگیاش را به مثابه فردی که پاهایش را از دست داده و به اجبار بر روی ویلچر نشسته، مقایسه میکند. به فردی که جامعه مرتب ازش خواسته بلند بشو و بدو. پاشو و حالت خوب میشود. ولی کسی که پاهایش را از دست داده، مگر میتواند بلند بشود؟!
هزار و یک راه برای کمک نخواستن
حالا که ناهید به گذشته نگاه میکند، افسردگی را به «عدم توانایی انجام کار» تعریف میکند.
میگوید افسردگی درجهبندی دارد و برخی خفیفتر است، ولی او به افسردگی شدیدی مبتلا شده بود که «شما توانایی زندگی معمولی را از دست میدهید. زندگی معمولی از یک مسواک زدن، حمام کردن، برس زدن موها شروع میشود و به غذا خوردن و خوابیدن میرسد. در کل توانایی انجام هیچ کاری را ندارید، این یک واقعیت است. مثل یک آدم فلج که یک گوشه افتاده و هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد.»
ناهید که خودش را یک آدم مبارز میشناسد، در ابتدا نشانههای بیماری را دستِ کم میگیرد و راه درمان را به صرف جنگیدن با افکار منفی خلاصه میکند. «برای همین خیلی دیر به این فکر میافتی تا کمک بگیری. چون فکر میکنی که تنهایی از پس آن برمیآیی. بعد موقعی که فشارها سنگین شد، فرد زمین میخورد.»
«کی متوجه شدم که دیگر حالم خیلی بد است؟ موقعی که – من بهش میگویم دوره فلج – توان انجام هیچ کاری را ندارید. مثلا قبلا فرضا در ماه سه روز اینطوری میشدید، من یک موقع به خودم آمدم و دیدم ۲۷ روز ماه را اینطوریام. یعنی توان انجام زندگی روزمره را ندارم. بعد آن موقع دیگر وضع خیلی بد است. دیگر آدم به مرحله وخیم رسیده، وقتی که شما عملا اول ماه است و بعد تقویم را نگاه میکنی، میبینی آخر ماه رسیده و شما هیچ نفهمیدی که عمرت را از دست دادی، یعنی عمرت رفته!»
ناهید آنقدر صبر میکند تا به قول خودش «وقتی برای کمک مراجعه کردم که عملا کله پا شده بودم و از دست خودم دیگر هیچ کاری برای خودم برنمیآمد.»
اما او حالا نظرش این است که افسردگی یک مبحث تخصصی است و باید متخصص آن نظر بدهد، چه حاد باشد و چه کوتاهمدت باشد.
«آدم عادی فرق دو افسردگی حاد و معمولی را نمیتواند درک کند. اگر یک نفر مشکل تنفسی پیدا کرده و دارد خُر خُر میکند، نمیآیید بهش تجویز کنید که دو تا بزن پشت کمرش، راه نفسش باز میشود. فوری او را به بیمارستان میرسانید. کسی هم که افسردگی دارد، نیازمند یک متخصص است» تا تشخیص درست را بدهد.
گامهای دشوار دریافت کمک
نیلوفر رایگان، مشاور بالینی و رواندرمانگر رسمی در بریتیش کلمبیا، میگوید تغییرهای بزرگ در زندگی، روان آدم را هم متحول میکند. «بعضیوقتها بیرون آمدن از این طوفان کار سختی میشود، اما اتفاق خواهد افتاد.» ولی باید کار کرد تا بشود خوب و سلامت از پس این سختیها برآمد.
«مسائل مختلفی وجود دارد، اما به صورت کلی میشود گفت که حمایتهای اجتماعی و خانوادگی مهم هستند؛ اینکه من بدانم اشکالی ندارد کمک بگیرم، اشکالی هم ندارد اگر روزگار برایم سخت شد، بتوانم با یک نفر در موردش حرف بزنم. اینها میتواند خیلی کمک کند.»
ولی رایگان تذکر میدهد که خیلی از افراد دچار علایم افسردگی حاد، «واقعا به این صورت نیست که خودشان بتوانند مثلا بلند بشوند، بیرون بروند تا حالشان خوب بشود. یعنی واقعا فرد آنقدر بیانرژی و بیانگیزه است که چیزهایی که در اطراف ممکن است برای من و شما لذتبخش باشد، برای این فرد لذتبخش نیست و هیچ انگیزهای برای بیرون رفتن ندارد.»
هرچند برای افسردگیهایی که خیلی شدید نیست، «حمایتهای خوب و ارتباطات خانواده و دوستان، میتواند کمک کند. اینکه تشویق به همراه بودن بکنند، اینکه گاهی اوقات همراهی و همدلی داشته باشند و در کنار فرد باشند، کمک میکند. طیفهای مختلفی برای افسردگی وجود دارد. برخی از افسردگیها را خانواده به تنهایی نمیتواند از پسش بربیاید و نیاز حتمی مراجعه به متخصص پیدا میکند.»
بعضیوقتها هم عدم توجه به وضعیت درونی یک نفر، بیاعتنایی به سلامت روان افراد، منجر به خلق تنشهایی درون خانوادهها میشود.
«در خیلی از افراد، افسردگی همراه با پرخاشگری است. خوبیها را نمیبینند، علاقه نشان نمیدهند، این رابطه بین افراد را بهم میریزد. اصلا فرد نمیداند که افسرده است. با علایم مشکلات خانوادگی یا مشکل با همسر به متخصص مراجعه میکنند و وقتی مساله را بررسی میکنیم، میبینیم که فرد (یا خانوم یا آقا) افسرده است و بعد از رواندرمانی، اگر لازم باشد با کمک پزشک خانواده، دارودرمانی بایستی شروع بشود.»
بعضیوقتها این بیاعتنایی به نشانههای افسردگی یا اضطراب، بانی این میشود تا فرد در کنار بیماریاش، ضربههای سنگینی از آدمهای اطرافش بخورد.
حس سوزنده گناه از حرف خانواده و دوست
ناهید میگوید آدمی که برایتان ارزشی ندارد، دو دقیقه بعد حرفش را فراموش میکنید، «ولی آدمی که برایتان عزیز است چیزی بگوید، این شما را میخورد، این در جانتان باقی میماند.»
حرف خانواده و دوست در سالهای منتهی به کما، برای ناهید حس سنگین گناه به همراه داشت. مثال میزند که یک نفر به دلیل افسردگی از شرکت در جشن تولد خواهرش خودداری میکند، بعد تماسی دریافت میکند و خواهرش میگوید اگر تو مرا دوست داشتی، حداقل یک تبریک خشک و خالی به من میگفتی.
«ولی واقعیت این است که هیچ عمدی در کار نبوده. فقط حال آدم خوب نیست. نمیتواند میهمانداری کند، میهمانی برود، نمیتواند واکنشهای سریع داشته باشد. همین احساس گناه، حال بد آدم را تشدید میکند. یعنی آدم افسرده، عدم اعتماد به نفس دارد. احساس سرزنش و شماتت دارد. مدام خودش را سرزنش میکند و احساس عدم پذیرش دارد. احساس متفاوت بودن را دارد. بقیه هم اگر این احساسها را تشدید کنند، طرف دیگر کارش تمام شده.»
ولی بر تمامی اینها، حرف مردم هم سنگینی میکند.
افسردگی یک بیماری است، مثل آنفولانزا
قبل از هر چیزی، ناهید از این گله دارد که بخشی از جامعه، از بیماریهای روانی به عنوان فحش استفاده میکنند. مثلا میگویند مردک روانی، زنک دیوانه، یا حتی میگویند طرف بایپولار است.
«اصلا فکر نمیکنند اینها بیماری است و این مساله را چنان حاد میکنند که اگر کسی هم مشکل روانی و یا روحی داشته باشد، جرات بازگو کردن ندارد. مثل اینکه بخواهی بیایی و به بقیه بگویی که آدم مادر به خطایی هستم. در صورتی که کسی موقع فحاشی نمیگوید مردک سرماخورده، زنک آنفولانزایی. فکر میکنم باید به سادگی موضوع سرماخوردگی، بشود به بیماریهای روانی نگریست.»
آدمها پنهانکاری هم میکنند که ناهید این پنهانکاری را عدم پذیرش بیماری میخواند.
«وقتی شما گلودرد دارید، با انشاءالله گفتن که خوب نمیشوید. میروید دارو میگیرید، یا حداقل قضیه، شلغم میخورید. ولی به کسی که افسردگی دارد مدام به خودش میگوید حالا خوب میشوم، یا من که چیزیام نیست! ولی چیزیاش هست. این عدم پذیرش، کار را بدتر و خرابتر میکند.»
ناهید حالا میگوید که «یکی از مشکلاتم این بود که خیلی دیر قبول کردم که من افسردهام. نمیخواستم، نمیتوانستم قبول بکنم.»
استفاده از حق دسترسی به متخصص
رایگان میگوید «نشانههایی که فرد در خودش میبیند، برایش آزاردهنده هستند. معمولا کارکرد و عملکردش پایین میآید یا در مسائل روزمره، خیلی بیحوصله میشود. در مورد این افراد، تنها چیزی که میتوانم بگویم، مراجعه به متخصص است. دایره دوستان و حمایتهای خانوادگی در اینجا خیلی اهمیت پیدا میکند. چون دوستان و خانواده میتوانند انگیزههای موقتی را خلق کنند.»
البته رایگان یادآور میشود که بسیاری از مهاجرها اینجا خانواده ندارند یا تنها زندگی میکنند. میگوید در این شرایط، راه استفاده از اجتماعات و موسسههای متنوعی باز است که به افراد خدمات در موضوع سلامت روان ارایه میدهند. هرچند یک فرد افسرده بهندرت ممکن است که آگاهانه علایم خودش را کشف کند و متوجه بشود و به متخصص مراجعه بکند یا به سمت گروههای حمایتی برود و کمک بگیرد.
«معمولا فردی که افسرده است، خیلی رغبتی به مرتبط شدن به دنیای بیرونی خودش ندارد. فرد افسرده، معمولا تمایل بیشتری دارد تا به درون خودش فرو برود. بنابراین شاید حمایتهای اجتماعی هم که یک فرد بایستی خودخواسته و با رغبت سراغشان برود و ارتباط برقرار کند، کفایت نکند. شاید بهترین کمکی که به این افراد بشود کرد، از ناحیه خودشان نیست، بلکه از ناحیه اجتماع بیرون است.»
رایگان توصیه میکند تا بیشتر در موضوع افسردگی، اضطراب و سلامت روان درون جامعه صحبت بشود و در موردش کار آگاهیرسانی انجام بگیرد.
«ببینید موضوع افسردگی ممکن است در زمانهای کوتاهمدت سراغ من و شما هم آمده باشد. همه ما در زندگیمان دورههای افسردگی و یا اضطراب را تجربه کردیم. اصلا هم قرار نیست من که حالا روانشناسم یا رواندرمانی بلدم، مبتلا نشوم. پس خوب است در این مسایل صحبت کنیم. هرچه آگاهی افراد بیشتر باشد، ترسشان از این مساله کمتر خواهد شد.
آدمها ترس دارند، برای اینکه مورد قضاوت بقیه قرار بگیرند. شاید یکی از چیزهایی که بتواند کمک کند، یواش یواش این فرهنگ را جا بیاندازیم که کمتر راجع به همدیگر قضاوت کنیم.»
بحث پیچیده دارو
ناهید ابتدا از پذیرش تمامی داروها خودداری میکرد، چون عوارض جانبی آنها، بخصوص افزایش شدید وزن و ورم بدن، اذیتش میکرد. «یک مدتی مقاومت کردم، ولی نشد. حال آدم اینقدر بد میشود که دیگر به وزن و اضافه وزن فکر هم نمیکنید.»
البته در گذر این پنج سال درمان، ناهید میگوید داروها او را منطقی کردند و این اولین اثر بد آنها بود.
«برای من بد بود. چون اهل نوشتنم و با احساسم مینویسم. وقتی شما به طرز غیرقابلوصفی منطقی میشوید، دیگر احساساتان کاری را از پیش نمیبرند. برای همین نمیتوانید بنویسید. توان نوشتن را از دست میدهید.
ولی جنبه مثبتش این بود که خودخواهم کرد. این خوب بود. دست از ملامت خودم برداشتم. یک کم به خودم حق دادم. حق دادم که من هم میتوانم خسته، یا ناراحت باشم. میتوانم بگویم که نمیخواهم، نمیکنم، نمیتوانم. قبلا این نبود. اگر هم میگفتم نه، بعدش خودم را، خودم را میخوردم. سرزنش میکردم چرا کاری برای یک نفر انجام ندادم.
این برایم یک تلخی هم به همراه داشت. زندگی دیگر برایم معنایش را از دست داد. دیگر برایم شد چیزی که وابسته به دو خط هورمن، مواد شیمیایی، بالاتر یا پایینتر است. سروتونین مغزت یک ذره بالاتر برود، منطقیتر میشوی. یک ذره پایینتر بیاید، عاطفیتر میشوی.
زندگی معنایش را از دست داد. خیلی چیزها برایم قشنگ بودند، بعدش دیگر قشنگ نماندند. مثل دوست داشتن. مگر دوست داشتن چیست؟ یک هورمن است. میدانید، ولی بستگی دارد که آدم از زندگی دنبال چی باشد؟ میخواهد زندگی کند یا میخواهد عاطفی باشد یا میخواهد بمیرد. تصمیم میگیرد. حالا دارو میخورد یا نمیخورد.»
تابوهای دارودرمانی
رایگان میگوید بعد سالها کار در ایران و حالا در کانادا، در جامعه ایرانیتبار اینجا تابوها نسبت به مراجعه به متخصصهای سلامت روان یا دارودرمانی را شدیدتر از جامعه داخل ایران میبیند.
او یک علت را دوری از جامعه همزبان و سختیهای ورود به جامعه تازه انگلیسیزبان معرفی میکند که محدودکننده آگاهیهای فرد نسبت به انتخابهای موجودش است. دومی، هراس از اعتیاد و وابستگی داروهاست. مشکل دیگر را عدم اعتماد به سیستم درمانی اینجا میشناسد و رایگان میگوید بخشی از این عدم اعتماد کاذب و بخشی از آن واقعی است.
«افراد اول از همه در اینجا پزشک خانواده را میبینند و متاسفانه دکتر خانوادگی در کانادا تخصص یک روانپزشک را ندارد و برخورد مناسب یا آگاهی کافی ندارد تا با ترسهای مراجعهکننده روبهرو بشود. در نتیجه، معمولا اینکه فرد نگرانیهایش را مطرح کند و اطلاعات مناسب دریافت کند، اتفاق نمیافتد.»
هرچند در ایران افراد میتوانند مستقیم سراغ روانشناس و روانپزشک بروند و در اغلب موارد اطلاعات درست را دریافت میکنند و نگرانیهایشان رفع میشود. در ادامه رایگان از ریشههای روان فرد، احاطه شده در سالهای تربیت او و شکلگیری فرد میگوید.
«اگر ما فردی باشیم که با اجتماعمان راحتتر ارتباط برقرار میکنیم، بتوانیم راحتتر با قضاوتها کنار بیاییم و به اصطلاح آدم منطقیتری باشیم، معمولا با ناملایمات و تغییرات اطرافمان هم بهتر کنار میآییم و سلامت روان بهتری خواهیم داشت.
خب، اگر شخصیت ما این انعطاف را نداشته باشد، جامعه اطراف ما هرچه هم حمایتهای اجتماعی را بر پا کند، ما نخواهیم توانست ازش استفاده کنیم. این دقیقا مصداق آن است که مهم این نیست که کجا زندگی بکنی، مهم این است که چطور زندگی بکنی.»
درنهایت رایگان تاکید میکند که برای دریافت کمکی حرفهای، افراد باید جدی و پیگیر باشند. فراموش هم نکنند که موضوع سلامت روان فرد، به گذشته فرهنگی او ارتباط پیدا میکند و از عدم موفقیتهای اولیه، دلگیر نشوند.
«در مواردی حس میکنیم که با مراجعه، کمک لازم را دریافت نکردیم. گاهی اوقات لازم است تا برای دریافت کمک بهتر، روانشناس خودمان را تغییر بدهیم و به فرد دیگری مراجعه کنیم. قرار نیست هر روانشناس یا مشاوره، به همه افراد بتواند کمک کند. رواندرمانی و مشاوره رابطهای انسانی است که ملزومات خودش را دارد. برای همین در وهله نخست، دریافت همدلی از مشاور و رواندرمانی همراه با تشخیص درست لازم است.»
هرچند ناهید الان هم مثل گذشته، بهرغم تمام درمانها و داروها، غمگین است. میگوید مثل کسی که دیابت دارد، باید تا آخر عمر دارو مصرف کند و تحتنظر متخصص باشد.
«غمگینم. شادی را هم فکر نمیکنم که هیچچیزی دیگر بهم برگرداند. ما آدمهای دچار افسردگی در ارتباط با دیگر آدمها دچار مشکل هستیم. چون دقیقا نمیدانیم که داریم چه کار میکنیم. یعنی نمیدانیم کجای رفتار ما میتواند مثل بقیه نباشد و چون نمیدانیم و چون قضاوت میشویم، ترجیح میدهیم در همان خلوت خودمان باشیم، زیاد به آدمها نزدیک نشویم.»
ادامه دارد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.