مهاجرت، سارا و خودکشی در زمستانی بیپایان
تذکر شهرگان: گزارشی که میخوانید، همراه با اشاره به موضوع خودکشی و افسردگی است. لطفا با آگاهی به این موضوع سراغ خوانش آن بروید و خواهش میکنیم مراقب باشید تا کودکان به این مطلب دسترسی پیدا نکنند.
سارا – اسم مستعار است – در یک صبح زمستانی، بعد رساندن بچهاش به مدرسه، به یک پارکینگ رفت، پنجاهتایی قرص قورت داد و در ماشین به خواب فرو رفت.
بیست و هشت ساعت بعد که بیدار شد، زنده مانده بود. ولی به گذر چند روز، نگاه گیج همسرش روبهرویش بود که میگفت، «فکر میکردم داریم از زندگی لذت میبریم، حس خوشبختی داشتم و نمیدانستم چه بر تو گذشته است.»
آدم همراه خودش چندتایی چمدان به کانادا میآورد و پنهان مانده مابین چمدانهایش، ژنها، افسردگیها و خاطرههای گذشته را هم به سرزمینی تازه میکشاند.
چمدان افسردگی هم اگر همراه آدمی باشد، یک وقتی باز میشود و یک مرتبه بر سنگینی همهچیز میافزاید.
سارا میگوید که یک مرتبه همهچیز شبیه به یک بازی دومینو شد:
ردیفی از سنگها سر جای خودشان چیده شده بودند و وقتی افسردگی بر یکی از سنگها فشار آورد، به ناگهان همهچیز بر او آوار شد.
او به عمق یک دره سقوط کرده بود و فقط شاهد این بود که فشارها بیشتر و سنگینتر میشوند و او بدون اینکه بتواند هیچ کاری بکند، بیشتر از قبل به عمق این دره رانده میشود.
قسمتهای پیشین دویدن در مه را در شهرگان بخوانید: مقدمه، من حالم خوب نیست؛ امتناعِ ناهید از درمان و پیشنهادهای نیلوفر رایگانِ روان درمانگر
حالا در آستانه میانسالی، سارا به عنوان یک فرد دارای تحصیلات بالا، هنوز در کانادا اجازه کار کردن نیافته، ولی تجربه سالها زندگی در کشور را همراه با سنگینی بار افسردگی و تلاش برای پایان دادن به جانش را با خوانندگان شهرگان تقسیم میکند.
یادآوری شهرگان: اگر میخواهید تجربهتان در موضوع سلامت روانی، افسردگی، اضطراب و یا خودکشی را با خوانندگان این رسانه تقسیم کنید، به آدرس [email protected] ایمیل بزنید. ما یک محیط امن مهیا میکنیم تا تجربه شما در اختیار جامعه فارسیزبان قرار بگیرد.
او امیدوار است که وقتی خواندن این مطلب تمام شد، خوانندهای که از افسردگی رنج میبرد، در حضور یک متخصص، از اطرافیانش کمک بخواهد. همچنین امیدوار است دیگر ایرانیتبارهای کانادا از بار مقایسهها و قضاوتهایشان کم کنند و به بقیه حداقل اجازه نفس کشیدن را بدهند.
افسردگی، شتری که جلوی در همه میخوابد
گزارش سازمان مهاجرت و شهروندی کانادا (سیآیسی) با عنوان «سلامت روانی و رفاه تازه مهاجرین به کانادا: شواهدی از سنجش بلندمدت مهاجران به کانادا،» میگوید که در میان ۲۹ درصد تازه مهاجران، مشکلات احساسی و در میان ۱۶ درصد از آنان، سطوح بالای استرس مشاهده میشود.
این گزارش در ادامه بیان میکند که زنان این بخش از جامعه، بیشتر در معرض آسیبهای ناشی از فشارهای مهاجرت هستند و به شکل مشخص، به سنگینی دو موضوع افسردگی و پسرفت اشاره میکند.
درنهایت هم این گزارش میگوید هرچه پول کمتری دست تازه مهاجرها باشد، فشارهای بیشتری را تحمل خواهند کرد.
البته سارا مثالی از این است که الزاما تحصیلات بالاتر، درآمد و پول موجود خانواده، یا امکانهای تحصیلی، مانع از بروز وضعیت بیمارگونه افسردگی و یا اضطراب نمیشود.
وقتی هم که پای صحبتهای یک دانشجوی روانشناسی در شهر ونکوور نشستیم، او از این صحبت کرد که بعد از مهاجرت، همه یک دوره ماه عسل را طی میکنند. هرچند این دوره میتواند کوتاه یا طولانی باشد.
سپس شوکهای مهاجرت سر میرسند و این دوره اضطراب همراه با احتمال افسردگی – که میتواند تبدیل به نمونههای بیمارگونه هر دو وضعیت بشود – به موضوع پول و کار گره خورده است.
بخصوص که افراد در ابتدای مهاجرت، نه میتوانند همانند گذشته پول دربیاورند و نه الزاما میتوانند مشاغلی شبیه به گذشته خود داشته باشند.
سپس دوره سازگاری سر میرسد و این به سن افراد گره خورده است: هرچه فرد مسنتر باشد، سختتر سازگار میشود و هرچه به کودکی نزدیکتر باشد، سریعتر با محیط تازه همسان میشود.
درنهایت فرد به این نقطه میرسد تا وارد دوره تسلط و کنترل بشود و سکان زندگیاش را بدست خودش بگیرد.
در تمامی این مدت، نگرانی از آینده جای خودش را دارد و انسان پناه گرفته در عادتهایش، رودرروی این واقعیت قرار میگیرد که همهچیز تازه است و آنچه میدانست، تقریبا همه را باید کنار بگذارد و آنها را با حقیقتهای تازه جایگزین کند.
او همچنین تاکید میکند که فرد مجرد یا افراد درون خانواده، فرد ثروتمندتر یا فقیرتر، فرد تحصیلکردهتر یا کمسوادتر، یا به بیانی ساده، همه افراد بعد از مهاجرت در معرض افسردگی یا اضطراب قرار میگیرند و اینکه انسان بهواسطه انسان بودنش، در مقابل سنگینی مشکلات زندگی، سلامتی روانش دچار خدشه میشود.
خیلیوقتها هم برای یاری رساندن به ترمیم این خدشهها، باید سراغ متخصص رفت و اگر لازم شد، از گزینه دارودرمانی هم استفاده کرد.
مهاجرات با همراهی گذشته
سارا میگوید که برای مهاجرت، رویا نبافته بودند.
او همراه با همسرش در ابتدا با ویزای توریستی آمده و شهرهای مختلف کانادا را دیده بودند و از آرامش، طبیعت، هوای پاک و مقررات اینجا لذت برده بودند. بعد تصمیم به مهاجرت گرفته بودند.
هرچند که آن زمان، درگیر روندهای طولانی بررسی پروندهها شده و نزدیک به ده سال طول کشیده بود تا عاقبت به خانه نو رسیدند.
«همین زندگیمان را خیلی تغییر داد. چون نمیتوانستیم زندگیمان را در ابتدای تشکیل پرونده، متوقف کنیم. کلی کارها در این سالها انجام دادیم و کلی شرایطمان تغییر کرد. بچهدار شدیم، سنمان بالاتر رفت. فرق میکرد اگر همان موقع آمده بودیم تا اینکه بعد ده سال بیاییم.
توی این ده سال، گنگی شرایط خیلی بد بود. بچهمان بدنیا آمد ولی برایش چیز زیادی نخریدیم، چون فکر میکردیم داریم میرویم، هرچند نمیدانستیم که درست میشود یا نه. بر همهچیز سایه اینکه میخواهیم برویم یا نه حاکم بود. در احاطه یک دوگانگی قرار داشتیم که میخواهیم چه کار کنیم، بالاخره چه میشود؟ بهخاطر این، خیلی سخت گذشت.»
ولی سارا یک ذره امید داشت، وقتی که سوار هواپیمای رسیدن به خانه تازه شد. میگوید این مهاجرت برایش حکم یک فرار را داشت، چون همیشه اذیت میشد که به خاطر مشکلات متعدد خانوادگی، آرامشی در زندگیاش نمیبیند.
روابطش با همسرش نزدیک و صمیمانه نبود، چون او را فردی کمالگرا و ایرادگیر مییافت.
«قبلا فکر میکردیم اختلاف نظر که هست، این میتواند باعث دعوا بشود. از دعوا میترسیدیم و بهخاطر جلوگیری از دعوا سعی میکردیم تا با هم صحبت نکنیم. برای همین هم خیلی از مشکلات را به همدیگر نمیگفتیم.»
درس خواندن به وقت فلج
در قسمت پیشین «دویدن در مه»، ناهید افسردگی را به تبدیل شدن آدمی به یک فرد فلج نشسته بر ویلچر مقایسه میکرد که بقیه مرتب بهش میگویند پاشو و بدو. سارا سه مرتبه در میان صحبتهایش به همین مثال اشاره میکند و میگوید بدیاش این است که وقتی نمیدوی، فکر میکنند از روی تنبلی و نخواستن است.
البته سارا ناآشنا به افسردگیاش نبود. از هفت سال قبل، دارو مصرف میکرد و در کانادا از همان ابتدای ورود، از پزشک خانواده ایرانیتبارش خواسته بود تا او را به یک متخصص روانپزشک معرفی کند. موضوعی که سه سال طول کشیده بود تا عاقبت پزشک قبول کرده و او را به یک متخصص ارجاع داده بود.
در این میان البته، سالیان نخست بعد مهاجرت، به آماده شدن برای آزمونهای مرتبط با رشتهاش گذشته بود. درست که در ایران از نظر شغلی و تحصیلی کاملا موفق بود، ولی اینجا باید همهچیز را تقریبا از نقطه صفر، دوباره شروع میکرد.
سارا میگوید که در ابتدا «توان درس خواندن و مبارزه را دیگر نداشتم. توانایی روانی تحصیل را نداشتم. برای همین وقتی که آمدم، چند ماه بعدش تازه شروع کردم. همسرم آن موقع متوجه شرایطم نبود. خیلی فشار میآورد که تو چرا درسهایت را شروع نمیکنی. مرا با دوستهایم مقایسه میکرد و میگفت ببین آنها دارند امتحانها را پاس میکنند و تو چرا (بهنظر داری) فقط وقت میگذرانی.»
عاقبت سارا تسلیم میشود و تا وقتی صحبت از امتحانهای کتبی بود، مشکل جدیای برایش وجود نداشت.
«یعنی خودم بودم و کتاب و کاری به کسی نداشتم. نمرههای خوبی هم میگرفتم. بعد سر امتحان شفاهی بود که سر آن، خودکشیام اتفاق افتاد.»
از یک طرف حضور در میان دیگران برای ساعتهای متمادی هر روز به سارا فشار میآورد تا برای امتحان شفاهیاش آماده بشود و از آن سو، دکترش در این میانه داروهای سارا را تغییر میدهد.
هرچند که سارا میگوید بیایید اول یک دارو را کم کنیم و همزمان داروی دیگر را افزایش بدهیم، دکتر میگوید که نگران نباش و مشکلی پیش نمیآید.
ولی مشکلی پیش آمد، سارا تسلیم گزینه خودکشی شد.
«آن موقع این فکر توی سرم بود که پدر و مادرم، هر زمان باهاشان تماس میگیرم دعوا و مشاجره است. یعنی هیچ پشت و پناهی برای بازگشت ندارم. این از خانوادهام و مشکلاتی که وجود دارد. انگار که هیچی، فایدهای نداشت. همسرم هم متوجه مشکلاتم نبود و خیلی بهم فشار میآورد.
همهاش از من انتظار داشت و من نمیتوانستم برآورده کنم. نمیتوانستم خیلی فعال باشم، درس بخوانم، کار خانه انجام بدهم، با دیگران هم ارتباط خوبی داشته باشم، به بچهمان رسیدگی کنم. نمیتوانستم اینها را برآورده کنم. فکر می کردم که همسر و مادر خوبی نیستم و همسرم را خوشبخت نکردهام که هیچ،باعث بدبختی او هم شدهام و اگر من نباشم، زندگی بهتری خواهد داشت.
از آن طرف شدت گرفتن افسردگی به فشارها میافزود. مثل دومینو شده بود، همدیگر را هی بدتر میکردند. این بیشتر مرا میانداخت. خیلیوقتها فقط به زور بلند میشدم، بچه را به مدرسه میفرستادم و به رختخواب برمیگشتم تا عصر که بچهام برگردد. افسردگی مثل معلولیت شده بود.
آدمهای اطراف هم به این موضوع آگاهی ندارند و فشارها را تشدید میکنند. کسی درکی ندارد که چه میگذرد. میگویند که این تنبل است، خودش را به مریضی زده، نمیخواهد مسوولیت قبول کند. اگر هم به آدم چیزی نگویند، در رفتارهایشان اینها هست. برای همین آدم از بقیه بیشتر فاصله میگیرد. میخواهد از قضاوتهایشان دورتر بشود.
از آن طرف آدم در آن دوره خیلی کند میشود. یعنی صحبت کردنش، فکر کردنش، جواب دادنهایش، خیلی کند میشود. این هم دوباره رابطه با آدمها را سختتر میکند. بخصوص وقتی که بخواهی در جامعهای با زبانی غیر خودت هم صحبت بکنی.
این وسط، در اثر بیتحرکی ناشی از بیانگیزگی و افسردگی و مصرف برخی داروهای ضدافسردگی، برخی افراد دچار اضافه وزن هم میشوند که باعث این میشود تا علاوه بر ایجاد مشکلات جسمانی، فرد حس بدی نسبت به خود پیدا کند و دچار تصویری درهمریخته از خودش (distorted self-image) هم بشود. این خود موجب بدتر شدن حس گناه و بیکفایتی و تشدید افسردگی میشود و رابطه با دیگران را هم مشکلتر میسازد.»
وقتی به جای زخم زدن میشود حامی بود
وبسایت «بچههای تازه وارد به کانادا،» وقتی موضوع سلامت روان افراد را میسنجد، سه پایه فرد، خانواده و محیط اطراف را گره خورده درهم میبیند.
آنچه فرد میتواند انجام بدهد، ابزارهایی که دستش دارد و اینکه چطور مراقب سلامت روانش باشد – همانطور که مراقب است تا مثلا سرما نخورد – در تضاد یا همراهی با این قرار میگیرند که خانواده و یا محیط نزدیک به او چه میکند.
در محیط اطراف او است که جامعه بزرگتر تاثیرگذار میشود: چه امکانات زندگی در اختیار فرد است، جامعه چه حمایتی از او میکند، چه فعالیتهای اجتماعی برای فرد ممکن است و یا اینکه فرد مقابل چه تبعیضهایی قرار میگیرد.
در اینجا باید توجه داشت که در خانههای کانادا از بیش از ۲۰۰ زبان مختلف استفاده میشود و در مترو ونکوور، فراتر از پنجاه درصد جمعیت در خانههایشان به انگلیسی یا فرانسه صحبت نمیکنند.
درون هر جامعه کانادایی هم که بروید، تابوهای مختلفی وجود دارد که در زمان مهاجرت و تطبیق فرد با جامعه تازه، اهمیت مضاعفی پیدا میکنند.
گزارش کمیسیون سلامت روان کانادا با عنوان «بهبود وضعیت خدمات سلامت روان برای مهاجرها، پناهندهها، فرهنگهای بومی و گروههای به حاشیه رانده شده،» میگوید که موضوع سن، بخصوص برای افراد مسنتر و یا کمسنتر در اینجا اهمیت پیدا میکند.
در کنار آن گرایشهای جنسی، هویت جنسی و یا مباحث مرتبط به جنس و جنسیت دارای اهمیت فراوانی میشوند. تمامی اینها وضعیت فرد را درون جامعهای که تلاش میکند به همه جامعه خدمات ارایه بدهد، پیچیده میسازد.
در کنار آنها، این سوال قرار میگیرد که جامعه فارسیزبان کانادا چقدر میخواهد و اجازه میدهد تا در این موضوع خدمات به آنها ارایه بشود. همچنین این جامعه چقدر درخواست کمک برای حل مشکلاتش میکند.
یا آنطور که سارا مرتب در میان صحبتهایش تاکید میکند، به جای قضاوت و یا مقایسه کردن، به جای زخم زبان زدن، میشود که افراد حامی و یاریدهنده همدیگر باشند و در کنار توجهها دیگر مسایل، توجهای جدی به موضوع سلامت روان هم نشان بدهند.
بخصوص که بخش قابلتوجهای از این جامعه، تازه مهاجر هستند و درگیر اینکه جایگاه خودشان را در خانه تازه پیدا کنند و توان محدودی برای فشارهای درون جامعه همزبان و همفرهنگ خودشان دارند.
فرهنگ تقریبا از کف رفته
دو هفته قبل اقدام به خودکشی، سارا به بخش اورژانس بیمارستان میرود. بعد پنج ساعت او را به خانه پس میفرستند و میگویند با دکترهایت در ارتباط مستمر باش.
سارا الان میگوید که در اینجا فرهنگ اهمیت پیدا میکند.
موضوع «توانایی ارتباط برقرار کردن یک فرد افسرده مطرح است. یک فرد افسرده در همهچیز کند شده و کمتر از یک آدم معمولی میتواند با یک فرد انگلیسیزبان ارتباط برقرار کند. چون باید بهسختی همهچیز را اول در ذهنش بسازد» و بعد بیان کند.
حالا سارا بعد تمرینهای مختلف و جلسههای رواندرمانی، میگوید آن زمستانهای طولانی و شدید که آدم را در خانه حبس میکنند، خیلی تاثیر بر تصمیم او به خودکشی گذاشتند. همچنین بحث پول در میان است. جلسههای رواندرمانی خیلی گران است و بیمهها امکانات محدودی برای افراد فراهم میکنند، البته اگر افراد صاحب بیمههای تکمیلی باشند.
آن هم در حالی که «آدم باید خیلی با آن روانشناس صحبت کند. اگر بخواهد روانشناسی کمک کند، باید جلسههای خیلی طولانی باشد تا طرف آدم را بشناسد. روانشناس هم یک آدم است و باید بتواند اول مرا بشناسد، موقعیتم را درک کند تا بتواند در مورد خودم نظر بدهد.»
هرچند سارا ارث و ژنتیک را در موضوع سلامت روان مهم میشناسد، ولی میگوید «محیط از ارث مهمتر است.»
دکتر به سارا در جلسههای بعد خودکشی میگوید که «ابزارهایی که تو برای مبارزه با اطرافت و افسردهکنندههایش داشتی، یعنی واکنشهایی که در زندگی آموخته بودی تا در برابر مشکلات داشته باشی،اینها تا یک زمانی جواب میدادند. ولی از یک نقطهای که گذشت، دیگر پاسخگوی نیازهای تو در مواجهه با مشکلات جدید نبودند. همچنین دکتر تاکید داشت که نباید برای رسیدن به مقصد عجله داشته باشم و آهسته کردن روند پیشرفت، میتواند خیلی بهم کمک کند.»
حالا سارا فکر میکند خانوادهها هم افسردگی را به بچههایشان یاد میدهند.
«این منفی بودن مادرم که هیچچیزی بهنظرش مثبت و خوشحالکننده نمیرسید، اینکه هیچوقت از من راضی نبود و بیشتر ایرادهایم را میدید تا متوجه خوبیهایم باشد. تمامی اینها به طرز فکر بچهاش هم منتقل میشود. یعنی من هم از او یاد میگیرم که مثل او فکر کنم و حس گناه و بیکفایتی و عدم اعتماد به دیگران در من تقویت و تثبیت میشود. حالا باید با صرف زمان زیاد و بهسختی بر رویش کار کنم. مثلا موقع هجوم افکار منفی متوجه باشم و نگذارم همینجوری پیش بروند.
چون از یک چیز ساده شروع میشود و یک مرتبه کل ذهنم، مرا زیر سوال میبرد.
مثلا فکر میکنم که چرا تو داری وقت تلف میکنی و بعد پیش میروم به اینکه تو، توی زندگیات هیچی نیستی، که هیچی فایده ندارد، که تو داری اصلا چه کار میکنی، تو نه فایدهای برای خودت داری، نه برای هیچکس دیگری. یعنی همینجوری جلو میرود، مگر اینکه حواس آدم باشد و جلویش را بگیرد.»
مهاجرت در تضاد با ماندن در ایران
سارا میگوید که مهاجرت را در اقدامش به خودکشی خیلی مقصر میشناسد و فکر میکند اگر ایران مانده بود، دست به خودکشی نمیزد.
«توی ایران دستم خیلی بازتر بود. راحتتر و مستقیم میتوانستم پیش روانپزشک بروم. میتوانستم بهترین روانپزشک شهر را انتخاب کنم. درآمدم را داشتم، کار میکردم. میتوانستم بهطور منظم از روانشناسهای همزبان خودم مشاوره بگیرم. هرچند مشکلات دیگری آنجا بود که نمیدانم توانایی داشتم از پسشان بربیایم یا نه.»
سارا میگوید نباید سه سال طول میکشید تا او را به روانپزشک ارجاع بدهند. فرهنگ و زبان متفاوت هم بر همهچیز سنگینی کرده بود. حامیهای زندگیاش را هم از دست داده بود. اینجا حتی کسی نبود که اگر لازم شد، چند ساعت مراقب بچهاش باشد.
اینجا سارا به عنوان یک آدم با تحصیلات بالا، حتی نمیتواند کار کند. این «یک قسمت هویتم را از من گرفته و یک استرس بزرگ به جایش نشانده باشند. من از هجده سالگیام خودم را در این جایگاه دیدم و الان در میانسالی، هیچی، هیچ کاری نمیکنم. من از یک موقعیت خیلی خوبی آمدم و حالا همهچیز عوض شده.»
سارا در مورد این روزهای خودش هم میگوید:
«منظم تحت نظر روانپزشک هستم و دارو مصرف میکنم. چند مورد دیگر هم هست که رعایتشان خیلی به سلامت روانم کمک کرده و میکند: مرتب ورزش میکنم. منظم و با فواصل کوتاه، هر روز میوه و سبزی خام و آجیل میخورم. صبحها بعد بیداری در رختخواب نمیمانم و چشم که باز میکنم، از تخت خارج میشوم و دوش میگیرم.
زمان منظم خواب دارم و شبها زود میخوابم. در طول روز از خواب پرهیز میکنم. همچنین مراقبم تا میشود کمتر سراغ موبایل، کامپیوتر و تلویزیون بروم. زیرنظر پزشک، ویتامین و امگا سه میخورم. تا میشود آب خالی میخورم و از قهوه و نوشابهها گریزانم.»
یک کلاغ چهل کلاغهای بعد خودکشی
در فاصله بیست و هشت ساعتی که سارا در خواب ناشی از بلعیدن نزدیک به پنجاه قرص است، همسرش در تلاش یافتن اوست.
همسرش ابتدا با پلیس هم تماس میگیرد، ولی آنها فقط وقتی دنبال گمشدههایی میگردند که حداقل ۲۴ ساعت از گم شدنشان گذشته باشد. دوستانشان به همراهی همسرش میشتابند که شاید با کمک یکدیگر او را بیابند.
هرچند که همسر سارا، پس از یافتن او از آنها میخواهد موضوع خودکشی را پنهان نگه دارند، ولی چنین اتفاقی نمیافتد.
«خیلی اذیتم کرد که معدودی از دوستان خانوادگیمان به دوستان خیلی دورتر گفته بودند و ایرانیها خیلیشان همدیگر را میشناسند. این به آن بگوید و بعد ما از یک نفر دیگر بشنویم.
از این دوستانم تعجب میکنم.
فکر میکردم خانوادههایمان نزدیک بهم هستند و با هم دوست هستیم. ولی بهرغم تاکیدهای همسرم، همهچیز را با جزییات برای بقیه تعریف کرده بودند. ما هنوز با همهشان ارتباط داریم. بعضیها سردتر هستند، البته اکثر دوستانم حامی هستند و به خصوص طی آن دوره، خیلی به ما کمک کردند.»
حالا سارا با همسرش از طریق یک مشاور صحبت میکند، ولی هنوز در موضوع خودکشی با هم رک صحبت نکردهاند. در ابتدا سارا نمیخواست از بیمارستان به خانه برگردد و همسرش خیلی تعجب کرده بود.
«میگفت من توی زندگیمان احساس خوشبختی میکردم. اصلا فکر نمیکردم که تو این فکر را داری.» سارا میگوید برایش عجیب بود که او «حتی حدس نزده بود که من توی این زندگی حس بد دارم و حالم خوب نیست، که این زندگی را دوست ندارم.»
توصیههای سارا
آخرین حرف سارا، توصیه به افرادی است که زمینه افسردگی دارند.
«مقایسه با دیگران خیلی اذیتم کرد. چه خودم، چه اطرافمیان مرا مقایسه کنند. هر آدمی متفاوت از دیگری است و هیچ آدم دیگری هم نمیخواهد واقعا یک نفر دیگر باشد. هر کسی خودش است و مقایسه در اینجا معنایی ندارد.»
بعد او میخواهد که افراد تلاش کنند تا در حضور یک متخصص، اطرافیانش را متوجه عمق مشکل بکنند، «چون تنهایی نمیتوانی بفهمانی، خیلی پشت و پناهی نداری و راحت میشود بگویند حرفت الکی است. حضور کارشناس کمک میکند تا بقیه را روشن کند و بفهمند در این شرایط باید چه کار کنند.»
درنهایت او از همه میخواهد تا «بیشتر خودمان را بشناسیم. با خودمان بیشتر خلوت کنیم. نیازهایمان را بفهمیم و بپذیریم که (اگر) من زمینه افسردگی دارم، این شاید هرگز خوب نشود و شاید برای همیشه نیاز به کمک داشته باشم. مثل هر مشکل دیگری که آدمها میتوانند داشته باشند، این هم یک مشکل واقعی است. این را بپذیریم.
فکر هم میکنم خیلی مهم است که آدم، افراد دور و برش را انتخاب کند. بعد افرادی را که خیلی سرزنش میکنند یا خیلی همهچیز را منفی میبینند، آنها را اطرافش نداشته باشد. بهجایش افرادی که مثبتتر هستند و عقدههای روانی کمتری دارند، دور خودش بیشتر کند.
رواندرمانی، بخصوص برای مشکلات خانوادگی، خیلی کمک میکند. دارودرمانی هم لازم است. چون وقتی آدم به دره افتاده و پایین دره است، دیگر با حرف تنها نمیتوانی او را بالا بیاوری. آن موقع با دارو میشود کمی اوج گرفت و بعد با کمک گرفتن از دیگر ابزارها، خود را از عمق دره بیرون کشید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.