فرقهی خودخواهان
روزگارش اینگونه بود که دخترک دوباره ناپدید شد.
روزها و شبها در پی هم میگذشت و گاسپار قادر به پذیرش آن نبود، همهجا را جستوجو کرد، سراسر شهر و روستا را زیر پا گذاشت، خود را خوار و خفیف کرد و از کولیها, بندبازان تا پیرزنانِ بیدندان و دختربچههای جیببُر سئوال کرد که آیا دخترک کولی بیمار است؛ آنها در ابتدا به او میخندیدند، سپس با اکراه از او دور میشدند. دختر زنده بود، اما دیگر نمیخواست او را ببیند.
با خیانت آشنا شد. جهانی که دختر به او هدیه داده بود، این جهانی که تاکنون زیباییهایش را پاس میداشت، این جهان حال دیگر تنها منزجرش میکرد؛ نسبت به بیگانهگان خوی دشمنی برگزید. گاسپار از این پس از سگ میترسید. پیادهرویهای طولانی به قصد بازیافتنِ دختر خستهاش کرده بود. چشمانش را گشود و متوجه شد که از نظر دیگران او هم فردی است همانند هر کس دیگر. بیشماری قضاوت بی آنکه خودش بخواهد و ارادهیی بر آن داشته باشد در مورد او جاری است، رومی برای کولیها، صاحب مال و ثروتمند برای فروشندگان و تجار و دیوانه برای خانوادهاش. حال گاسپار این تنهایی را که سهم انسان بود تجربه میکرد، و دیگر آن فرد مستقل و خودستایی نبود که گمان میبرد هست؛ تنهایی فردی احاطهشده میان هستیها و اشیا، انزوایی محصور، بی راهِ خروج، درمانناپذیر، تنهایی انسانی.
بعدازظهر روز پانزدهمِ اوت، رعد و برقِ سنگینی زد. طوفان امواج را که در لحظهی اصابت به صخرهها میخروشیدند از هم میدرید، باد شدید مزارع پرپشت گندم را به نالیدن واداشته بود، و بارانِ سنگین و پٌرحجم، اجازهی خروج از کمینگاه به انسانها نمیداد. زنان برای دریانوردان دعا و کودکان گریه میکردند. سرزمینِ برتانی نگرانِ ساکنانش بود. در کاخ نیز، در همبستگی با همهی آنهایی که در دریا در جدالِ با مرگ بودند، شبی سرشار از بیدارمانی و سراسر انتظار طی شد. با بازی گروهی، مطالعه و گفتوگوهایی که پیش از این انجام شده و باز هم تکرار میشد، میکوشیدند بر خواب غلبه یابند؛ هیچچیز بیش از ده دقیقه تاب نمیآورد، اما همین هم از اضطرابِ محض بهتر بود.
یک هفته از ناپدیدشدنِ دخترکِ کولی میگذشت.
گاسپار در این شب، گمشده در میانِ عناصر زنجیرگسیخته چه میکرد؟ آیا بر حسب عادت شهر و روستا را قدمزنان زیر پا میگذاشت؟ به عشرتکده و آغوش همان فاحشهی چاقِ موبور میرفت؟ آیا دختر کولی را باز خواهد یافت؟
این بار هم مثل هر بار سپیدهدمان به خانه بازگشت، حیران، سراپا کثیف، خیسِ آب، با لباسهایی تکهپاره، آنچنان غیرقابلتشخیص شده بود که خدمتکاران که برای افروختنِ آتش تازه از خواب برخاسته بودند، از دیدنش به وحشت دچار آمده و برای شناختنِ او به تردید افتاده بودند. بدون آنکه کلامی بر زبان آورد به اتاق خود رفت.
تا هنگام غذاخوردن پایین نیامد، شستوشو کرده، با لباسی مرتب و تمیز، اما نگاهی بیروح و لبهایی فروبسته از خشم پایین آمد. ژان ایو اخباری را که از شهر با خود آورده بود، نقل کرد: دو قایق هنوز بازنگشته و به هیچ پیامی نیز پاسخ ندادهاند، در مورد قایقها و کشتیهایی که به دوردستها در دریا رفتهاند، هفتهها طول میکشد تا خبری گرفته شود. سپس با لحنی نه چندان ناراحت گفت که کولیها هم بالاخره جلوپلاسشان را امروز جمع کرده و قصد رفتن دارند و اینکه جنازهی دو نفر از آنها در کنار دریا و حوالی بندرگاه پیدا شده است. مرد با سنگی مورد اصابت قرار گرفته و دخترک خفه شده است. به احتمال زیاد تسویهحساب میان خود کولیها بوده، حتماً از سرِ حسودی، چون از قراری که برایش گفتهاند، دخترک بسیار زیبا بوده است. خوب یکی دو انگل کمتر، به جایی برنخواهد خورد.
پدربزرگم که تنها کسی بود که از ماجرای عشق گاسپار خبر داشت، نگاهی به عموزادهاش انداخت. میشد حدس زد که او پیشاپیش در جریان این خبر بود، چراکه به نظر میرسید بیتوجه به همهی گفتوگوهای جاری، بیحرکت، درحالیکه همهی عضلات تنش منقبض بود، در درون خود محبوس شده است. ژان ایو لانگنر بهآرامی از او پرسید:
ــ برادرزادهی عزیز، شما دیشب را بیرون رفته بودید، چیزی ندیدید که بتواند اطلاعاتی در رابطه با قاتل ارائه بدهد؟ شما کنار دریا نرفته بودید؟
گاسپار با نگاهی حیرتبار به او خیره شد، و در پی آن قهقههی وحشتناکی سر داد. خندهیی شیطانی، که گویی نشان از شادی ناپاکی داشت…
فردای آن روز گاسپار به اهل خانه اطلاع داد که تصمیم به ادامهی اثرش گرفته است و برای انجام این کار به اتاقهای زیرشیروانی نقل مکان خواهد کرد و از این پس میان کتابها، کاغذها و جوهرش غوطهور خواهد شد؛ او اعلام کرد مایل است وقتِ ارزشمند خود را با پایینآمدن و در جمع غذاخوردن هدر ندهد؛ و از این پس غذایش را به اتاقش در طبقات بالا ببرند.
گذاشتنِ سینی غذا جلوی در اتاقش تبدیل به عادتی همگانی شده بود. فیلسوف دیوانه تا آخرین روز حیاتش را در اتاقِ زیرشیروانی به خواندن و نوشتن گذراند.
کارآموزِ جوان ساکت شد. روایتش را به پایان رسانده بود. با افسردگی کندهیی به درون آتش انداخت.
ــ بفرمایید آقایان، این هم از داستان اجدادِ من. اما حیرتآور است که او بهرغم مرگِ جسمانیاش، همچنان زنده مانده است. اندیشههای یأسآور او در آن کاخ مسکن گزیدهاند، تردیدهایش از در و دیوار و پردهها فرومیبارند و در پیچوخم راهروها سرگردانند. اوضاعِ مالی ما باز هم متزلزل شده، خدمتکاران ترکمان گفتهاند و خودمان نیز به کارکردن در مزارع نزول کردیم.
در چارچوب این دیوارهای سرد و بیروح، بر بستر این چشمانداز تأسفبار، در متنِ این زندگی پُرمشقت و اندوهبار، گفتار گردآمده در کتابِ جدِ ما جایگاهی آنچنان بااهمیت به خود اختصاص داده که تا پیش از این هرگز از آن برخوردار نبوده است. همهی ما در این تردید هستیم که شاید زندگی رؤیایی بیش نیست، رؤیایی تلخ. چراکه همه قادریم از این بافتهیی که تاروپودش تنها رنج و درد بوده است بهسهولت دست بکشیم…
سکوت کرد، در چنبرهی رنجهایش محبوس شد. ما دیگر شهامت نگاهکردن به چهرهاش را نداشتیم. روایتش برایمان بسیار جالب و گیرا بود، اما ما را در موقعیتی بسیار دشوار قرار میداد. همه بهناگهان آنجا را ترک کردیم، و آشکار بود که نمیخواستیم شب را در میان جمعی مردانه به پایان ببریم.
خشمگین بودم. بعد از این همه امید و آرزوبستن به این سندی که اینگونه اسرارآمیز بر حسب تصادف به دستم رسیده بود، چهچیزی نصیبم میشد؟ پرتوپلاهای رومانتیک ـ رآلیستی یک نویسندهی بازاری شهرستانی در پایان قرنِ نوزدهم. در این اثر نه نشانی از پژوهش تاریخی جدی بود، نه اندیشهی فلسفی منطقمندی. یک قصهی مزخرف! اصلاً فاقد اندک چیزی برای یادگیری، از عصبانیت کفرم درآمده بود.
با این وجود سرنخی در این داستان بود. این آمِده شامپولیون، گاسپار لانگنهارت را از کجا کشف کرده بود؟ او را برای داستانش که خلق نکرده بود. اگر که مقیم هاور بوده، یعنی این که حتماً از راههایی متفاوت از من چیزهایی در موردِ موجودیت گاسپار شنیده است. آیا گاسپار واقعاً به قصد ادامهی زندگی تا زمانِ مرگش به سرزمین اجدادیاش بازگشته بوده است؟ اگر که اینطور بوده، همین نکته میتواند توضیحگرِ این امر باشد که احتمالاً شامپولیون بهطوراتفاقی داستانهایی از نوادگانِ او شنیده، یا اینکه حتا به بایگانیهای خانوادگی آنان دسترسی یافته است. شاید که این اسناد هنوز هم اینجا باشند، یا مثلاً در اختیار وراثِ خانواده؟
این احتمال در لحظهیی خشم را از وجودم زدود و بار دیگر احساسِ سرزندگی کردم.
دستنوشتههای شامپولیون را برگرداندم، اما بههرحال کپییی از آن سفارش دادم. مرد کوتاهقدِ طاس با آن عینکِ تهاستکانیاش، کوشید مانعتراشی کند، آن هم فقط در حدی که القا کند که فردِ مهمی است و کمی وقت بکُشد، بعد کارم را انجام داد. طی مدتی که انتظار میکشیدم، بیشتر به قصد سرگرمی و نه اشتیاقی واقعی، کوشیدم اطلاعاتی در رابطه با شامپولیون گرد آورم، ولی یا این فرد هیچ کارِ دیگری در زندگیاش نکرده یا اینکه هر سند و مدرکی در رابطه با او در جریان بمبارانهای دورانِ جنگ از میان رفته بود، چون من که هیچ چیز پیدا نکردم. به قصد رفتن به ادارهی مرکزی پست، بایگانی شهرداری را بهسرعت ترک کردم.
راهنمای تلفن برتانی، نرماندی و بالاخره شربورگ را زیر و رو کردم تا اینکه بالاخره در این آخری یک لانگنر یافتم. پس هنوز اعقابی از گاسپار باقی مانده! خودم را از اینکه چرا زودتر به این فکر نیافتاده بودم سرزنش کردم، احساسی که در اثر شادی مفرطم زود کمرنگ شد و از میان رفت.
بی آنکه لحظهیی را از دست بدهم به شمارهی مورد نظر تلفن کردم، صدای مرد جوانی ضبطشده روی پیغامگیر، اطلاع میداد که برای ارتباط با او با شمارهی دیگری که به محل کارش تعلق دارد، تماس گرفته شود. در تماس با این محل که تا جایی که فهمیدم، باشگاهی ورزشی بود، توانستم با ژان لو لانگنر قرار ملاقاتی بگذارم. قرار را برای صبحِ فردای آن روز گذاشته و به سمتِ ایستگاهِ قطار راه افتادم…
ساختمانِ باشگاه ورزشی ویتاتوکسی فورمیدابل در مرکز شهر واقع شده بود. نمیشد از مرکز شهر رد شوی و آن را نبینی، چراکه طرحهای دوندگان، بوکسورها و قهرمانانِ پرتابِ وزنه روی تابلوهایی با فلش جهتدار در همهی پیادهروهای اطراف پراکنده بود. داخل شدم، دیوارهای پوشیده از چوبِ روغنجلاخورده، کفپوش نایلونی سبزرنگ، سقفِ آبیرنگ، گیاهان تزیینی پلاستیکی و براق، همه و همه گویا قرار بود نشانی از طبیعت باشد. چهرهی کارمندانِ پسر و دختر آنجا همه از آن تیپ فاجعههایی که در همهی شهرهای بزرگ روی تابلوهای تبلیغاتی میبینیم: چهرهیی بشاش، لبخندی بر لب، آفتابسوخته و حسابی سرحال، مبلغِ این ایدهی وحشتناک که خوشبختی از تن برمیخیزد و بس، و پیری معادل کابوس است.
برای راهنماییام به دفتر رئیس باشگاه، از سالنِ زیباییاندام عبورم دادند. با خودم فکر میکردم که همهی این ابزارآلاتِ شکنجه، همهی آهنپارههای پراکنده که بهزحمت اندکجایی باقی میگذارند برای این هیکلهای خیس از عرق که از آنها در عذابند، میتواند معرفِ جذابیتی منحط و موجبِ بهوجدآوردنِ اهریمنِ تن باشد. هرچند که اینطور به نظر نمیآمد، نیکل حاکم مطلقالعنان بود و کوسنِ شبهچرمی سوژهاش. هر محلی آثار خود را بر ساکنینش نیز باقی میگذارد، زنها، یا لااقل آنهایی که اینگونه نامیده میشوند، خشک، استخوانی، سینه و باسن صاف، پوستی قهوهیی تیره مثل دریانوردانِ کهنهکار، که بیتردید در اتاقهای برُنزاژ به بهایی بسیار گران به دست آمده است، هیکلهایشان را که از فرطِ ورزشیبودن، اصلاً تمایلی در کسی برنمیانگیخت، زیرِلباسهایی فسفری پوشانده بودند، از آن نوعی که بیشتر روی تابلوهای راهنمایی و رانندگی خبر از تصادف یا جاده در دست تعمیر میدهد تا توجه را به خود جلب کند. مردان هم که به نظر میرسید همهی مردانگیشان در یک جفت سینهی بیش از اندازه بزرگ پناه گرفته بود، هرچند که با رهاکردنِ بیحفاظِ آنچه که نشاندهندهی تعلقِ آنان به جنسِ مذکر بود در شلوارهای تنگ و یا شورتهایشان میکوشیدند توجیهی بر تعلق خود به جنس قویتر را به رخ بکشند؛ از منظری دیگر هم همه به نظر پُررو و مغرور میآمدند، مغرور از چی؟ نمیدانم، از تمرین، از بلاهت یا خودپسندی، و اتصالاتِ اعضای متورمشان تنها نقاطی از بدنشان بود که، بدبختانه، هیچچیزی نتوانسته بود در آن بدمد و متورمش کند. همهی این تصویر منادی ابتذالِ شادِ الدنگی بود که تصور میکند همواره حق با اوست.
در دفتر رئیس منتظر بودم، جایی که پنجرهیی به سمت همین سالن داشت و موجب شد که غرق در همان اندیشههای خودم باقی بمانم.
ژان لو لانگنر وارد شد. مردی بود سیوپنج ساله، زیادی خندان، زیادی مردانه، زیادی خودمانی و راحت؛ دستم را خیلی محکم فشرد، از من خواهش کرد بنشینم، و خودش به نرمی و چالاکی پشت میز رئیس پرید و نشست.
خودم را معرفی کردم. پس از چیزهای نه چندانِ پُراهمیت، همچون نامام و اینکه پاریسی هستم، قصد داشتم هدفم از این ملاقات را به او توضیح بدهم. برای این نیامده بودم که در مؤسسهی شیک و زیبای او نامنویسی کنم، بلکه هدفم از این دیدار طرح چند پرسش از او بود، چون که شغلِ من تحقیق در زمینهی فلسفه بود…
ــ آه، آها! یک فیلسوف…
این کلمه را طوری گفت که گویی یک نژادپرست کلمهی «سیاهبرزنگی» را به زبان میآورد. درحالیکه بهطورمبهمی در جریان قرار گرفته بود، ادامه داد:
ــ ولی من خیلی فلسفه را دوست دارم.
و نگاهِ بیروحی به من انداخت که میکوشید عمیق باشد؛ چنان ترحمبرانگیز بود که فقط در اثرِ دلرحمی خالص از او نپرسیدم که فلاسفهی مورد علاقهاش کدامهایند، در تردید به اینکه بتوان در این پیکر، بیشتر از صورت حسابِ گاراژ، گاز و برق، یعنی احتمالاً همان محدودهی مطالعات این جناب چیز دیگری گنجاند.
برای اینکه تشویقم کرده باشد، باز هم قدمی به جلو برداشت:
ــ نمیدانستم که در فلسفه هم محقق هست… و حقوق بگیر دولت… اما یک فیلسوف مثلاً در مورد چهچیزی تحقیق میکند؟ یک دانشمند، یک عالم، یک دکتر، حرفی ندارم، اما یک فیلسوف؟
بدون اینکه واقعاً به او پاسخی بدهم، از موقعیت استفاده کردم تا صحبت را به گاسپار لانگنهارت برگردانم، به او اطمینان دادم که من زندگینامهنویس رسمیاش هستم.
ــ یکی از اجداد شما بوده، و بین خودمان باشد، اندیشمندی در مدارج عالی! گاسپار لانگنهارت: از این اسم چیزی نشنیدهاید؟ با الغای حکمِ حکومتی نانت، پدر و مادرش مجبور به مهاجرت به هلند شدهاند، تغییرات کوچکی در نامشان داده اند، از لانگنر به…
ــ کِی بوده؟
ــ اواخر قرن هفدهم.
با چشمانِ گردشده و دهانی باز به من خیره شده بود.
ــ این چیزها، همه چیزهای قدیمیاند.
به حالتی عصبی یک توپ راگبی مینیاتوری را که روی میزش بود در دست گرفت. حس کردم که دارم رو به شکستی دیگر میروم.
ــ ببینم، اصلاً یادتان میآید که چیزی در مورد او شنیده باشید؟
ــ نه، هیچوقت.
ــ یا شاید، در خانواده کسی کاغذهای قدیمی را حفظ کرده باشد؟ خانهی فامیلی هنوز هم سر جایش هست؟ اتاق زیرشیروانییی، کتابخانهیی. میدانید، برای یک پژوهشگر گاهی مواقع چیزهایی میتواند مهم باشد که از نظر ساکنان اصلاً ارزشی ندارد، اما موجبِ دادنِ اطلاعات علمی مهمی میشود.
ــ اوه! نه، موقعی که خانه را که سر راه بزرگراه افتاده بود، فروختم همه را سوزاندم. جادهی بیزان را میگویم، شما برای آمدن به اینجا حتماً از آن رد شدهاید. همیشه به انتخاب خودمان نیست، اما از حق نگذریم، کارشان خیلی درست بود. با همین پول بود که توانستم این محل را بخرم و باشگاه را راه بیاندازم. میدانید، بد نیست، میچرخد.
احساس کردم که همهی امیدهایم دارد دود میشود و به هوا میرود. اما این شبهآدمِ روبهرویم به رویم لبخند میزد.
ــ یعنی برایتان چیزی باقی نمانده… هیچ؟
ــ هیچی. همهشان را دور انداختم، حتا ارزشاش را نداشت که به یک سمساری خبر بدهم. میدانید، من چیزهای قدیمی…! خوب کجا میگذاشتمشان؟
ــ خوب کتابها، تابلوها؟
ــ به یکی از رفقام زنگ زدم، او هم گفت که همهاش آشغالهای قدیمی هستند. کتابها، همهشان زهواردررفته بودند، آنها را هم با بقیه سوزاندیم.
ــ شاید کسی در خانوادهتان تمایل داشته که…
ــ به جز من دیگر کسی از این فامیل نمانده…
به من نگاه میکرد، بدون اینکه بفهمد چرا من چنین افسردهام. حرکتی مهربانانه کرد.
ــ این جدِ ما چی میگفته؟ عجب، هیچوقت باورم نمیشد که یکی در خانوادهی ما فیلسوف بوده باشد. چی میگفته؟
ــ که ماده موجودیت ندارد، و اینکه پیکر انسانی غیرمادی است. و دیگر اینکه او فکر میکرده او تنها فردِ جهان است، و اینکه او خالق همهچیز است. همه یکروزی در زندگی اینگونه اندیشیدهایم، اینطور نیست؟
به من خیره شد، لحظاتی طولانی، بی آنکه پاسخی بدهد. حس می کردم آن که روبرویم نشسته شفاف است و از پسِ او می بینم. سپس گفت که برایم نوشیدنی بیاورند. دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم.
پیش از اینکه آنجا را ترک کنم، از او تشکر کردم. رها شده از رنج، همراهی و بدرقهام کرد، برای آنکه رفتاری مهربانانه داشته باشد و گفتوگویی بکند به تنها موضوعی که موجبِ شادیاش بود پرداخت:
ــ نظرتان در مورد باشگاهِ ما چیست؟
اندوهمند گفتم:
ــ تحسینبرانگیز است…
ــ شما کار میکنید؟
این بار نوبتِ من بود که تعجبم را نشان دهم:
ــ چه کاری؟
ــ چه میدانم، یک ورزشی، هرچه که باشد، یک تحرکِ فیزیکی! برای سلامتی خوب است، برای روحیه هم خیلی خوب است، و به نظر میآید که برای مغز هم خوب باشد. ما اینجا یک مهندس داریم، از موقعی که اینجا میآید، دیگر آن آدم سابق نیست. شما که یک روشنفکر هستید، میبایست حتماً شروع کنید، احساسِ سرحالی بیشتری میکنید، و کمتر نگران میشوید. من خودم از موقعی که شروع به ورزش کردم، خیلی ساده، اصلاً از این رو به آن رو شدم. همیشه سرحالم.
ــ سرحال برای چه کاری؟
ــ خوب… چه میدانم… برای سرحالبودن! خوب زندگی است دیگر!
و با ضربهی محکمی به پشتم مفتخرم کرد.
مأیوس، دلسرد، ناامید و ناسازگار با لباسهای تابستانیام زیر پالتوی بزرگِ زمستانیام، باز هم دور روز در شهر بارانی شربورگ پِلِکیدم. در نزدیکی بندر، عادت کرده بودم وقتم را در یک خنزرپنزرفروشی بگذرانم که آنجا دو یا سه دختر چنان با وارفتگی کارشان را انجام میدادند که هر بار به من فقدان شور و نشاط جمعی را یادآور میشدند، و به یادم میآمد که تا چه حد خستهام، تقریباً غایب از جهان.
وقتی زنِ هتلدار از من پرسید تا چه مدت دیگر قصد دارم اتاق را حفظ کنم، تازه یادم آمد که دیگر کاری در آنجا ندارم؛ گویی عزیمتم را به من اعلام کرده باشد. وسائلم را جمع کردم و با اولین قطار از آنجا رفتم.
غروب به پاریس رسیدم. طی سفر نشانههای کوچکی از امید را بازیافته بودم: انتظارِ ظهورِ مجددِ فردی که یادداشت را برایم گذاشته بود میکشیدم. اما در اوجِ دلسردی، حاضر نبودم به آن دل ببندم. از خود میپرسیدم نکند اصلاً خوابِ آمستردام را دیدهام، همهچیز برایم عمیقاً مبهم و گنگ بود. از این به بعد، محلها، تاریخها، آدمها، اشیاء… هرچیز خاطرهیی بیش نبود، و من اطمینان نداشتم که اینها واقعاً اتفاق افتادهاند. چه کسی یا چه چیزی میتوانست به من اثبات کند که همهی اینها را در رؤیا نزیستهام؟ چه کسی میتوانست به من اثبات کند که همهی این تحولات تنها در اثر بهصحنهآوردن تمایلات شخصی من نبوده باشد؟ بیچاره ذهنم دیگر به هیچچیز باور نداشت.
اما در پاریس، زیرِ درِ خانه دوباره همان پاکتِ کوچک، همانِ شیوهی نگارش دقیق، همان یادداشت، این بار با این جملات انتظارم را میکشید:
آقای عزیز،
لطف میکنید بعدازظهر روز یازدهم به دیدارم آمده، سرافرازم کنید؟
ارداتمند شما
آدرس پشتِ کارت نوشته شده بود. امروز دهم بود. قرار دیدار برای فردا بود. بهموقع رسیده بودم.
ادامه دارد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: