Advertisement

Select Page

پاره‌ای از رمان منتشر نشده‌ی«اقیانوس بر شانه»

پاره‌ای از رمان منتشر نشده‌ی«اقیانوس بر شانه»

 

 

ترس، اِی ترس، آه اِی ترس. پوست تنگ است و جان‌ در خواهش‌ِ پرواز.

شب از نیمه گذشته. افتاده‌ای این گوشه، در سرزمین خوش‌بختی در مرگی تدریجی. غربت‌نشینی شده‌ای خراب که هرچه به دست‌ات می‌رسد می‌زنی، حشیش، گراس، تریاک، کوکائین، قرص، الکل. نه چریک شده‌ای، نه شاملو، نه هدایت، نه رحمانی. هنوز می‌ترسی.

می‌خواهی بکنی از آن سنده‌زار هدایت، بروی. بدوی، یک نفس بدوی تا سرزمین خوش‌بختی، تا شادی، آزادی، کمال. دور است سرزمین خوش‌بختی، دور، خیلی دور. همه را آن سوی پل گذاشتی. پل ویران کردی و آمدی به سرزمین خوش‌بختی. خوش‌بخت نشدی. برگشتی به خاکی که از آن کنده شده بودی. نپذیرفت ترا. تف‌ات کرد به سرزمین خوش‌بختی. هنوز می‌خواهی بگریزی.

نمی‌دانی از چه می‌ترسی، به کجا بگریزی. می‌خواهی، بروی. بدوی، یک نفس بدوی تا هیچ. نمی‌توانی. می‌ایستی به پشت سر نگاه می‌کنی:

عاشقی، شاعری، شوریدگی، مبارزه. داری ساک کتاب را سُر می‌دهی زیر نیمکت گاراژ. تازه دبیرستان تمام کرده‌ای. می‌خواهی مبارزه کنی. چریک بشوی. مخفی بشوی. بروی زیر زمین. دست‌گیر بشوی. زندانی سیاسی بشوی. قهرمان بشوی. معروف بشوی تا دل دختر هم‌سایه را بیش‌تر ببری، دل ِ اولین دختری که سربرمی‌گرداند، به لب‌خندات با لب‌خند پاسخ می‌دهد. عشق‌اش شاعرت کرده. شعر عاشقانه می‌نویسی. به دختر هم‌سایه می‌دهی. تخلص‌ات ظلمت. در مهتاب شبی از کوچه‌اش می‌گذری، می‌خوانی، من آبروی عشقم لیلی و منظرات بلند کاج ِ خشک ِ کوچه‌ی بن‌بست…

دو مرد آرام می‌نشینند دو طرف‌ات. می‌چسبند به تو. می‌ترسی. آن غروب پاییز، جلوی کتاب‌فروشی. این بار دو تا. دو مچ‌ِ نازک‌ات در حلقه‌ی دو دست ِ سنگین:«ساواک! تکان نخور! همین‌طور که نشسته‌ای بشین!» کارتی جلوی چشم‌ات می‌آید و ناپدید می‌شود. سبز، سفید، قرمز، شیر، خورشید، شمشیر. تپش قلب. ترس. ترس اقرار به زبونی‌ست برای شاعر عاشق امروز، برای چریک مبارز فردا. شاملو اگر نشد، رحمانی. کلمه. زن. نشئگی. «کارت شناسایی!» کارت شناسایی؟ ساواک؟ نهج‌البلاغه، گاواره‌‌بان، فلک الافلاک، راهیان ِ شعر امروز، آیدا در آینه زیر پای‌ات. نداری. «شناس‌نامه!» نداری. نداری. تو هیچ نداری. همین سبیل است و همین عینک. «این‌جا چه می‌کنی؟» شاش داری. تشنه‌ای. سیگار می‌خواهی. «می‌روم انزلی.» «تهران چکار داشتی؟» «آمده‌بودم پیش خاله‌ام گردش.» «اسم‌اش؟ خانه‌اش؟ شغل‌اش؟» تو و صدایت می‌لرزید. شاعری، عاشقی. شاملو اگر نشد، رحمانی، نشئگی، زن، کلمه، ساواک، شکنجه، زندانی سیاسی. می‌خواهی گریه کنی. «بلند شو! بی‌صدا! بیا!» چپی چاق است، پیراهن سفید نخی، آستین‌ها تازده، شلوار تیره. راستی لاغر، طاس، ریش روی چانه، سر تا به پا جین. غبار نازکی از ترحم در صداست. مچ‌ها رها می‌شوند. کنار خیابان یک پیکان‌ِ سفید. می‌ایستید کنارش. جین‌‌پوش سوار می‌شود. کارت تحصیلی‌ات را می‌گیرد جلوی‌اش و توی بی‌سیم می‌خواند. مرد چاق می‌گوید:«می‌دانی شهبانو فرح لاهیجان‌اند؟» «بله.» «کی به‌ت گفته؟» «تو روزنامه نوشته.» «تو روزنامه یا شب‌نامه و اعلامیه؟» «روزنامه‌ی رستاخیز.» می‌ترسی بگویی، توی ساک‌ات است. جین‌پوش میکروفن در دست، در انتظار. یک بسته عکس‌ِ فتوکپی دست‌ِ مرد پیراهن سفید. می‌خواهی فرار کنی. بدوی. از این‌جا تا خانه بدوی. تا دم‌ِ در‌ِ خانه یک نفس بدوی. بروی پشت‌ِ لانه‌ی کبوترها پنهان بشوی. سیر گریه کنی. هُرم داغ هوا، تشنگی. «می‌شود آب بخورم؟» «الان می‌بریم‌ات آب خنک بخوری.» مثانه در آستانه‌ی انفجار. آب که نمی‌گذارند بخوری، می‌گذارند بشاشی؟ نمی‌توانی بدوی. این بار نمی‌توانی. عکسی جلوی صورت‌ِ رنگ پریده‌ات:«این تو نیستی؟» «نه آقا، به خدا این من نیستم. این که سبیل ندارد، عینک ندارد.» «الان معلوم می‌شود.» سبیل و عینک‌ می‌گذارد برای عکس. دوباره می‌گیرد جلویت:«نگفتم تویی؟» «نه آقا. به خدا این من نیستم.» جین‌پوش حالا از ماشین برگشته پیاده‌رو و مهربان شده. کارت‌ات را می‌دهد دست‌ات: «برو! پشت سرتم نگاه نکن!»

پنج ساعت تا انزلی می‌ترسی، می‌ترسی اتوبوس را نگه دارند، پیاده‌ات کنند. نه، شاملو شدن سخت است. می‌ترسی چریک بشوی. رحمانی به‌تر است. راحت‌تر است. تا دم‌ ِ در‌ِ خانه می‌دوی. در برابر‌ِ پرسش‌ِ مادر که، ها! چی شده؟ به یک هیچ اکتفا می‌کنی. می‌روی.

 طعم‌ِ تازه‌ی کتاب، الکل، سیگار، شب‌گردی ‌و دختر‌ِ هم‌سایه. عینک می‌زنی که بگویند کتاب زیاد می‌خوانی. از میکی اسپلین می‌رسی به امشب اشکی می‌ریزد. از امشب اشکی می‌ریزد به قصه باغ مریم. حالا یادداشت‌های زیر زمینی زیر بغل، جولان می‌دهی در کوچه‌ها و خیابان‌ها. جنگ شکر در کوبا را نمی‌دهند بخوانی. می‌گویند بعدا. بعدا می‌گویند، نداریم. دارند، نمی‌دهند. می‌گویند، شهاب عاشق‌ِ دختر هم‌سایه است. عاشق‌ِ خلق نیست.

 چند تار مو پشت لب. در تلاطم ِ کشف‌ِ چیزی گُنگ در درونی متلاطم‌. غروب ِ پاییزیی. جلوی‌ ِ ویترین ‌ِ کتاب‌فروشی. چشم به کتاب‌ها. تازه مواجه شده‌ای با خودی تازه اما پاک گُم و کدر. کشش‌هایی همه نیمه روشن. نوشتن، ادبیات، بوی کتاب ِ تازه، دفتر ِ تازه، خودنویسِ تازه. شعر. نیما… نگران با من اِستاده سحر… برگ‌ها در هوا و زمین. باد گرم. تصویر درهم آدم‌ها، سایه‌ی شاخ و برگ‌‌ درخت در ویترین.

کف‌ِ دستی به نرمی دو کپل‌ات را لمس می‌کند؛ لمسی گویا و لال. فورا، به غریزه یا به شهود شاید، تعمد ِ روشن ِ آن سایش بیدار را درمی‌یابی. می‌ترسی. سر برمی‌گردانی. مردی ایستاده سمت چپ‌ات قدکوتاه، چاق، طاس، تیغه‌های خشن ریش. وقیحانه نگاه‌ات می‌کند. می‌خندد. دست در جیب به مالش. با آرنج نرم می‌زند به بازویت. با سر اشاره می‌کند به مغازه‌ی کنار کتاب‌فروشی: «ساندویچ می‌خوری، بخرم برات؟» کودک را می‌بینی زیر تیر چراغ‌ ِ برق. حسرت‌ِ پدری که برای پسر ساندویچ می‌خرد. هول، تنهایی و عجز، دل و تن‌ات را می‌لرزانند. یادت نداده‌اند در برابر متجاوز چه کنی. تنها به روح و روان‌ات تجاوز کرده‌اند. مرد نزدیک‌تر می‌شود. دوباره می‌زند. این بار به سینمای این طرف اشاره می‌کند:«سینما می‌آی، بلیط بخرم برات؟» کودک ِ پیاده‌رو؛ پدری که پسرش را به سینما می‌برد. تنگی‌ی نفس. تپش تند قلب. وحشت. فرار می‌کنی. می‌دوی. یک نفس می‌دوی. تا دم‌ِ در‌ِ خانه یک نفس می‌دوی. و در برابر‌ِ پرسش ِ مادر که چه شده؟ به یک هیچ اکتفا می‌کنی. می‌روی.

 ایستاده‌ای در پیاده‌‌رو. کنار تیر‌ِ چراغ برق. بی‌زار از سیاهی ِ پیراهن ِ تن. پلک‌ها تنگ شده از انعکاس ‌ِ آفتاب بر برف، خیره به سایه‌ی کوتاه‌‌ات. داری یک چیزی می‌فهمی. حسی داری گنگ. جای چیزی مهم و بزرگ خالی‌ست.

به آرامی سر بلند می‌کنی. بهمن را می‌بینی. آن طرف خیابان دست در دست پدر از آرایش‌گاه می‌آید بیرون. سر تراشیده. می‌فهمی دستی از بالای سرت کم شده. می‌ترسی. می‌دوی. تا دم‌ِ در‌ِ اتاق یک نفس می‌دوی. بهتی‌ست در چهره‌ات. مادر را که می‌بینی، جهان دوباره همان می‌شود که بود. سراسیمه می‌بوسی‌اش. در برابر‌ِ پرسش ِ مادر که چه شده؟ به یک هیچ اکتفا می‌کنی. می‌روی.

 تند تند می‌روی در جاده‌ی خاکی. بوی آب و گِل سرمست‌ترات کرده. کتاب باز می‌کنی. می‌خوانی. می‌بندی. به آسمان نگاه می‌کنی. یادت می‌رود. گردش ماه و زمین به دور خورشید. نمی‌توانی یاد بگیری. دل‌تنگ‌ِ مادری. هفته‌ای یک شب کم است دیدن مادر. دیگر تاب تنهایی، بی‌مادری نداری. بوی مادر می‌بَرَدَت. می‌روی خال‌ِ سیاه‌ ِ چانه‌ی مادر ببینی. دست مادر بگیری. بو بکشی. بوسه‌ی مادر بر گونه بگیری و از درخت‌ِ انجیر بروی بالا. چقدر راه رفته‌ای؟ مادر که می‌بیندات، می‌گوید: «وای! خاکا می سر! تو ایا چی کونی[۱]» تو به یک هیچ اکتفا می‌کنی. می‌روی.

 پوشه زیربغل. کزکرده گوشه‌ی حیاط. چشم به تکاپوی مورچه‌های زیر پا. قار قار کلاغ در گوش. دست بر پوست‌ِ سرخ و سوزان گونه‌ها. تحقیرشده، وحشت‌زده از خشم و خشونت. دل ِ پراز شوق‌ات درد می‌کند. از مدرسه برگشته‌ای. می‌خواهی بدوی، یک نفس بدوی. بروی. به سرعت بدوی. بروی، برسی به جایی که این‌جا نباشد. بروی. از این تنهایی، از این  درماندگی بگریزی. می‌خواهی این درد و ترس را بِبَری جایی دور و غریب بگریی.

آب و شانه کرده بودی. عکس گرفته بودی. پوشه خریده بودی. صبح‌ِ زود‌ رفته بودی. گفته بودند، سِن‌ات نمی‌رسد. سال دیگر بیا. با بغض و امید تا خانه یک نفس دویده بودی. پدر باغ شخم می‌زد. مادر چیز می‌کاشت. گفته بودی، اسم‌ام را نمی‌نویسند. مادر گفته بود، جهنم، سال دیگر. هنوز خاک بر سر، تنها دشنام رایج خانه، از دهان‌ات بیرون نیامده، دست سنگین ِ پدر نشسته بود روی صورت‌ات که: «چی گفتی؟» به یک هیچی اکتفا کرده بودی. ایستاده بودی گوشه‌ی حیاط. کزکرده. می‌خواستی بدوی. یک نفس بدوی تا هیچ. نمی‌توانستی.

 درد، هیجان و شادی در اتاق موج می‌زند. در و دیوار و سقف، همه در انتظار تو‌. نور گردسوز در تلاش ِ زنده ماندن. گرمای علاء‌الدین در تلاش ِ راندن ِ سرما. به هر گامی صدای جیرجیر حصیر، طنین‌اش خنده‌های ریز. حصیرها لوله شده روی ایوان، تکیه داده به دیوار اتاق، مشتاق لمس تن‌ات. قوقولی قوقوهای بلند خروس بالای لانه، باد به غبغب، تاج علم، به امید تسکین درد زائو. سگ‌ها خسته از شب سلانه سلانه از کنار پرچین در راه لانه، چشم به نور پنجره‌ی اتاق ِ کوچک و بلند بلند در گفت‌وگو: شب زنده‌داری دیگر در راه رسیدن. باغ چشم به راه آفتاب و باران بهار، سینه‌اش آماده‌ی پاهای تو. نرمه برف بر شاخه‌ها. نسیم آغشته به بوی بهار. غباری نازک از خاکه برف در هوا. رود‌ ِ کنار باغ تشنه. دریای نزدیک آرام. ماه و تنها رفتگر شهر، پیدا و ناپیدا در مه. وقت دل کندن از گرما و تاریکی شکم مادر.

 ساعت‌هاست نشسته‌ای جلوی این کامپیوتر و داری یک بند می‌نویسی. خاطره می‌نویسی. ادبیات نمی‌نویسی.



[۱]  خاکم بر سر، تو این‌جا چه می‌کنی؟

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights