سه شعر از علیرضا روشن
۱
ما شعر میگوییم
ما
که نمیتوانیم زندگی کنیم
ما شعر میگوییم …
۲
جای لبهایت
سیگار میگذارم
جای خودم
سیگار را آتش میزنم
۳
تا باد را ببینند
تکانتکان ِ پرده را نشان میدهم
تا تو را ببینند
جان ِ فرسودهام را
۴
… کاش سرخی لب هایمان
از انار دانه بود و از زعفران
نه از خون ریخته ی کبوتران و قمریان
کاشکی پیشانی مان
صحن مسجدی بود
و لب هایمان
کبوتر بچه گانِ چاهی
و کبوترها در صحن ها آرام می گرفتند
اما دریغ
که لاله ها
در خاک بی روح ما
تعلیم کشتار کردند
نه تدریس ظرافت …
۵
به آدمی
اسب سواری را
شلاق اگر نزنند
نمی دود
به خفت ِ علف / گردن کج می کند
۶
لبی را که تابوت می برد
دریاب مرا
همچون کفن که مرده ای را
مرا و لبم را دریاب
پیش از آن که کفن مرا و لبم را
ممنونم