روایت یک روزنامهنگار آزاد از جنگ سوریه
مصائب یک خبرنگار جنگ
روایت یک روزنامهنگار آزاد از جنگ سوریه
توضیح: فرانچسکا بوری یکی از مسئولان حقوق بشر متولد ایتالیا بود که بسیاری او را با دو کتابش میشناسند؛ یکی در رابطه با کوزوو و دیگری در مورد اسرائیل-فلسطین. او زمانی که متوجه شد سردمدارانِ قدرت از نوشتههایش بیشتر از کارش به عنوان یک حقوقدان عصبانی میشوند، به روزنامهنگاری روی آورد.
با وجود امکانات ارتباطی جدید، هر لحظه این وسوسه قوت بیشتری میگیرد که به سرعت انتقال اطلاعات ایمان بیاوریم. اما این مسئله بر یک منطق خود متناقض استوار است: «حالا که محتوا استاندارد می شود و روزنامه و مجله ی شما دیگر خاص و منحصربه فرد نیست؛ دیگر لازم نیست حقوقی به خبرنگاران بپردازید.» یعنی برای خبر، اینترنت که در دسترس است – و آن هم مجانی.
بحران امروز به جای کمبود خواننده، بحران رسانه است. خوانندگان جایی نرفتهاند، و برعکس آن چیزی که بسیاری از سردبیران باور دارند، این خوانندگان خیلی هم باهوش هستند که به جای مطالب ساده، تقاضای مطلب سهل و سرراست را دارند. آنها نمیخواهند فقط بدانند، بلکه میخواهند بفهمند.
هر وقت گزارش عینی از وقایع جنگ را مخابره میکنم، چندین ایمیل به دستم میرسد با این مضمون که: «بسیار خوب، مقاله ی خوبی بود، پوشش خوبی روی واقعه می داد؛ ولی من می خواهم بفهمم در سوریه چه خبر است؟»
و من با کمال میل و رغبت جوابشان را میدهم که نمیتوانم مقالهی تحلیلی بنویسم، چون سردبیران آن را رد میکنند و میگویند: «تو فکر کردی کی هستی، بچه؟» – درحالیکه من سه مدرک دارم، دو کتاب نوشتهام، و بیش از ۱۰ سال را در جنگهای مختلف -اول به عنوان مقام حقوق بشر و اکنون به عنوان خبرنگار- سپری کردهام.
جوانی من و ارزشش زمانی از بین رفت که در ۲۳ سالگی و در بوسنی، مغز انسانی متلاشی شد و تکههایش به صورتم پاشید.
خبرنگاران آزاد در واقع خبرنگاران درجه دو به حساب میآیند – حتی این جا در سوریه که فقط خبرنگاران آزاد در آن حضور دارند. چون این جنگ کثیفی است؛ در واقع یک جنگ شهری بین شورشیان و دولتیهاست که چنان به هم نزدیک هستند که موقع شلیک، سر همدیگر فریاد هم میکشند.
اولین بار که به خط مقدم قدم میگذارید، باورتان نمیشود؛ چرا که سرنیزه را فقط در کتابهای تاریخ دیدهاید. جنگهای امروزی نبرد ماشینهای خودکار هستند؛ اما این جا جنگ متر به متر و خیابان به خیابان انجام میشود و به اندازهی خود جهنم ترسناک است.
با این حال سردبیرانی که در ایتالیا هستند مثل یک بچه با تو رفتار میکنند؛ تو عکسی میگیری که ارزش چاپ شدن در صفحهی اول روزنامه را دارد، و آنها میگویند تو فقط شانس آوردهای که در موقع مناسب در محل مناسب حضور داشتهای.
تو یک مقالهی فوقالعاده مینویسی –مثل همانی که من سپتامبر گذشته در مورد سوختن شهر قدیمی «آلیپو» در میانهی نبرد بین شورشیها و دولتیها نوشتم که یکی از میراثهای فرهنگی ثبتشده در یونسکو است؛ من اولین خبرنگاری بودم که به این شهر وارد شدم- آن وقت سردبیران میگویند: «چه دلیلی بیاورم که نویسنده ی خودم نتوانسته به شهر وارد شود و تو توانسته ای؟»
حتی یکی از این سردبیران به من ایمیل زد: «حاضرم این مقاله را ازت بخرم، ولی به شرطی که آن را به نام نویسنده ی روزنامه ی خودمان چاپ کنم.»
و خوب، صد البته که من یک زن هستم. همین چند وقت پیش یک روز عصر که ترکشهای زیادی در فضا میچرخید، گوشهای نشسته بودم و قیافهام درست مثل همان کسی بود که ممکن است مرگش هر لحظه سر برسد؛ آن وقت خبرنگاری از راه رسید و سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: «این جا جای یک زن نیست!»
به چنین آدمی چه میتوان گفت؟ احمق عزیز، این جا جای هیچ کس نیست. اگر ترسیدهام، به خاطر این است که عقلم هنوز سر جایش است.
چون آلیپو دیگر فقط باروت است و تسوسترون مردانه و همه وحشتزدهاند؛ هنری فقط از جنگ حرف میزند؛ رایان خودش را با آمفتامین سر پا نگه داشته است. و با این حال، با دیدن هر بچهای که جنگ پارهپارهاش کرده است، به سراغ من که زن هستم میآیند و میخواهند حالم را بپرسند. آن وقت وسوسه میشوم جواب بدهم: «من هم مثل شما هستم…»
و آن عصرهایی که قیافهی رنجیدهای به خود میگیرم، در واقع مواقعی هستند که دارم با فراری دادن تمامی احساسات از خودم محافظت میکنم؛ همین عصرهاست که با استفاده از آنها خودم را نجات میدهم. چون سوریه دیگر سوریه نیست. یک دیوانه خانه است.
یک ایتالیایی این جاست که به خاطر بیکاری به القاعده پیوسته و مادرش تمام آلیپو را زیر پا گذاشته تا پیدایش کند و خدمتش برسد؛ و یک توری است ژاپنی که به خط مقدم آمده، چون خودش میگوید دو هفته «هیجان» لازم دارد؛ یک فارغالتحصیل حقوق از سوئد که به دنبال مدارکی در مورد جرایم جنگی به این جا آمده است؛ چند موسیقیدان آمریکایی با ریش مدل بن لادنی که اصرار دارند این مدل ریش باعث میشود بهتر هم رنگ جماعت شوند – درحالیکه نزدیک دو متر قد دارند و بلوند هستند (اینها با خودشان داروی مالاریا هم آوردهاند، درحالیکه این جا مالاریایی وجود ندارد و میخواهند موقع نواختن ویولن آن را بین مردم پخش کنند).
افسرهای مختلفی هم از آژانسهای مختلف سازمان ملل متحد این جا هستند که وقتی برایشان میگویی بچهای مبتلا به سالک را میشناسی (نوعی بیماری که بر اثر گزش پشههای خاکی به وجود میآید) و آیا میتوانند این بیمار را برای درمان به ترکیه بفرستند، میگویند: «نمی شود!» چون این فقط یک کودک است و کار آنها رسیدگی به تمامی کودکان است.
ولی ما خبرنگاران جنگی هستیم، مگر نه؟ یک گروه برادر (و خواهر) که زندگی خودمان را به خطر میاندازیم تا صدای مردمان بیزبان را به گوش جهان برسانیم. ما چیزهایی را دیدهایم که خیلیها به عمرشان نخواهند دید.
سر میز شام، ما یک مخزن داستان برای تعریف کردن داریم و در واقع جالبترین مهمانی هستیم که هر کس آرزوی دعوت کردنش را دارد. ولی راز کثیف ما این است که به جای متحد بودن، ما بدترین دشمنان خودمان هستیم؛ و دلیل این که قیمت هر مقاله فقط ۷۰ دلار است کمبود پول نیست، بلکه این است که پول برای نوشتن در مورد جدیدترین دوست دختر برلوسکونی بیشتر است.
دلیل واقعیاش این است که شما برای یک مقاله تقاضای ۱۰۰ دلار را دارید، درحالیکه کس دیگری حاضر است با ۷۰ دلار آن را بنویسد. رقابت فوقالعاده شدید است. مثل «بئاتریس» که امروز من را به غلط راهنمایی کرد تا فقط خودش در مورد تظاهرات بنویسد و به دلیل دروغ او، من از میان تک تیراندازها سر در آوردم. درحالیکه مثل صدها نفر دیگر فقط میخواستم در مورد تظاهرات مطلبی به دست بیاورم.
با این حال وانمود میکنیم این جاییم تا کسی نتواند بگوید: «ولی ما نمی دانستیم در سوریه اوضاع از این قرار است.»
درحالیکه ما برای بردن جایزه، برای خودی نشان دادن به این جا آمدهایم. طوری جلوی پای همدیگر سنگ میاندازیم انگار یک قدم بیشتر با پولیتزر فاصله نداریم، درحالیکه جایزهای در کار نیست.
ما میان رژیمی گیر کردهایم که تنها در صورت ضدیت با شورشیان ویزایت را صادر میکند و شورشیانی که اگر با آنها موافق باشی، تنها آن چیزی را که دلشان میخواهد نشانت میدهند. در حقیقت، ما مایهی آبروریزی هستیم. دو سال دیگر خوانندگانمان به زحمت یادشان خواهد بود که دمشق کجاست، و دنیا هم وقایع سوریه را با عنوان «آشوب» نام میبرد، چون هیچ کس از اوضاع سوریه سر در نمیآورد – چون این جا فقط خون است و خون و خون.
به همین دلیل است که سوریها دیگر تحمل ما را ندارند. چون ما به دنیا چیزهایی مثل عکس آن بچهی هفت ساله با سیگار و کلاشینکوف را نشان میدهیم. کاملاً مشخص بود که این عکس شکاری نیست و دستکاری شده است، با این حال همین عکس در روزنامهها و وب سایت های سرتاسر جهان منتشر شد و صدای مردم در آمد که: «این سوری ها! این عرب ها! چقدر بربر و عقب مانده هستند!»
اوایلی که به این جا آمده بودم، سوریها جلویم را میگرفتند و میگفتند: «متشکریم که جرایم این رژیم را به جهان نشان می دهید.» اما امروز مردی جلویم را گرفت و گفت: «شرم بر تو!»
اگر واقعاً چیزی از جنگ میفهمیدم، به بیراهه نوشتن در مورد شورشیها و دولتیها، شیعه و سنی نمی. چون تنها داستانی که موقع جنگ باید تعریف شود، زندگی بدون وحشت است. ممکن است همه چیز در یک لحظه به پایان برسد. اگر این را میدانستم، دیگر این قدر از دوست داشتن و جرئت کردن در زندگیام نمیترسیدم؛ در عوض حالا این جا هستم و در این گوشهی تاریک و بدبو زانوهایم را در بغل میفشارم و حسرت تمام کارهایی را میخورم که فرصت انجامشان را پیدا نکردم و حرفهایی که هیچوقت به زبان نیاوردم.
شمایی که فردا هم زنده هستید، منتظر چه نشستهاید؟ چرا به اندازهی کافی عشق نمیورزید؟ شمایی که همه چیز را دارید، چرا این قدر وحشتزدهاید؟
[خبرنگاران ایران]
پی نوشت:
در این نوشته به جز نام آلِسیو رامِنزی، سایر اسامی ذکر شده برای حفظ حریم خصوصی افراد عوض شدهاند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید