
دو شعر از توماس ترانسترومر

دو شعر از توماس ترانسترومر، کتاب «روشنای تاریکی»،
ترجمه: سهراب رحیمی و آزیتا قهرمان
غزل
جنگلی تاریک را به ارث بردهام. کمتر به آنجا میروم. ولی روزی میآید که مردگان و زندگان جابجا شوند. آنگاه جنگل بجنبش درمیآید. ما چندان هم نومید نیستیم. دشوارترین جرائم علیرغم تلاش پلیسهای بسیار، کشف ناشده میمانند. به همین سان در زندگی ما عشق بزرگ و ناتمامی هست. جنگلی تاریک را به ارث بردهام. اما امروز در آن دیگری، در جنگل روشن گام برمیدارم. این همه زندگانی که میخوانند میلولند میلرزند میخزند! بهار است و هوا نیرومند. من از دانشگاه فراموشی مدرک دارم و به اندازهی پیراهنی بر بند رخت، دستهایم خالی است.
جفت
چراغ را که خاموش میکنند کلاهک لامپ میدرخشد
لحظهای پیش از حل شدن
مانند قرصی در لیوان تاریکی. بعد کشانده میشود.
اتاق هتل به آسمان تاریک پرتاب میشود.
لرزههای عشق؛ آرام گرفته و آنها خوابیدهاند
اما افکار پنهانیشان با هم دیدار میکنند
با هم یکی میشوند
روی کاغذ خیس نقاشی ی یک کودک دبستانی.
در تاریکی و سکوت. شهر خودش را نزدیکتر میکشد در شب.
با پنجرههای خاموش خانهها آمدند.
چسبیده به یکدیگر ایستاده در انتظار
نزدیک جمعیتی با چهرههای مات ِ بی شکل.