
چند شعر از سیما ر. کاویانی

سیاهکل گفت راه بروم رفتم
سیاهکل گفت حرف بزنم زدم
سیاهکل گفت بخوانم بنویسم یاد بگیرم
خواندم نوشتم یاد گرفتم
سیاهکل گفت دیگر میتوانی ببینی
از همین جا
همین کوچه پس کوچهها …
دیدم دیدم دی ی ی ی د م
سکوت اش را هم
علامت رضایتاش را
اما
ندیدم ندیدم ندی ی ی ی دم
سطرهای کوچک دلتنگی
جیب گشادی ندوخته بودیم
طناب داری نبافته بودیم
از برهوتی نیامده بودیم
به زیبایی قسم
جزاین نخواسته بودیم
نان و آبی
سازو سرودی
سرایت لبخندی
همین!
زندگی شکل سیب نیست
این کشتی کج و مج
نه بادبانی دارد
نه در باد شرطهای …
نه مسیر سربه راهی
دیگر به خودت ربطی دارد
و این حوالی آشوب …
هیاهوی باد
از این ارتفاع ناممکن
که هر لحظه ممکن است
حواست سقوط کند
گلایهات به خاطر چیست
نه زندگی
نه این ورق پارهها
مجبورت نکرده بودند
که از این نردبان پا درهوا
خودت را اثبات کنی
همین پایین
همین گوشه موشهها
برای ثابت کردن
راهی پیدا میشد