…مال همان موقعهاست
در خانه را که میبندم، در خانهی همسایه باز میشود. رو به درایستاده، پشتش به من است. چادرش را بازو بسته میکند. میگوید: «سلام.»
هنوز نفهمیده ام چه کسی است. اما صدایش آشناست. میپرسد:
«شناختی؟»
طنین صدایش مرا به پنج سال پیش میبرد. باید خودش باشد. میگویم:
«ثریا! توئی؟ خدای من! تو اینجا چه کار میکنی؟»
برمیگردد و با چشمانش میخندد. صورتش گل انداخته است چال روی گونه هایش همه چیز را برایم زنده میکند.
«پریروز اثاث کشیدم. میبینی بهرام، همسایهی دیوار به دیوارت شده ام.» حال منوچهررا میپرسد. جوابش را نمیدهم.
«دارم شاخ در میارم. تو کجا؟ اینجا کجا؟»
جلوتر میآید. خیرگی چشمانش ضربان قلبم را تند میکند. با هم راه میافتیم بسمت خیابان اصلی. شانه به شانهی هم. مرتب برمی گردیم وبه هم نگاه میکنیم. برایم باور کردنی نیست که دارم در کنارثریا راه میروم.
«حالاداری میری سر کار. بعدا برات همه چیز روتعریف میکنم. چقدرعوض شده ای بهرام. فرموهاتم کم شده. چرا ریشتو نزدی؟ میرم نون بگیرم. محسن توخونه تنهاست.»
همان طور که ازپهلو نگاهش میکنم، میگویم «میبینمت.» میروم به سمت ایستگاه اتوبوس، برای لحظه ای بر میگردم، میبینم ایستاده ودارد مرا نگاه میکند. با صدای کمی بلندتر میپرسم:
«پس چرا نمیری؟ بگو ببینم محسن کیه؟»
«نبایدم بشناسیش. پسرمه.»
«مگه ازدواج کردی؟»
«نه بابا، هنوزهم تنهام.»
چادرش را بازو بسته میکند و میخندد. حسابی گیج شده ام. احتمالا آثارتعجب را در صورتم میبیند.
«غروب که دید مت بهت میگم. حالا برو، دیرت نشه.»
دستم را برایش تکان میدهم و گامهایم را میکشم. رنجشی که درچشم ها ولحن صدایش موج میزند در گوش و جانم میپیچد.
حال خودم را نمیفهمم. مثل این میماند که خواب میبینم. گیج گیجه میخورم و خودم را میکشم، حواسم به دور و برم نیست.
درایستگاه ایستاده ام، متوجه نیستم که دوتا اتوبوس را ازدست داده ام. دلم میخواهد برگردم و زودتربفهمم که چرا ثریا اینجاست و ماجرای محسن پسرش از چه قرار است.
***
لندروررا تحویل گرفتم. باید با منوچهر میرفتم یزد تا ازکارگاههای بافندگی آن ناحیه بازدید کنیم. بوهای توی جاده، سفرمان را معنا دارکرده بود. بوی پهن گاو، بوی علف هرزه، بوی لاستیک سوخته. جاده بدون پستی و بلندی، انتهایش در کویر گم شده بود. زمین های آیش و گاهی یونجه زار زرد دردوطرف جاده مارا ازخانه دورمیکرد. به نظرم آمد فرهاد و شمسی دارند ناهار میخورند. نشستم سر سفره وبا آنها شروع به خوردن کردم. پسرم تب داشت. تنش داغ بود. مادرش نگذاشت به مهد کودک برود باید اورا به دکترمی بردم.
بوق شیپوری کامیون غول پیکرازروبرو، افکارم را پاره کرد. لندرور را ازوسط جاده به کنار کشیدم.
منوچهرگفت «حواست کجاست؟ میخوای بزن کنار…، بذار من بشینم.»
به راهم ادامه دادم، هنوزفرهاد جلوی نظرم بود.
«د بزن کنار، فکر میکنم حواست سرجاش نیست.»
کنار جاده توقف کردم.
«خوش به حا لت که گرفتار زن و بچه نیستی.»
منوچهرهمان طور که داشت آئینه پشت سر را تنظیم میکرد گفت: «آره، فعلا که راحتم.»
به یزد رسیدیم. شهری کویری. با دیوارهای خشتی و پرازبادگیر. معاملات ملکی سرخیابان، درانتهای کوچهی پهن وماشین روی کنارمغازه اش ما را به خانه ای برد تا برای یک ماه، اطاقی مبله اجاره کنیم. زنگ خانه را به صدا درآورد. وقتی دربازشد، زنی درچادری گلدارولطیف با دوچشم سیاه وشیطان به ما نگاه میکرد. به یکدیگرمعرفی شدیم. ثریا خانم قبول کرد مستاجرش باشیم. انعام معاملات ملکی را دادیم و راهیاش کردیم. ازمنوچهرمطمئن نبودم، اما من دراشتیاق کناررفتن چادرگلدارش، مات ومبهوت ایستاده بودم.
اطاق بزرگ و تمیزی به ما داد، با گلیم های خوش رنگ و نقش های خشتی. پنجرهی بزرگ طاق نمای بیضی شکل را باز کرد تا حیاط خانه را که دروسطش حوض گردی پرازآب لب پر میزد به ما نشان دهد. نسیمی خنک صورتمان را جلا داد. پردهی گوشهی اطاق را کنارزد وگفت: «رختخوابها هم اینجاست.»
مشغول باز کردن چمدان هایمان شدیم که ثریا خانم با یک پارچ آب زلال و دولیوان برگشت. آنرا ازدستش گرفتم و برای خودم ومنوچهر لیوانها را پرکردم.
«صاحب خانه زنی تنها و بیوه است که شوهرش سال قبل از داربست بنائی افتاد و مرد.» این عین حرفی بود که معاملات ملکی زد.
یک هفته از آمدن مان گذشته بود. منوچهرمرا جلوی خانه پیاده کرد، وبا لندرور به تلفن خانه رفت. دررا که بازکردم ثریا خانم را دیدم که ازپله ها پائین میاید. با ته لبخندی پرسان در حالی که چادرش سر میخورد روی شانهاش پرسید «تنها هستین؟ منوچهرخان کجا رفت؟»
«رفت تلفن خانه تا به مادرش درتهران تلفن کند.»
برای اولین باربود که اورا بی حجاب میدیدم در پیراهنی با گلهای ریز به رنگ عنا ب، آستین حلقهای و یقه باز. با موهائی صاف و َلخت و کوتاه. رژ لب و ناخن هایش، هم رنگ گل پیراهنش بود. چادرش را جلوی شکمش جمع کرده بود. احساس کردم که داغ شده ام. ترسیدم تغییر قیافه ام را ببیند.
«میشه بیاین بالا، پنجرهی اطاقم باد کرده، اونوبرام باز کنین؟»
صبر نکرد، مطمئن بود که جواب رد نمیشنود. نرم وسبک ازپله ها بالا رفت و با طنازی انحنای کمرش را بیشتر کرد. کیفم را روی پلهها گذاشتم و به دنبالش رفتم. برگشت وبا حالتی خودمانی ازمن خواست کیفم راهم با خودم ببرم. میدانست که اندامش در تیررس نگاهم است. وارد اطاقش شدم. چادرش را روی تخت انداخت ودررا ازپشت بست…
آن شب همه چیز را به منوچهر گفتم. از آن پس، هرشبی که جای مرا خالی میدید. صبح روز بعد یک «خسته نباشی» تحویلم میداد.
کم کم به پایان ماه نزدیک میشدیم. باید تاریخ رفتن مان را به او میگفتم. وقتی شنید گوئی به جدائی فکر نکرده باشد، رنگش پرید. گریهاش گرفت.
شمسی هروقت گریه میکند یا میخندد دماغش چروک میافتد. اما ثریا این طور نیست. دماغ ثریا را بیشتر دوست دارم.
«ثریا جان، انقدر خود توعذاب نده. هنوز پنج روز مونده به رفتنم. دوباره گردم لامصب.»
کمی آرام گرفت. درآغوشم فرو رفت، سپس درسکوتی خواستنی کنارهم دراز کشیدیم. به نفس نفس افتادیم. عرق کردیم. بعد بلند شد وبا یک لیوان آب برگشت. دوباره رفت وازداخل گنجه، دوربینش را آورد، با چشم های پف کرده و نم داردستم را گرفت وبلندم کرد. مرابرد جلوی آئینه. دستی به سرم کشیدوموهایم را با انگشتان خیسش مرتب کرد. سپس با لبخندی بی رمق ازجفت مان عکس گرفت.
***
نمیتوانم کارکنم. حواسم پیش ثریا است. خودم را به دل پیچه میزنم. به هوای دیدن دکترازاداره میایم بیرون. برای چه ازیزد آمده به تهران؟ آنهم درست آمده بغل دست من. وقتی شمسی ازشمال برگردد حتما خیلی چیزها دستگیرش میشود. باید ماموریت یزد یادش باشد. چطورآدرسم را پیدا کرده؟ درست آمده خانهی بغل دستی را هم اجاره کرده است؟ باید قبل از آمدن شمسی و فرهاد ته توی کار را دربیاورم.
نفهمیدم کی به خانه رسیدم. زنگ خانهی ثریا را فشار میدهم. پسربچه چهار، پنج ساله ای در را به رویم باز میکند. میخواهد لبخند بزند اما برمیگردد وثریا را نگاه میکند که دربالکن ایستاده است. میروم توودررا میبندم. خم میشوم وبه او میگویم توباید آقا محسن باشی. درسته؟ سرش را به علامت تائید تکان میدهد. این بارلبخند میزند، گونه هایش چال میافتند. ثریا ذوق زده به استقبالم میاید.
«خیلی خوش آمدی»
زبانم بند آمده است. فقط نگاهش میکنم. تمام ذهنم پرشده است از سئوا لی بزرگ. «چطورهمسایهی دیوار به دیوار من شده؟»
ذوق زده با طعنه میپرسد «چه زود برگشتی! مگه نرفتی سر کار؟» زیرچشمی نگاهم میکند، سرش را میاندازد پائین و میخندد. محسن ازمن و ثریا چشم برنمیدارد. کنجکاو شده است که این غریبهی زود آشنا ازکجا سرو کلهاش پیدا شد. بوی خانه را توی ریه هایم میکشم. همان بوی خانهی یزد را میدهد. بوی باقلوا وجاجیم. ثریا میرود برایم چای بیاورد. من ومحسن روی مبل داخل هال روبروی هم مینشینیم. اومرا ورانداز میکند و من هم درودیوار را.
سینی چای را جلویم میگیرد. با یک بشقاب سوهان.
«با پسرگلم محسن آشنا شدی؟ ببین چقدرآقاست. مال همان موقعها ست.»
یک لحظه جا میخورم. مال همان موقعها ست؟ به او خیره میشوم. پرسشم را ازنگاهم میخواند. «بچهی من است؟ «و او پلک هایش را روی هم میگذارد.
تنم داغ میشود. انگار که یک باره تب کرده باشم. به محسن خیره میشوم، به دنبال یافتن نشانه ای از خودم دراو میگردم. به موهای مجعدش نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم یک باردیگربروم وعکس بچگی های خودم را ببینم. سعی میکنم دست پاچگی ام را نفهمد. ازاو میخواهم تا بیاید کنارمن. انگشتانم را لای موهای فرفریاش فرو میکنم. برمیگردد وتماشایم میکند.
به ثریا نگاه میکنم، همان چشمها که توی مژه های سیاه قاب گرفته شدهاند، همان دماغ قلمی. همان نگاه توام با رنجش. چه امروز چه پنج سال پیش.
بی صبری برای شنیدن حرف هایش ازوجناتم میبارد.
«وقتی تو برگشتی، دو ماه بعد آمدم کرج پیش خواهرم. محسن را حامله بودم. نمیتوانستم یزد بمانم. خواهرم تازه ازشوهرش جدا شده بود. محسن درخانهی خا لهش به دنیا آمد.»
«پس این خونه مال کیه؟»
«این خانه مال شوهردوم خواهرمه، پرویزخان. پرویز، تو و منوچهررا میشناسه.»
با نشانه هائی که میدهد پرویزبهمنی را به خاطر میآورم که درکرج کارمی کند. واین که چهارپنج ماهی است با خواهر ثریا ازدواج کرده است.
همه چیز را به خواهرش گفته و عکس مان را به آنها نشان داده است.
«پرویزعکستو که دید، آدرس خانهی تورا به من داد. آنوقت گفت خانهاش بغل دست خانهی توست. آنوقت من بال درآوردم. آنوقت اونم از مستاجرش خواست تا خانه را خالی کند. آنوقت میبینی بهرام، چقدر دنیا کوچکه. بعد از پنج سال پیدایت کردم.»
گردنش را کج میکند و بی صدا میخندد.
«بازهم بگو آنوقت… آره … آنوقت من هم دارم شاخ درمیارم.»
میروم توی رختخواب. درسرم ملغمه ای است از نگرانی. مرتب در گوشم میپیچد «مال همان موقعها ست.» سرم سنگین است خوابم نمیبرد. بلند میشوم چراغها را خاموش میکنم. بجایش سیگاری آتش میزنم. مینشینم درتاریکی. به شمسی چه بگویم؟ کلی درد سرپیدا کرده ام. به سیگارم پک میزنم. ناخواسته دو نفر به زندگی ام وارد شدهاند. آیا محسن بچهی من است؟ آیا فردا من باید اسمش را در مهد کودک بنویسم؟ آیا گرفتن عکس جلوی آئینه برای ثریا تکرار نشده است؟ سرم به دوران افتاده است. حالم طوری است که ازشمسی میترسم. خیلی دلم میخواهد امشب کنارش باشم، مثل یزد. دلم برایش میسوزد. سردرد عجیبی دارم. باید پرویز را ببینم. اگرشمسی سرزده برگردد؟! خاکسترسیگارم بلند شده است. آن را که می تکا نم میبینم سیگارم خاموش است. دراز میکشم روی مبل. پلک هایم سنگین شدهاند. آنهارا میبندم.
حتما شمسی رادرخواب میبینی. به او میگوئی که به دام افتاده ای، به دام سرنوشت. سرنوشتی که خودت انتخاب نکرده بودی و بعد شمسی میگوید چه می گوئی بهرام؟ من نمیفهمم. آنوقت رو میکنی به او و میگوئی:
شمسی جان همه چیز برایم مقدر شده است. من باید خودم را پیدا کنم. من باید زندگی ام را تغییر دهم.
و چشمان شمسی چنان فراخ میشود که نمیدانی از ترس است یا عصبانیت. سرش را از روی دستهی مبل برمیدارد ودرحالی که به سختی نفس میکشد میگوید «بهرام نکنه دیوانه شده ای؟ چه برسرت آمده است؟ ازکی تا بحال زندگی تواز من و فرهاد جدا شده؟ ما شریک زندگی هم هستیم. این چه حرفی است که میزنی؟»
دلت برایش میسوزد، دستت را فرومی کنی لای موهایش، میگوئی شمسی جان بهتراست ازاین خانه بروم. اما نمیدانی به کجا؟ فقط میدانی نمیتوانی اینجا بمانی. میخواهی همه چیز را برایش بگذاری وتنها لباسهای تنت را برداری و بروی. درگوشش زمزمه میکنی، تو به فکر آیندهات باش، من به درد تو نمیخورم شمسی.
شمسی مکث میکند. صندلی کنارمیز را به سمت خود میکشد و روی آن مینشیند.
«میخواهی بروی؟ میخواهی ما را ترک کنی؟ میخواهی زندگی جدیدی را انتخاب کنی؟ خوب برو. آیا میتوانی عهدی را که با ما بسته ای به همین راحتی کناربگذاری؟»
در جوابش میگویی، اما من میخواهم انتخاب خودم را داشته باشم. یک مرد نسبت به دیگران هم وظایفی داره.
«پس من و فرهاد چی؟ دارم به تو میگم، با صدای بلند هم میگم. اگررفتی، دیگه بازگشتی تو کار نیست. وقتی ازاین خانه خارج شدی من دیگر همسر تو نخواهم بود.»
از حرف هایش کلافه میشوی وازخانه میزنی بیرون. هوا تاریک شده است. شمسی از پشت سرت میاید و دستش را تهدیدوار تکان میدهد، دهانش بازو بسته میشود. داد میکشد. اما توصدایش را نمیشنوی. فرهاد با گریه به دنبالش میدود. ثریا درکنارت سبز میشود، دستت را میگیرد وترا میبرد جلوی آئینه، با لبخندی بی رمق، ازجفت تان عکس میگیرد.
صدای شمسی در فضا میپیچد. «میدونم بهرام، میخواهی برگردی یزد، پیش همون زنیکه.»
بی طاقت میشوی، خسته و کلافه، سرت را میگذاری روی آرنجت و تکیه میدهی به دیوار، میزنی زیرگریه. گریهات بند نمیآید. خیس وعرق کرده از خواب میپری و میبینی تمام خانه تاریک است.
***
صبح زود درنانوائی سرکوچه منتظرم تا شاطرعباس دوتا بربری تازه بدهد به دستم، بعد بیایم زنگ درخانهی ثریا را به صدا درآورم تا صبحانه را با هم بخوریم.
ثریا که دررا باز میکند، سرم را ازلای در میکنم تو و آهسته میپرسم: «مهمون نا خونده نمی خوای؟ «دستم را میگیرد و مرا میکشد تو و دررا با پا، پشت سرم میبندد. بوی نان تازه درفضا میپیچد. همان جا پشت در، دستانش را دورکمرم حلقه میکند و تنگ در بغلم میگیرد. بعد مثل آدم های وحشی چنگ میاندازد توی موهایم، سرم را میکشد پائین و لبانش را میچسباند به لبهایم.
«محسن خوابیده، باید مراقب باشیم تا بیدار نشه.»
روبروی هم پشت میزمی نشینیم وچای داغ را درسکوت سر میکشیم. چشم درچشم هم دوختهایم. نگاهها با هم حرف میزنند.
میبینم محسن درحالی که چشمانش را میمالد درپاشنهی درظاهر شده است.
پا میشوم واو را میبوسم. ازثریا خدا حافظی میکنم. یک راست میروم اداره سراغ منوچهر.
راه میافتم به سمت ایستگاه اتوبوس. دوباره ذهنم درگیر میشود. «عجب شانسی؟ مرده شوراین شانس را ببرد. هیچ چیزی بدتراز بد بیاری نیست. حالا این همکارما جناب پرویزخان بهمنی باید بیاید و بگردد وبگردد وآخرسربا خواهر ثریا ازدواج کند. بد بیاری که شاخ و دم ندارد. بدترازهمه، خانه ای هم کنارخانهی من بخرد. یکی نیست به من بگوید آخرمرد حسابی عکس گرفتنت چه بود؟»
به ایستگاه اتوبوس میرسم و سوار میشوم. «منوچهرعجب عاقل بود. نه کاری داشت نه مشکلی پیدا کرد. من خودم را بدبخت کردم. به زن و بچه ام چه بگویم. این ثریا هم ناقلا خودش هفت خط است.»
حواسم پرت میشود، یک ایستگاه جلوتر پیاده میشوم. بالاخره خودم را میرسانم به اداره. یک راست میروم به طبقهی پنجم به اطاق منوچهر. دررا که بازمی کنم میبینم منوچهر نیست اما پرویزدرکنار میزش نشسته است. هردوازدیدن هم جا میخوریم. ازجایش بلند میشود.
«به به بهرام خان.»
«سلام پرویز خان.»
دستش را به سمتم دراز میکند.
«میخواستم بیام پیشت.» لبخند نیش داری میزند. «بیا بنشین.»
من هم خیال داشتم بیام کرج. خوب شد اینجا دیدمت. منوچهر کجا ست؟
«رئیس احضارش کرد.»
نگاهم نمیکند. با خودکاری که گوشهی میزاست بازی میکند. «میدونی بهرام خان، شنیدی که میگن، آدمها وقتی خربزه میخورن باید پای لرزشم بشینن.»
«آره شنیده ام. منظورتم میفهمم.»
«خوبه که منظورمو میفهمی. آیا منوچهر هم منظورمو میفهمه؟»
«منوچهر چرا؟»
«ناقلاها جفت تون خوب دلی از عزا درآوردین.»
«چی؟ جفت مون؟ منوچهر هم؟ عجب! نمی دونستم.»
«بعله، قراره با یکی تون باجناق بشم.»
«جدی میگی؟ پس چرا این ثریا خانوم فقط یقهی منو گرفته؟ عجب! پس اینطور»
«اومدم همینو به منوچهر و شما بگم. ثریا به زنم گفته محسن یا بچهی بهرامه یا منوچهر.»
همان طور که با دلخوری نگاهم میکند بلند میشود، دستهایش را فروکردهاست در جیبها. از دست دادن طفره میرود.
«پس من میرم. خودت به منوچهر بگو که من برا چی اومده بودم. خدا نگهدار»
در را که باز میکند برمیگردد و میگوید «اگر با ثریا و منوچهر بشینید و سهتائی صحبت کنید مشکل تون حل می شه. اگر هم دوست داشتین بیاین کرج منزل ما.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: