![شعر «پرفورمنس» از جمشید عزیزی](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2025/02/FrontImage-Azizi-150x150.webp)
با لک لکها در باد
![با لک لکها در باد](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2014/04/fereshteh-vaziri.jpg)
اشعاری برگرفته از مجموعهی «با لک لکها در باد» سرودهی دکتر فرشته وزیرینسب
(۱)
خواب ای راوی بیم ها و آرزوها
ترسها را ستون کابوس هایم میکنی
و آرزوهایم را شکوفه هایی بر درختان گیلاس.
گاه غوطه ور میشوم در آبهای مدیترانه
چون اولیسی مخمور از هماغوشی
گاه میگذرم از دروازههای هادس
تا با معشوقی از دنیای مردگان
بر مرجانها هم آغوش شوم
گاه پرواز میکنم از برج بلندی در افسانهها
تا در بسترم چشم بگشایم به آرامش
گاه کودکی میشوم
در تهی اسباب بازیهای از دست رفته
گاه آنقدر پیر
که جهان اسباب بازیام میشود.
در تو
هستی سیالم از کودکی تا پیری را میپیماید
در جهانی که در آن هیچکس مرده نیست.
من هزار کس میشوم در یک کس
آب میشوم، بخار میشوم
جمع میشوم، باز میشوم
چند میشوم، یک میشوم
و تو بر من و رازهایم محیط میشوی!
مرا چگونه روایت میکنی ای خواب؟
که میرهانیم از زمان و مکان
ترا چگونه تفسیر میکنم؟
با زبان؟
که چون سیاه چالهای
حجم زیباییها و زشتیهایت را
در واژههای شناور
نیست میکند؟
ترا چگونه تفسیر کنم ای خواب؟
بی واژهها ،بی زبان؟
(۲)
غریبگی بر پوستم مینشیند
مرا سیاه میکند، زرد میکند
گندمهای پوستم همۀ سفیدم را میپوشاند
متفاوت میشوم
غریبگی چون جسمی لزج بر زبانم مینشیند
واژههایم را میچرخاند
بد ادا میکند
چلچلهشان میکند در زنجیر
بیگانه میشوم زیر انبوه نگاهها
غریبگی بر نامم مینشیند
که سخت میشود ادایش کرد یا نوشت
نسبت میگیرم به قبیلههای وحشی دور
به چوبهای لای چرخ تمدن
بیگانه میشوم در همان آغاز
بیگانه میروم
بیگانه حرف میزنم
بیگانه زاده میشوم
در سرزمینی کز آن من است!
در سرزمینی کز آن آنهاست!
(۳)
کوچ از خود به خود؟¬¬
کوچ از دیاری به همان دیار؟
کوچ از آسمانی خالی
به آسمانی خالی تر؟
امروز شهرزاد ما
قصهاش را بر گوشهای کر میخواند
بر بچه های سرگردان
بر ماشین های عظیم قصه ساز
بر آسمان های تاریک همیشه گریان
کدام قصه شهرزاد من؟
میدانی با غلامان عاشق
میتوان بر صفحههای رایانه عشق ورزید؟
میدانی سندبادهای مهاجر
در سرزمین خود بیگانهاند؟
میدانی با قالیچه های سلیمان
میتوان از خرابه های بیروت و بغداد گذشت
یا در فلسطین به سوگ کودکان تکه تکه نشست
کدام حکایت شهرزاد من؟
خوابم آشفته است امروز
در این کوچ
در این کوچ بی حرکت!!
(۴)
دلتنگیام از پاییز نیست
که با عبای زردش
از تن درختان باغ میگذرد
و آنها را افسون زده بر جا میگذارد.
دلتنگیام از باران نیست
که چون شیری گشوده بر سفالهای سقف
میشوید غبار سالهای رفته را
از خاطر اُخرایی شیروانی.
دلتنگیام از باد نیست
که با جاروی جادوییاش
میروبد سیاهی ابر را از دل آسمان
به گوشهای در دلم.
دلتنگیام ازدستهای توست
که دیگر ماهیهای برکۀ کوچک تنم را
به شور در نمیآورد
در نوازشهای بی دریغ.
دلتنگیام از چشمان توست
کز مه فراموشی
پرهیبی بر انتظار نگاهم میکشد
در فاصلههای بی عبور.
دلتنگیام از صدای توست
که از هزار حجم پر خاطره
تار کوچکی میبافد
در جوابی کوتاه.
بسیار عالی