دوئت تنآغوشی نفس و چند شعر تازه
۱
امروز هم مرگ
از دندهی چپ با من بخواب رفت
گفته بودی تا کارَت راست از آب درآید
هر بامداد
غلتی بزن
تا از دندهی راست برخیزی
راست به چپ میشوم
از این سمت به آن سمت
از این دست به آن دست
دست به پا میشوم
دستپاچه و پا به دست
دست به مرگ میشوم.
میبافم زنجیر عمو زنجیرباف.
از دندهی راست
تا عمق فرو میروم.
عمو زنجیرباف
میبافد مرا بهخواب و هذیان
میکشاندم باز
به این سو و آنسو.
==========
۲
بس که به خود
پیله کردم
بویِ برگِ توت گرفتهام
شفیرهای
که فرصت هیچ پروازش نیست
دارد در درونم خفه میشود
و تمام هستیام
بوی ابریشم گرفتهاست.
پیشینهای دارم
که پرواز را تجربه نکرد.
و خاطراتِ تلخِ تبارم را تاریخ
بر دوش جغرافیا گذاشته است
نیمی از تن زمین
با جادهای ابریشمی دوخته شدهاست.
جغرافیای جاده ابریشم را
گاه سیل میبرد
گاه خواب و گاه یاد
و گاه به ناگاه
زیرو و رو میشود
با کینِ مین
و پا
پا نمیشود . . . دست بگیرد.
بس که به خود
پیله کردم
بویِ برگِ توت گرفتهام.
==========
۳
به آنچه میاندیشم
به تو نخواهم گفت
از این پس نه،
هرگز!
نه!
به تو نخواهم گفت
نه به تو و نه به اشتهای سیریناپذیر کاغذ
نه به گوشها و موشهای سوراخ
هرگز سراغ نخواهم گرفت سوراخ را
اندیشههایم را در جنگل
لا بهلای درختان پنهان خواهم کرد
و با تکه ململهای سپیدِ تازه چشمُْ شسته با باران
خواهم پوشاند.
==========
۴
تابستان است
آفتاب را
در درازترین روز سال
به درازترین درخت باغ
گره میزنم
تابستانِ کار است
کارِ تابستان است
پدر طول زمین را با اسب میدود و میکاود
و چون اسب
نجیب و کاری است
سر بهزیر و چشم به راه.
اسب به پدر بسته شدهاست
پدر به اسب بسته شدهاست
اسب پدر است
پدر اسب است
کارِ تابستان است
تابستانِ کار است.
==========
۵
تقصیر من بود
تقصیر من بود؛
همان اول بار
وقتی خدا فرار کرد
رسوایش نکردم
تقصیر من بود
اکنون دستم به دهانم
نمیرسد
دستِ شکسته
وبالِ ذهن است
دست که بشکند
ذهن که دست نمیکَشد
پرِ پرواز میریزد
و بال
وبالِ میشود
تقصیر من بود
وقتی که هنوز
پرِ پروازم میروئید
راه بر فرار خدا نبستم
تا رسوایش کنم.
تقصیر من بود.
==========
۶
جاده دارد
از درد شدید آرتروز
جیغ میکشد.
میخراشد زمین را
بهخود میپیچد و
دراز میکَشد
جاده در تمام طول راه
از درد به خود میپیچد
دردِ بی مُهرِ تاریخِ مصرف
نسخهی پیچیده نشده
داروی از تاریخ مصرف گذشته
دردِ گذشته از تاریخِ مصرف
میکَشد
هنوز میکَشد
از پیچشِ درد سیاه میشود
در سیاهیی درد
رد جاده و رد شب
گم میشود.
==========
۷
شب مرا تمام نمیکند
پایان شب سیاه
بیخوابیاست
چشمهای وق زده و همیشه بیخواب پنجره
سیاهی را
به درون اتاقم عق میزند.
==========
۸
چتری
برای باران خنده
تا گردباد سُخره
از بلندای صخرهی عشق گذر کند.
==========
۹
«دوئت تنآغوشی نفس»
منتظرِ زنگِ ساعت نمان
در این سالها
برای رقصیدن و بوسیدن
ساعت هیچگاه زنگ نمیزند.
تنات را بپوش
که خود لباسی است برای لذت و شادمانی
خودت را به زیبایی بیارا
نگران خستگی اتاق نباش
خمیازههای بیخوابی پنجره را
به سوی نسیم
بازکن.
دوئت تنآغوشی نفس
زیباترین قطعهی
این سنفونی نانوشته است.
به ساعت
هیچ اعتباری نیست.
خودت را کوک کن
بیداریات را
به ساعت هدیه کن.
به انتظار زنگ ساعت بخوابی
از بوسیدن هم
جا میمانی
و تنها رویای بوسه
تبخالهای کویری و بیبارانی لبهایت را
تشنه
به خواب خواهد کرد.