Advertisement

Select Page

«بیا به دانشکدۀ خودمان، جای تو آنجاست»

«بیا به دانشکدۀ خودمان، جای تو آنجاست»

Monir-Taha-(6)-1یک روز آفتابی، یک جمعه، که به خانه‌اش رفته بودم، خیابان ۲۱ آذر، کوی مهر، که هر جمعه می‌رفتم، «برگهای پراکنده» را برایم نوشت: «به دوستِ دانشمندم دوشیزه منیرطه تقدیم شد» و به من داد. در این وقت من دانشجویِ دورۀ دکتری ادبیات فارسی در دانشکدۀ گل و بلبل بودم با یک سر و هزار سودا. اینکه نوشتۀ استاد را ارائه می‌دهم، هرگاه کسانی آن را حمل بر کسب اعتبار برای خودم می‌کنند، گله و شکایتی ندارم که کسب اعتبار از سوی فرزانگانِ پراعتبار، نه تنها سرافرازیست که صد دل و جان سپاسگزاریست و همین از سوی سبک‌مایگانِ بی‌اعتبار، نگونساری و گرفتاریست.

  تبلورِ دانش، خرد، تحقیق و مطالعۀ مداوم، حراست و حفاظت کتاب و مرور در یادداشت‌ها، پشتوانۀ شکوه و حشمتِ این اعتبار است. فرزانگانی بزرگ، دانش پژوهانی سترگ در فراز و نشیبِ نیاز، پای بر سرِ آز هشته، عشق، محبت، خرد و معرفت را نثار و ایثار مملکتی و ملتی کرده‌اند. این دست‌نوشته نیز ایثار و نثار محبت است به دانشجویی سر انداخته در کویشان و دل باخته بر خویشان.

  وقتی از سرزمینم، عزیزان و دار و ندارم جدا می‌شدم و به سوی خاکی بیگانه با رگ و ریشه‌ام، مهاجرت می‌کردم، برگهای پراکنده به همراه بخشی از نامه‌ها و شعرهایی‌که دوستدارانم برایم نوشته بودند در کوله‌بار سبک وزنِ سفرم بود.

[sound width=”570″ height=”120″ id=”https://soundcloud.com/sound4hadi/sokhanrani-azarabadegan”]

از دبیرستان شاهدخت، در خیابان شاه آباد در رشتۀ ادبی فارغ‌التحصیل شدم، گفتم می‌خواهم روان‌شناسی بخوانم در یکی از این دو دانشگاهِ کمبریج یا اکسفورد در انگلستان. دلم برای آنهایی که در تیمارستان بودند، نارسایی مغزی و دگرگونیِ روانی داشتند، یا در کوی و گذر دیوانه‌اش می‌خواندند می‌سوخت از جمله سیّد دیوونه که بچه‌های کوچه‌بازار سنگسارش می‌کردند و کف‌زنان و هلهله‌کنان به دنبالش می‌دویدند و آن دیوانۀ بی‌آزار که تنها گناه و نشانۀ دیوانگیش خنده‌هایش بود، برای اینکه از چنگ و سنگِ این عاقلان خلاصی یابد تمام نیرویش را در پاهایش می‌ریخت و آنچنان به سرعت می‌دوید که گویی تا زمان می‌دود و تا زمین می‌دواند همچنان خواهد دوید. دکاندارانِ عاقل و آن دیگر عاقلانِ پیشِ دیوانگان نگشته خجل، از کسب و کار و رفتن باز ایستاده، به شادمانیِ این مسابقۀ دُو و تماشای گریختنِ دو پایِ بی‌پناه، خستگی از تن بدر می‌بردند و نیش تا بناگوش، شوق و شعفی نصیب تهی کیسۀ جان می‌کردند.

  کسی گفت، دکتر صورتگر می‌تواند مرا به یکی از این دو دانشگاه معرفی کند و راهنما و راه‌گشای این کار باشد و می‌توان ایشان را (آنچه به یاد دارم) در بانک ملی ملاقات کرد با پدر و مادرم به بانک رفتیم و سراغ اتاقش را گرفتیم. بی آنکه پشت در معطل شویم ما را پذیرفت و پس از شنیدن حرف‌های ما از پدرم پرسید: شما چند تا بچه دارید؟ ـ یکی، همین یک دختر ـ همین یک بچه را به این آسانی از خودتان دور می‌کنید؟ مادرم گفت: او شعر می‌نویسد نقاشی می‌کند موسیقی می‌داند.

  ـ خوب یک چنین دختری را بسپارید دستِ من دستِ ملِک (بهار). از جای برخاسته بود و سخنِ گرمش ما را گرم می‌کرد.

  ـ بیا به دانشکدۀ خودمان بیا دانشکدۀ ادبیات جای تو آنجاست.

  در راهِ بازگشت حرفی نمی‌زدیم. خانواده‌ام می‌خواستند مرا برای ادامۀ تحصیل به خارج از ایران بفرستند و من می‌دانستم دوست دارند پزشکی بخوانم هرچند بر زبان نیاوردند. این پزشکی که بعدها مهندسی هم به آن پیوست و وکالت هم دنباله‌رُواش شد، تنها دانشی بود که اطمینان و رضایت خاطر بیشتری برای خانواده‌ها فراهم می‌آورد و هنوز هم چُنین است. دانشکدۀ خودمان، دانشکدۀ ادبیات، جای تو آنجاست. توانمندیِ سخنش کارِ خود را کرده بود.کسی مرا شناخته بود. کسی مرا خوانده بود و کسی به من گفته بود جای تو آنجاست.

 فردای آن روز راهی دانشکدۀ گل و بلبل شدم اما راه کج کردم و در رشتۀ فلسفه نام نوشتم. بحث و جدلی نا مفهوم و درهم ریخته یا از هم درگسسته که در ششم ادبی با آن آشنا شدم و هرگز دوستش نداشتم. آن روز فکر کرده بودم اینهمه به سبب نارسایی بیان خانم دبیری بوده که تعادل روحی نداشت. برمی‌آشفت، فریاد می‌کشید و بچه‌ها به بازیش نمی‌گرفتند. فلسفه خوانده‌ بود، امتحان داده بود، به هر مصیبتی قبول شده بود و آنچه را نفهمیده بود می‌خواست به ما بفهماند. بارها کلاس تعطیل شده، بارها رئیس دبیرستان بچه‌های درسخوان‌تر را به دفتر خواسته بود و این از کلاس به دفتر، دفتر به کلاس آنقدر ادامه یافت تا من هم فلسفه را به نیروی حافظه امتحان دادم، قبول شدم و نفهمیدم. جزوۀ ترجمه شدۀ نامفهومِ واحد فلسفه در دانشکدۀ ادبیات نیز به همان منوال بود.

  در آن سال، ششم ادبی تنها در دبیرستان شاهدخت دایر بود و دبیرستان‌های دیگر شاگردان خود را به این دبیرستان فرستاده بودند. یک کلاس هجده نفره که همه در دانشکدۀ ادبیات به ادامۀ تحصیل پرداختند بجز دو نفر که یکی بورس تحصیلی کشور سویس را به دست آورد و دیگری که از همانجا آخر خط را خوانده بود روانۀ خانۀ بخت شد. خوشبخت شد یا نشد بماند. مگر چه کسی شد که او هم بشود.

  در آخرین روزی که دفتر نام‌ نویسی بسته می‌شد و به دانشکده رفته بودم، بلند بالای سیه چشمی۱ که در کار پایان نامۀ دکتری ادبیات فارسی بود و از خویشانم، رو در رویم درآمد. نخستین دیدار ما سالیانی پیش بود در دهکدۀ شیخ‌ولی ساحل‌نشینِ دریاچۀ اورمیه، داراییِ مادر بزرگم. بارِ دیگر کسی مرا دریافته بود. پیشِ پای غروب، آخرین لحظه‌ها فلسفه را حذف و ادبیات فارسی را برگزیدم و دانشجوی دانشکدۀ ادبیات «گل و بلبل» شدم.

  دکتر صورتگر در دانشکدۀ ادبیات استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و در رشتۀ ادبیات فارسی سخن سنجی درس می‌داد. استادی مهربان و شوخ زبان. دیر آمدن و بی‌توجهیِ دانشجو را بر نمی‌تافت و به شعر و نثر شرمنده‌اش می‌کرد. یک روز که چند دقیقه دیر رسیده بودم گفت: ماه من آفتاب صبح دمد ـ تو به وقت غروب آمده‌ای. کلاس خندید و یادم نیست با تبِ گونه‌هایم در کنار کدام یک از خوش خنده‌ها جایی یافتم و نشستم.

  دکتر مظاهر مصفا، آن روز دانشجوی آن دانشکده و مبصر آن کلاس بود و برگ حضور و غیاب دانشجویان را به صورتگر می‌داد و گاهی متلکی هم بار دخترها می‌کرد. ماجرای درگیری او بر سرِ خواندن قصیدۀ «دادگاهِ مصدق» بعداز کودتای ۲۸ مرداد در کلاس فروزانفر و محرومیتش از امتحانِ آخرین واحد دورۀ دکتری از سوی استاد، بماند برای فرصتی دیگر و بماند صورتگر و برگ حضور و غیاب!؟

  کتابچۀ کوچک آبی رنگی داشتم به اندازۀ کفِ دست که شعرهایم را در آن می‌نوشتم. او از کلاس درس درآمده به دفتر دانشکده می‌رفت و من از سوی مقابل به کلاس می‌رفتم. روبرویم ایستاد:

ـ این چیه

ـ کتابچۀ شعرهایم

ـ بده ببینم

نوشت: ناز داری و دلبری داری ــ سینۀ صاف مرمری داری

می‌چکد از لبِ تو آبِ حیات ــ بر محمد و آل او صلوات

  در ضیافت سفارتِ عراق برای تاجگذاری ملک فیصل دعوت داشتم و به آرایشگاه رفته بودم که به وقت پایین آمدن از پله‌ها پاشنۀ بلند و باریک کفشم میان دو آجر بهمنی گیر کرد، افتادم و استخوان زانویم شکست. دو سرباز وظیفه با تاکسی مرا به خانه رساندند.

  در دوره‌ای که من دانشجوی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی بودم به دعوتِ دانشگاه تهران دانشجویان کشورهای مختلف با سنین متفاوت برای تحقیق و تحصیل به ایران می‌آمدند و شمارِ دانشجویانِ خارجیِ زبان و ادبیات فارسی بیش از دیگر دانشکده‌ها بود و برخی از آنان استادان، دانشیاران، مدیران کتابخانه و رؤسای دانشکده‌های خود بودند با خُلق و خویی متفاوت از یکدیگر، الفت‌گزین و دوست داشتنی که نامه‌های مهرآفرینشان را در صندوقچۀ نامه‌هایم حفظ کرده‌ام. این دور از دیار و یاران هر چند گاه برای عصرانه به خانۀ ما می‌آمدند و خانوادۀ من پذیرایشان بودند آنچنانکه در خون و خوی ایرانی است. آشنایی با نمایندگان سفارتخانه‌ها از جمله کاردار سفارت عراق هم از همین رفت و آمدها پیش می‌آمد که مرا به مهمانی سفارت دعوت کرده بود.

یک روز تعطیل عده‌ای از دانشجویان ایرانی و خارجی در دانشگاه تهران: صالح فهمی  دانشجوی عراقی( روی زمین)  ردیف اول نشسته از راست: سودابه دهدشتی نفر سوم، ماندانا باوندی چهارم، دکتر نشأت جغتای رئیس دانشکدۀ الهیات دانشگاه آنکارا نفر ششم. ایستاده از راست: شباهت علی خان دبیر اول سفارت هند نفر دوم ، یوسف از مصر نفرسوم، طلعت بصاری پنجم، منیر طه هفتم، عادل تیمور از ترکیه آخرین نفر دهم. آن دیگران نامشان را به یاد ندارم.

یک روز تعطیل عده‌ای از دانشجویان ایرانی و خارجی در دانشگاه تهران: صالح فهمی  دانشجوی عراقی( روی زمین)  ردیف اول نشسته از راست: سودابه دهدشتی نفر سوم، ماندانا باوندی چهارم، دکتر نشأت جغتای رئیس دانشکدۀ الهیات دانشگاه آنکارا نفر ششم. ایستاده از راست: شباهت علی خان دبیر اول سفارت هند نفر دوم ، یوسف از مصر نفرسوم، طلعت بصاری پنجم، منیر طه هفتم، عادل تیمور از ترکیه آخرین نفر دهم. آن دیگران نامشان را به یاد ندارم.

جمعۀ آینده مانند هر جمعۀ گذشته باید به خانۀ صورتگر می‌رفتم ولی چگونه؟ پا نداشتم و در بستر افتاده. تلفن کردم و شرح ماجرا دادم. گفت کاکو پنجشنبه ساعت سه خودم به دیدنت می‌آیم. ۲ پنجشنبه آمد ساعت سه آمد ولی استاد عزیز من نیامد. زمان پیش می‌رفت و دقایق می‌گذشت و من همچنان در انتظار صدای در که صدایش در نمی‌آمد. لحظه‌ها در می‌آید و نمی‌آید می‌گذشت و امید آمدنش به ناامیدی می‌پیوست با خود می‌گفتم بیهوده چه انتظار داری که استادی به عیادت و دیدار دانشجویی بیاید. ساعت ‌شمار از پنج گذشته بود که در به صدا درآمد. عبدالوهاب نورانی وصال همراهش بود.

  ـ در سفارت پاکستان دعوت داشتم به نورانی وصال گفتم دارم میرم دیدنِ یه دختر خوشگل تو هم با من بیا.

  همان غروب در پیِ آن کشمکش درونی این غزل را نوشتم:

گفتم نمی‌آیی نمی‌آیی ولی باز آمدی

گفتم که می‌نازی به خود دیدم که بی‌ناز آمدی

مهتاب اگر پا می‌کشد از خلوتم، ره می‌برد

کامشب تو مهر و ماه من بازآمدی بازآمدی

در بزم مسکینی چو من باور نمی‌دارد دلم

کز راه لطف و مرحمت سالار شیراز آمدی

فرمانروای شاعران، فرّ سخن‌سازان تویی

بردم سجودِ مقدمت تا تو سخن‌ساز آمدی

صورتگری بودم اگر، نقشِ رخت را می‌زدم

ای آنکه در لوح ازل نقشِ سرآغاز آمدی

طفل دبستانی منم، رند خراباتی تویی

در مکتبت خود دیده‌ام مست و سرانداز آمدی

افسون من آخر تو را از خانه بیرون می‌کشد

ای آنکه در گوشِ دلم افسانه پرداز آمدی

چون مرغکانِ خوش‌خبر، امشب منیرِ نغمه‌گر

بر گِرد قصرِ شاعران، گشتی، به پرواز آمدی ۳

تهران ـ مهر ماه ۱۳۳۸

این غزل را در یکی دو مجلس و انجمن که خودش هم حضور داشت خواندم. غبغب می‌انداخت و سبیل نداشته‌اش را تاب می‌داد.

  این شعر را برای بزرگداشت دکتر صورتگر در یکی از برنامه‌های تصویرهای کوچک از چهره‌های بزرگ از سوی بنیاد رودکی در ماه می ۱۹۹۴ با کمی تغییر و ترانه‌وار که در آهنگ بگنجد با یاری و تنظیم پسرم رامین آماده می‌کردیم که وقت تنگ آمد و زمان بیشتری می‌خواست تا رویش کار شود  این شد که بدون موسیقی و با تکخوانی آهنگین اجرا گردید:

بازآمدی بازآمدی ــ مست و سرانداز آمدی

گفتم که می‌نازی به خود ــ دیدم که بی‌ناز آمدی

بازآمدی  بازآمدی

گفتم نمی‌آیی دگر ــ دیدم چه خوش باز آمدی

با بوی گل با روی گل ــ امشب به شیراز آمدی

بازآمدی  بازآمدی

در خلوت تنهائیم ــ با نغمه و ساز آمدی

می در سبو ساغر به کف ــ مست و سرانداز آمدی

با بوی گل با روی گل ــ امشب به شیراز آمدی

بازآمدی  بازآمدی

  روز اعلان نمره‌های امتحانِ سخن‌سنجی برای من روزی پر از دل‌شوره و نگرانی بود. در برابر چارچوب اعلان نمره‌ها می‌ایستادم و جرأت نداشتم سرم را بلند کنم. درآورده بودند که صورتگر ورقه‌ها را وجبی و نخوانده نمره می‌دهد. شوخ طبعی و رهایی صورتگر از بندِ ساخته و پرداختۀ آدم‌ها مجال لطایف و داستان پردازی را فراهم آورده بود که باز می‌گفتند صورتگر اوراق امتحان جامعه‌شناسیِ دکتر صدیقی را به جای سخن‌سنجی به خانه برده است. دکتر صدیقی که استادی با انتظام و انضباط بود تلفن می‌کند و می‌گوید آقای صورتگر به نظرم شما اوراق جامعه‌شناسی را به جای سخن‌سنجی برده‌اید. صورتگر جواب می‌دهد آقای صدیقی من اینها را نمره دادم شما هم به آنها نمره بدهید.

  در گیر و دار عشق یکسویۀ علی‌اکبر سعیدی سیرجانی به همکلاسیش هما درویش و توزیع سوز و ساز نخستین دفتر شعرش در دانشکده، و زبانزد شدن شعر کمر زنجیر، (کمربندی از زنجیر که تازه مد شده بود و هما آن را از اروپا آورده بود و در دانشکده به کمر می‌بست) و اعتراض و شکایت معشوق، دکتر بینا رئیس دانشکده که نتوانسته بود مرافعه را حل و فصل کند تصمیم می‌گیرد که شورایی تشکیل شود و با رای آن شورا سعیدی از دانشکده اخراج گردد. دوتن از استادانِ شرکت کننده در شورا، دکتر صورتگر و استاد فروزانفر با اخراجِ سعیدی مخالف بودند. دکتر بینا مطرح می‌کند که سعیدی می‌خواهد دستش را در کمرِ دختر حلقه بکند  و این در شعرش هست که می‌گوید:

دستِ من نرم‌تر از حلقه زنجیر بود ـ گر اجازت بدهی حلقه‌کنم درکمرت

و در آخر هم می‌گوید

مادرت بچه نزاییده بلا زاییده ـ سوختم ازغمِ عشقت که بسوزد پدرت

این غزل در کتاب سوز و ساز  هست. دکتر صورتگر با سرشت و خوی مهرآمیز و ملاطفتی‌که با دخترهای دانشکده داشت به هواداریِ سعیدی برمی‌خیزد و می‌گوید این که حرفِ بدی نیست. اولاً که اجازه خواسته، ثانیاً دست من و او نرم است و می‌شود در کمر حلقه کرد. اگر دست شما نرم نیست این به خودتان مربوط است. اگر صورتگر تبلور مهرش را بر سر دخترها می‌گستراند، دخترها هم او را دوست داشتند و مجذوب ملاطفت، نرم‌خویی و «خنده و طیبتِ» او بودند. (من کتاب سوز و ساز را سی سال پیش در این شهر به کسی دادم که بخواند و پس بیاورد که نیاورد. امید دارم باشد و این نوشته را بخواند و پس از مطالعۀ دراز مدت، آن را به من بازگرداند). هما همکلاس سعیدی بود در رشتۀ فلسفه و پیش از انتشار کتاب از فروشندگان قبض پیش فروشِ کتاب بود بی خبر از آنکه در داخل آن چه می‌گذرد.

سعیدی شعر زیبای دیگری در آن کتاب دارد که می‌گوید:

صحنِ دانشسرا سرای دل است ـ جایِ عشق است و عقل پا به گِل‌است

زیرِ هر شاخِ سرو و کاج نگر ـ محضرِ عقد و ازدواج نگر

دکتر بینا که گویا با طلاق بیشتر موافق بوده، این شعر را دلیل دیگری بر اخراجِ او دانسته و آن را هم در شورا مطرح می‌کند ولی در خواندنِ شعر دچار اشتباه بزرگی می‌شود و می‌خواند: جای عشق است و عقل پایِ گُل است. که فروزانفر خروش

بر می‌آورد پا به گِل است آقا، پا به گِل است. پایِ گُل یعنی چه. ۴

  نیّرِسعیدی (میرفخرایی) شب‌های پنجشنبه مجلس انسی داشت با دولتمردان، شعرا و موسیقی‌دانان. از من هم می‌خواست که در این مجلس شرکت کنم ولی رفت و آمد شبانه برای من به تنهایی مشکل بود تا یک شبِ پنجشنبه دل به دریا زدم و به خانۀ آنها رفتم آنچه به یادم مانده دشتی، رهی معیری، ابوالحسن ورزی، بنان و عدّه‌ای دیگر که نامشان را به خاطر نمی‌آورم آنجا بودند و به سن و سال من هم کسی نبود. در همان شب با حسن شهباز آشنا شدم که در بازگشت به خانه مرا همراهی کرد مهرش گرامی باد. دیری نپایید که گفتند صورتگر آمد به پایش برخاستم تا مرا دید گفت:

  ـ تو اینجا چکار می‌کنی

  ـ نیّر خانم گفتند بیا

  ـ دیگه نیایی ها

  اعتراضش سنگین و کوبنده بود. رهی متوجه دگرگونیم شد دستم را گرفت:

  ـ نازنین بیا پیش ما بنشین و مرا به سویی که به شکل L به نشیمن اصلی می‌پیوست برد.

  از دورگاه صدای بنان آرام آرام نزدیک‌تر می‌شد و این عادتش بود که از انتهای راهرو یا از جایی دورتر آوازخوانان نرمک‌نرمک می‌آمد و به جمعِ هواخواهانش می‌پیوست. نیّر سعیدی می‌خواست که شعری بخوانم غزلی داشتم با حال و هوای عرفانی با این بیت پایانی: نه ساز توست نه آواز من نه شعر منیر ــ به هوش باش مغنی که این صدای خداست که مرضیه هم آن را خوانده بود. وقتی شعر را تمام کردم صورتگر که گویا از آن اعتراض ناخودآگاه، خود، آگاه شده بود وسط گلِ قالی ایستاد دستم را بالا برد و گفت این دختر مولوی عصر خواهد شد و بسی نوازش‌ها کرد. اما من مولوی نشدم زیرا شمس تبریزیم را نه خدا می‌دانستم و نه نور مطلق. ۵

  می‌خواست مرا به شیراز ببرد و ادارۀ کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات را به من بسپارد  و می‌گفت هفته‌ای دو روز که به تهران می‌آیم تو را هم با خودم می‌آورم که خانواده‌ات را ببینی و سری هم به دانشکده بزنی. اما من که تا آن زمان با خانواده‌ام زیسته بودم، فکر می‌کردم در شهری که هرگز ساکنش نبودم چگونه می‌توانم به تنهایی زندگی کنم. شگفتا که در گیرودار به شیراز رفتن و نرفتن عازم ایتالیا شدم و در کشوری که زبانش را هم نمی‌دانستم تنها زندگی کردم. با این سفر، شیراز را از دست دادم و در دامگه حادثه افتادم. شیرازِ سعدی و حافظ ، شیرازِ شعر و شراب، شیرازِ نارنج و ترنج، شیراز سبز و خرم، شیرازِ باغ ارم، شیرازِ تاریخ درنوردیده، شیرازِ جور و ستمِ ابلهان دیده و شیرازِ «هر باغبان که گل به سوی برزن آورد ـ شیراز را دوباره به یاد من آورد»، ۶ شیرازِ جهان خاتون و «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت …» ۷

  این اولین و آخرین باری نبود که شیراز را از دست می‌دادم. زمان گذشت و به ایران بازگشتم و در گروه زبان‌های خارجی دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانیِ دانشگاه تهران، بخش زبان و ادبیات ایتالیایی را تأسیس و آن را تدریس کردم. در ششمین کنگرۀ تحقیقات ایرانی در دانشگاه آذرآبادگان، شهریور۱۳۵۴، دربارۀ جینا لابرییُولا ۸ و کتاب شعرش«عشقِ افسرده و لحظه‌هایش» ( افسرده به معنای منجمد)۹ حرف می‌زدم. دکتر خانلری نیامده بود و به جایش دکتر محمد امین ریاحی روند جلسه را هدایت می‌کرد. زادگاهم بود و تبریز آمده بود با چهره‌برداران، فیلمبرداران و صدابردارانش که از آنهمه تنها نوار صحبتم را دارم. ای کاش فیلم و عکس‌هایش را هم داشتم. ۱۰ (نوار صحبتم ضمیمه است).

  در ضیافت مهرآمیز و خاطره‌انگیزِ آخرین شبِ کنگره به شور و شیدایی شعر خواند و باز هم خواند و باز هم خواند. بالای بلندش نمی‌شکست و واژه‌ها از هم نمی‌گسست. بعداز آن ربودگیِ عریان، بعداز آن خواهش عطشان، بعداز آن سکوت سنگین و سرگردان، به وقت خدا نگهدار دست‌های منتظر و بی‌قرارم را در دست گرفت نگاه تشنه و خواهنده‌اش را به سر تا پایم ریخت:

  ـ این قفس طلایی را بشکن بیا به شیراز ما.

نمی‌دانست که این قفس، عنکبوتی است. اولین و آخرین کلامی که در طی کنگره بر لب آورده بود و به این هم نیازی نبود! که به قولش:«نگاهش گرم و لب خاموش لیکن ــ جهانی زیر لب اورا سخن بود»۱۱ اینچنین باز شیراز را از دست دادم. شیرازِ سروِ چمان و چمن، صبا و مشک ختن، غنچۀ دریده پیرهن، سَموم و رنگ نسترن! شیرازِ جهانی زیرِ لب حرف و سخن، و این، که از قفس سینه‌ام برون می‌ریزد:

بشکن قفس، به دامن شیراز ما بیا

شیرازِ پُرکرشمه، پُرآواز ما بیا

آن آتشی که از عطشی شعله برکشید

در کام جان بریز و به شیراز ما بیا

  امروز در این غربت نامأنوس به مهرنوشانِ شیرازیم دل بسته‌ام و با نوشیدنِ مهرشان، در‌انتظار معجزه نشسته‌ام تا هیهات، کِی، دوباره کجا …

  لالایی‌ها رسالۀ دکتریم بود با راهنمایی دکتر صورتگر که در نیمه راه رهایش کردم و در کار رساله‌ای دیگر به زبانی دیگر با عنوان جشن‌ها و رقص‌های سنتی ایران با Bianca Maria Galanti Professoressa بودم که‌ خبرش را شنیدم. خبری طاقت‌شکن و نه در توانِ جان و تن.

  طی اقامتم در شهر رم و اشتغال کوتاه مدتم در رایزنی فرهنگی ایران و ایتالیا، از ناسازگاری و بدادایی‌های آقای رایزن، مشکلاتی که داشتم و نادرستی‌ها در این کانون فرهنگی برایش نوشتم و توضیح دادم که انتخاب این راه برای نزدیک بودن به جراحم در شهر وین بوده است. به نامه‌هایم به مهر و آزردگی جواب داد. این جمله را هرگز فراموش نمی‌کنم: «پند این پیر خیرخواهت را به گوش نگرفتی و …»

  در ماه مِی ۱۹۹۴ از سوی بنیاد رودکی در نهمین برنامۀ تصویرهای کوچک از چهره‌های بزرگ در Vancouver Museum بزرگداشتش را برگزار کردم. منوچهر کاشف هم‌دانشکده و دوست دیرینم، استاد زبان فارسی در دانشگاه کلمبیا و از ویرایشگران دانشنامۀ ایرانیکا، که در دانشکدۀ ادبیات از شاگردان دکتر صورتگر در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی بود، در بارۀ شخصیت و ویژگی‌های استادش صحبت کرد و برگزیده‌ای از شعر ستارۀ سهیل که رامین روی موسیقی آورده تنظیم کرده بود اجرا شد. ( نوار و ویدیوی کامل این برنامه را دارم ولی هرچه کوشیدم نتوانستم در کامپیوتر پیاده کنم باشد برای بعد هرگاه کسی یاریم دهد).

بیت‌های در آهنگ درآمدۀ ستارۀ سهیل:

شبی آن سیاه گیسو بگشاد راز با من

که مراست آشنایی به سرای آرزوها

رخ او شکفته چون گل ز امیدهای شیرین

دلِ او به رقص اندر به نوای آرزوها

لب مهربانش لرزان زتطاولِ لب من

شده گیسوان پریشان ز نوازش نسیمش

نه به گاهِ عشقبازی ز کسی به سر هراسش

نه بجز خدای دانا به دلِ کریم بیمش

سر نازنین نهاده ز صفا به شانۀ من

که به گوش من تواند سخنان نرم گوید

دل و جان فدای یاری که ز پاکدامنی‌ها

سخن ار ز عشق گوید همه را به شرم گوید

چه شود که تا یک امشب ننهیم سر به بستر

که زمانه دیر با کس سرِ دوستی ندارد

به ستارۀ یمانی نگریم در دل شب

که رخِ سهیل دیدن همه آرزو برآرد

به جواب گفتم آری، هوسی چنین بود خوش

ز بتی که از دهانش همه بوی عشق آید

به کنارِ من شبی را بنشین و نیک بنگر

که ز باغ نغمه خیزد ز فلک ستاره زاید

  آن شبِ از یاد نرفتنی که با شور و شوقِ استقبال کنندگان پایان یافت، ایرج بابایی یکی از یاران ثابت قدمِ بنیاد رودکی که تا به امروز هم یاری  و مهرش را از من دریغ نکرده است، به خوش‌باوری صندوقکی کاغذین برای یاری به برنامه‌های بنیاد، کناری گذاشته بود و خیّرِ خوش‌دستی هم پنج دلار به اندازۀ گنجایش آن صندوق در آن انداخته بود که سپاسگزارش هستیم و این مرا به یادِ خوش‌باوریِ خودم می‌اندازد که روزی به دیگر یاری از بنیاد رودکی که طرفِ مشاوره‌ام بود گفتم امسال برای پیشبُرد برنامه‌ها می‌خواهم برای ایرانیان ساکن ونکوور نامه بفرستم. نگاهی کرد، نگه کردنِ عاقل اندر سفیه و جوابش این بود: Good luck  بالغ بر سه‌هزار نامه چاپ کردم، تا کردم، در پاکت گذاشتم، تمبر زدم و چون رانندگی نمی‌کنم در چند نوبت آنها را پای پیاده به پستخانه بردم. از آنهمه، تنها یک پاکت برگشت با اعانه‌ای به مبلغ بیست دلار از خیابان Fullerton  که با سپاس از بخشنده‌اش آن پاکت را مانند شمش طلا در بایگانی بنیاد رودکی حفظ کرده‌ام و روزی بر سردرِ آن خیابان خواهم آویخت و این شرح ماجرا انکار قدردانی و سپاس از معدود بخشندگان و یاری‌دهندگان شهر ونکوور نیست. بگذریم.

صورتگر قلندری بود پاکباز و از هرآنچه گفته‌اند آز، بی‌نیاز.

برگزیده‌ای کوتاه از پیشگفتارِ برگهای پراکنده:

  «از شگفتی‌های زندگانی من این است که من در طول حیات یک دشمن نداشته‌ام و همه کس از معلم و دوست و مربی و استاد و رئیس و شاگرد مرا به وجهی مرهون مهر خود ساخته‌اند، چنانکه امروز اگر بخواهم حساب زندگانی خویش را پس دهم صفحۀ مطالبات آن سپید و صفحۀ دیون آن از اسامی سیاه است. کسی از من حقی به گردن ندارد ولی کسانی که به نحوی به آنها مدیون هستم بقدری زیادند که نمی‌توان نام آنها را برشمرد…»

  «… من این راز را نمی‌توانم ناگفته بگذارم که این خنده و طیبت که با من از  دیرباز آشنایی دارد و این آسان گرفتن دشواری‌های زندگی همه بدان جهت است که من از خانه با شادمانی بیرون می‌آیم و اگر پس از حشر با دوستان دیر و خسته به آن باز می‌گردم باز چراغی برای پذیرایی من روشن و تبسمی به لبی نقش بسته است که خطاهای مرا می‌بخشد و با مهری سرشار می‌نوازد.»

  «خوانندگان دیوان اشعار من انتظار نداشته باشند که من عالمی به فراخنای جهان حافظ شیرازی پیش چشم آنها خواهم گسترد و یا در خواندن اشعار من روان آنها مانند زمانی که شمس تبریزی را زمزمه می‌کنند به رقص خواهد افتاد و از ابدیت و دستگاه بیچونی و عرفان و جهان حقایق خبری درست خواهند شنید! در این اشعار از عشق‌های افروخته و آتشین که سر به رسوایی می‌زند و به انگشت‌نمایی و ملامت می‌کشد و گریه و زاری و سوک و شیون و دیگر اسباب کار عاشقان سخنی نیست. همینطور من از آن کسان نیستم که با می و افیون به ذوق بیایم و معانی در حالت مستی در ذهن من حاضر شوند و یا احیاناً موسیقی را با ادب بشنوم و وقتی کسی شعری می‌خواند و من حال درک آن را ندارم خود را غرق مسرت وانمود کنم و از شوخی وخنده که فطری من است دست بردارم.

  جهانی که شعرهای من در آن به وجود آمده همین جهان اعتیادی است، با این تفاوت که آسمانش قدری نیلگون‌تر و پاک‌تر، اخترانش درشت‌تر و فروزنده‌تر، کوه و آبشار و دریا و جنگل و رودخانه‌های آن با نزهت‌تر و طرب‌افزاتر، دلبندانش زیباتر و چشمانشان سیاه‌تر و سحرانگیزتر و لبانشان بوسه‌ پذیرتر است. در این جهان، غم و نامرادی و فراق و مرگ عزیزان نیز جان را شکنجه می‌دهد ولی گردش زمانه و گذشت ایام از سنگینی آنها می‌کاهد و آنها را قابل تحمل می‌سازد.»

  «دوستان یکدل گاهی مهرسردی آغاز می‌کنند و دلربایان جفاجو و پیمان‌شکن می‌شوند ولی غبار ملالت بر آیینۀ صیقلیِ دل پاینده نیست و جفاها و نازها به مهربانی و غمخواری مبدل می‌گردند.»

  «.. به نظرمن ادبیات فارسی نگاهبان ملیت و فرهنگ باستانی ماست و هرگونه تجاوزی که به این ملت بشود و هر کلمۀ بیگانه که هنوز ملیت اصلی خویش را از دست نداده و ایرانی نشده در زبان شعر وارد گردد مایۀ سرافکندگی کسانی است که خامۀ استادان بزرگ سخن پارسی را برداشته و بر بالش آن سخنوران بزرگ تکیه زده‌اند.»

  «در باب موضوعاتی که امروز جوانان ما برای منظومات خویش مناسب تشخیص داده‌اند سخنی ندارم زیرا من دیگر جوان نیستم و شاید در دل جوانان امروز از زن و مرد آرزوهای سفید و سیاه و فریادهای زرد و بنفش حکایت از تأثراتی کند که پیش پیران نامعلوم است. روزی که من جوان بودم فریادها جانسوز و غم‌انگیز و آرزوها شیرین و دور و دراز بود.»

 ۲۴جولای ۲۰۱۵ ـ ۲ مرداد ۱۳۹۴

♦ ♦ ♦

۱ـ یادنامه‌اش را سایۀ سرو سهی نامیدند. قیمتش را به دُرّ و گهر سنجیدند،  قامتش را به اندامِ سرو کشیدند و یادنوشتۀ مرا نادیده دیدند.

۲ـ کاکو در گویش شیرازی به معنی برادر است ولی شیرازی‌ها آن را برای اظهار و ابراز محبت بکار می‌برند مانند عزیزم.

۳ـ این غزل در مجموعۀ سینه‌ریز آمده است. چاپ شرکت کتاب ۱۹۸۵/۱۳۶۴، لس‌آنجلس.

۴ـ سعیدی، یارِ خوگرفته با یارانِ دانشکدۀ ادبیات: مجلۀ ایران‌شناسی، سال هفتم، بهار ۱۹۹۵/۱۳۷۴

از شیخِ صنعان تا مرگ در زندان، از انتشارات کتاب پَر، ۱۹۹۵/۱۳۷۴

۵ـ پیر من و مراد من درد من و دوای من ـــ  فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

شمس تبریزی که نور مطلق است، ـــ آفتاب است و  ز انوار حق است

۶ـ شیراز: برگهای پراکنده

۷ ـ حافظ: حسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت ـ آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

۸ ـ Gina Labriola پس از کتاب «عشق افسرده و لحظه‌هایش» دومین کتاب شعرش را به نام «کندوی آینه‌ها» Alveare di specchi منتشر کرد.

۹ ـ کتابِ  Istanti d’amore ibernatoرا عشق افسرده و لحظه‌هایش نامیده‌ام.  واژۀ یخ‌زده که برخی در ترجمه به کار برده‌اند از زیبایی و حرمت کلمۀ ibernato می‌کاهد با در نظر  گرفتن اینکه در ادبیات فارسی برای آن، واژۀ زیبا و جا افتادۀ «افسرده» یا «فسرده» را داریم که به معنی یخ بستن و منجمد شدن به کار رفته است:

بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت  ــ  تو گفتی همی خونش افسرده گشت   فردوسی

آتش اندر پختگان افتاد و سوخت ـــ خام طبعان همچنان افسرده‌اند.   سعدی

چون خدا خواهد که مردی بفسرد ـــ سردی از صد پوستین هم بگذرد   مولوی

خونِ دلِ لاله در دلِ لاله ـــ  افسرده شد از نهیبِ کم عمری   منوچهری

۱۰ ـ مقالۀ: ایران و تولد شعر جینا لابرییُولا، مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی، شماره ۳ سال ۲۳ پاییز ۱۹۷۶/۱۳۵۵

۱۱ ـ عبدالوهاب نورانی وصال

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۱ Comment

  1. زرین طه

    ریبایی و لطافت و قدرت بیان کلام منیر طه آنچنان است که آدمی را در سیلان اتفاقات چنان به پیش می برد که گویی خود آنجا بوده ایی.

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights