
سه شعر «سبز» از ماندانا زندیان

ماندانا زندیان، شاعر، روزنامهنگار و پزشک، زادۀ سال ۱۳۵۱ در شهر اصفهان و دانشآموختۀ رشتۀ پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی در تهران/ ایران است.
آثار منتشر شده:
*پنج مجموعه شعر با عناوین «نگاه آبی» (نشر پژوهه/ ایران)/ «هزارتوی سکوت» (نشر پژوهه/ ایران)/ «وضعیت قرمز» (شرکت کتاب لسآنجلس)/ «در قلب من درختی است» (شرکت کتاب لسآنجلس)/ و «چشمی خاک، چشمی دریا» (نشر ناکجا/ پاریس)
*گردآوری، تنظیم و ویراستاری کتاب «امید و آزادی» -پیرامون زندگی و کار ایرج گرگین
* «بازخوانی ده شب» مجموعهای از مصاحبهها با شاعران و نویسندگان، پیرامون ده شب شعر انستیتو گوته در تهران
*نوشتن مقدمه، بیوگرافی و بررسی آثار نقاشی حسام ابریشمی در کتاب Expression of Love
*جمعآوری ترانههای زویا زاکاریان و چاپ گزینهای از آن آثار با نظارت شاعر در دفتری به نام «طلوع از مغرب»
گزیدهای از اشعار عاشقانهٔ ماندانا در سال ۲۰۱۴ میلادی توسط دکتر احمد کریمی حکاک به زبان انگلیسی ترجمه و در مجموعهای با عنوان An Eyeful of Earth, An Eyeful of Ocean: Selected Love Poems of Mandana Zandian منتشر شدهاست.
ماندانا زندیان ساکن لسآنجلس آمریکا و عضو هیأت تحریریهٔ فصلنامهٔ ره آورد است، بخش معرفی شعر برنامهٔ هفتگی رادیویی هما سرشار را اداره می کند، و نیز به کار و پژوهش در زمینۀ سرطانهای مهاجم و پیشرونده، در بیمارستان Cedars Sinai مشغول است.
تازهترین کتاب ماندانا «احسان یارشاطر در گفتوگو با ماندانا زندیان» روایت زندگی استاد احسان یارشاطر در قالب یک گفتوگوست، که در سال ۲۰۱۶ میلادی توسط شرکت کتاب لسآنجلس منتشر شده است.
[clear]
[clear]
یک
[clear]
برای پروین فهیمی
[clear]
[clear]
[clear]
دستهای تو آزادیست
وَ زخم،
پرسشی
که در حفرههای قلبت کاشتهای
تا نور بگیرد از سایهات فصل وُ
بُگذرد از بلندی شب
رها شود راه وُ
باز شود در
آواز شود پرنده
آب
آفتاب
در گلوی خرداد وُ
صبح شود همهجا
وَ مرگ
پنجرهای،
که بیرنگ
بیصدا
بیبازگشت
نمیماند.
[clear]
دستهای تو روز است.
[clear]
**
[clear]
دو
[clear]
[clear]
تهرانِ خشک
تهرانِ بی زمین،
بی زمان،
بی صدا
از سازِ عود وُ سوزِ کُندُر میگذشت وُ
بامش،
که زخمِ رسیدۀ آفتاب است وُ
خیالش از خیالِ تو پُر،
باد را به راه میخواند وُ
راه را
به روزهایی
که چشم در چشم شب
آواز میشدند.
[clear]
ما راه بودیم
میرفتیم وُ
از تمام درزهای شهر
سوز میآمد
سکوتمان را میگَشت وُ گلویمان را
در رگهای سفید عابر پیاده
میتکاند.
[clear]
سفر میشدیم
تاریکروشنای سَحَر را میخواندیم وُ
مینوشتیم:
شبهای دراز
از شاخههای فصل هَرَس میشوند.
[clear]
نشد سبُک بباری، بنشینی، ببینی
شانههایت
هنوز
زیر بال راه ایستادهاند وُ
ماه
ردیف صدایت را
در آواز بامها نشا زده…
…و در ادامهٔ این راهبندان
ما خورشید سایههای خویشیم.
**
[clear]
سه
[clear]
[clear]
[clear]
برای سهراب اعرابی
[clear]
[clear]
اینجا به جز نبودنت
که پنهان میشود
در سکوت بلندی
که راه میرود در گلوی انگشتانم، آرام
مثل مِه،
که مرگ را تعمید میدهد
رودخانهٔ نامت
بر خطوط دستش،
چیزی نمانده است…
[clear]
آب میدهم به سایهٔ طوبی، اینجا
صدا برای نبودنت تنگ است وُ
دیگر حرفی نمانده است…
…باش!
[clear]