![شعر «پرفورمنس» از جمشید عزیزی](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2025/02/FrontImage-Azizi-150x150.webp)
جاودانگی نام و یاد علیرضا احمدیان
![جاودانگی نام و یاد علیرضا احمدیان](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2019/07/1_PJGCNNJAEGK9utVclyZHFw-805x536.jpeg)
کمتر از یک سالِ پیش، نخستین بار علیرضا را در یک دیداری که توسط یکی از دوستانِ مشترکمان هماهنگ شده بود و قرار نبود بیشتر از نیم ساعت طول بکشد دیدم. خسته بودم و بی حوصله و در فکر اینکه در این ملاقات نیم ساعته، با آدمی که اصلاً نمی شناختمش و در یک رده سنّی هم نبودیم، قرار است چه بگویم و چه بشنوم. پنج دقیقه ای از صحبتمان نگذشته بود که شور و شوق علیرضا، روایت پردازی جذابش، گوش کردن با دقتش به حرف هایم و زبان بدنش سرِ حالم آورد. دیدار نیم ساعتهمان حدود دو ساعت و نیم طول کشید. بعد از آن هم، من که پس از اولین دیدار با علیرضا و با وجودِ تفاوت سنی بیش از یک دههمان، احساس کردم که سال هاست میشناسمش و همکلاسی دبیرستانم است، پافشاری کردم تا پیاده تا جای بعدی که علیرضا میخواست برود قدم بزنیم و صحبت کنیم و او قبول کرد. دل کندن از همصحبتی اش، حتی بعد از دیدار اول، دشوار بود.
بعد از ملاقات اوّلمان و در حدود یک سالِ اخیر، علیرضا برای من تبدیل شد به یک دوست، راهنما و تنها حلقهی اتّصال من به جامعهی ایرانیان ونکوور. هر هفته برایم ایمیل میفرستاد و از فرصت های کاری، داوطلبی و فعالیت های اجتماعیِ در شهر می گفت. شور و گرمایِ تشویقش به کار های مختلف آنقدر تاثیر گذار و الهام بخش بود که بعد از هر دیدارمانجانی دوباره میگرفتم، به هدف های بزرگم فکر میکردم، قصه پردازی ها میکردم، و سرشار از ذوق میشدم. این باعث شده بو که هر از چندگاهی که از که از دنیا و مافیهایش آزرده میشدم، تلفنم را بردارم و به علیرضا زنگ برنم تا دنیا رو طورِ دیگری برایم روایت کند و شورِ زندگی در من بسازد.
اولش از شنیدن خبر نبودنش در کنارمان از دنیا آزرده و اندوهگین شدم. لحظه ای به حرف هایش، به چهره اش در آخرین دیدارمان، و به زبانِ بدنِ پر حرارتش فکر کردم. تصویرش که جلوی چشمانم آمد و قصه هایش که با صدای پر شوقش در ذهنم مرور شد احساس آزردگی ام ناپدید شد. دریافتم که یاد و خاطرش آنقدر در ذهنم زنده است که باورِ رفتنش ناممکن است. آیا جاودانگی جز این است؟ علیرضا در میانِ ما هست و یادش همیشه جاودانه.