شعری از مهرداد مهرجو
برای این روزهای تلخ
دست خودت نیست
پای تاریخ که وسط باشد
مامور موتور سوار هم میلنگد
جریانی که از پا ریشه گرفت
تا شکل عجیبی از مغز خونریزی
برای گل دادن در برف
روشن است
همه چیز روشن است
کار از کار گذشته دیگر
روزهای برفی هم کارگر نیست
برای خانه ماندن
نانی در سفره نیست
دلی بیقرار
چراغ که بیسو
گذری که در سرما میبینی
نقشی دارد با علائم متنی بیشمار
که بر سر باد آوردیم
به خیالت که خیابانی بند آوردی
فرشی نیست تا در ذهن تو لوله شود
تا ذهن تو لوله شود
امتدادش به بزرگراهی برسد
تا حاشیهی پیدا
دست خودت که نیست
همه میدانند به تظاهری که داری
به عصای موسا چنگ میزنی
به نیلی که توهم زدی
به پیپی که بر لب به ناسازگاری
به عکس به خودت کبریت کشیدی
تا هر انسانی
که کوک کودکیاش رد داد
تا خشکسالی که در زایندهرود جاری
اینطور که پیش رفتهای
آلودگی هم از خطر مرز و مرگ گذشته است
تا داد کسی به کسی نرسد
و کسی به داد کسی
همین که به جاهای باریک برسی
میگویی هیولایی بر این تاریکی
سایه میکشی
بیآنکه بدانی پرده میدری
همینطور
که پشت به صندلی به آینه میاندازی
شیطانی که به شکل خودت
به فرم تازهای از خودفریبی
سربندی میکنی
دو سو هویدا است
به آخر خودت میرسی به آخر خط
با لکهی سیاهی میان مردمک
که گوری میشود برای گمکردنات
دست خودت نیست
پای شاعر وسط است
نسخه پی.دی.اف (صفحه ۱۹)