
شعری از عبداله محمدزاده سامانلو

جنگ
زبان بر شقیقه
تفنگ سَرپُری ست
که جهان را به خون می کشد
و چشم ها بی اعتماد
به عهدنامه ها
به اشک ها
خیره به دست هایی که
به تناقص نشانه می روند
انگشت هایی که رقص به پا می کنند
و چکمه هایی که
جویبار خون را شنا می کنند
من، مُرداب تن ها می بینم
رسانه های خوناشام
که پلک ها را قبض کرده اند
و موسی را
که تبر بر پشت ابراهیم
عیسی را
به گلستان کاکتوس ها می برد
جنگ موروث میمون ها نیست
اندیشه های به گِل نشسته ی
دوران جاهلیست
آن روزهایی که زیباترین ملکه ها
بر امپراتوری ها
دلقکی برای زاییدن اژی دهاک بودند
و اسب ها
کشته هایی بدون پلاک
در تاریخ خونالود انسان بودند.
۱۵/۱/۱۴۰۰