
شعری از سروش مظفر مقدم

در تنگ جای جهان
در بیکران زمان
در گوشه ای از زمین آلمان
در سر پناه سبز درختان و زمین سرد
بنشسته ام
با تیره ابرهای اندوهان
از سرزمین خویش، لت خورده و مجروح و پریشان
بر منجنیق حوادث سوار
برداشتمی جان
برکف خویش گرفته آبرو و امان
چون بید می لرزم، بر سر آن ایمان
اما،
باقی است نیمه جان،
در گرد باد حوادث،
تنوره ی دیوان
هر گوشهی روشن و پاکی از سرزمینم را
کردهست آلوده، به قدوم نحسِ دسته کوران
اکنون، بی سرزمین ترینم من
در زیر سقف کهنهی آسمان..
ای مردمان.. خدایان…
آیا شود که بازی تقدیر و سرنبشت،
خطی دگر رقم زند بر دوران؟
آیا شود که موجهای حادثه، بار دگر در آید به خروش و به عصیان؟
گاهی بدین اندیشه میکنم
در معبد دل خویش، سودای بازگشت می جویم:
«من ماهی ام، نهنگ ام.. عمانم آرزوست!»
باد بهار ز بوستان و باغ می شود وزان
اما دلم؟ خزان…
سالم ز چهل رفته کنون
پرّان، چو مرغان آسمان..
روزی، گفتا به من، پیری خمیده و لرزان
به شهر کهنِ دامغان:
پیرانه سر به عشق وطن میشود جوان
ای سرزمین من
ای زخم دیده به حرمان
ایران مهربان..
مرا بخوان..
دگر بار،
مرا به خود بخوان!
خرداد ماه ۱۴۰۲
———-
# سروش مظفر مقدم