چند شعر از حسن فرخی
۱
صادق رحمانی
پنجرهها را روشن میکنم
در مرداد تو ترانه میریزم
یک شنبهها
حرفا حرف نام تو را مزه مزه میکنم
و شعرم را سپید مینویسم
در نگاه تو
صبح ریختهاند.
۲
ما – من و تو- هزار حرف نگفته داریم
در بساط تخیل
– بفرمائید!
ما-من و تو- به بغض پنجرهها نزدیکتریم.
دست میکشیم به پشت کلمات
و آه میکشیم.
۳
بنفشهها را به تماشا میبرم.
بهار در کوچه خوش است
نسیم خنکی میان کلمات میوزد
اینجا چمدانام را باز میکنم.
کنار بنفشهها پنجره تماشاییست.
خداحافظی را به زمستان میبرم
یکی دو روز است کنار سکوت من دریا افتاده است.
حالا وقت آن است سپیدیها را به کوچه ببرم.
تو را به یکی از فصلهایم گره میزنم
و باد میان نرگسی میوزد.
شعر من به توفان میزند
برگرد.
و رازقیها عطر و بویشان را کف خیابان ریختهاند.
پنجرهها را روشن میکنم
و هزار خورشید
از اتاقام کوچکام به خیابان پرتاب میکنم.
۴
تو
از هر کجا که بیایی فرقی نمیکند
من
روی صخرهی سنگ
سنگ شدهام.
۵
دوم مرداد ماه / احمد شاملو
نام کوچک تو صبح است
و بی سبب نیست که به آفتاب دل بستهام
به دریا و علف
به کوه ها و جنگلهاهمه
من به دست های تو صلح می ریزم
به آینه ها و شب پره ها
به چشم های آهو نگاه می کنم
به سپیده دم و رنگینکمان
در سرم شورشی برپاست
حواس ام به سایه ی طناب ها هست
به جوان دلاوری که همچنان تاب می خورد
چشم به ابرها دوخته است
و هوس باران دارد.
روز از پی روز کنار پنجره می نشینم
ترانه های کوچک تو را به یاد می آورم
و شعرم را سپید می کنم
در نگاه تو آتش بس دادهاند
اینجا
در این سطر.
۶
با شاپور جورکش
این شعر
به دوزخ ام میخواند
با خنجی بر گلوی باد
و در صخره سنگ
می خواستم جبران سپیده کنم
گفتم آفرینهای در توفان ام
وقت جامه دران
شروه می خوانم
مفتش ها اما در می کوبند
و مرگ
سنگ بر سینه میکوبد.
تنها صدایی که شنیده میشود
خرد شدن استخوانهای من است
که سرود خوان سپیده بودم
و در خیابانها میدویدم
هروله کنان.
این شعر
به آشوبام میکشاند.
۷
برای مرگ نوحه نمیخوانم
من دریایم و
موجهایم را
به سمت تو میفرستم
تن تو را لمس میکنم
معنای مرگ را به تو میدهم
و بر میگردم.
۸
دست تو را میگیرم
کنار می گذارم
خیلی شیک
و تمیز
صبح را صدا می کنم
-می شنوی؟
و سنگ تو را
به سینه می کوبم.
۹
سایه
امروز وقت آن نیست در سایه بنشینیم
از تعطیل شدن جهان حرف بزنیم
و مرگ را دنبال کنیم
که جسد های پژمرده ی را جمع می کند
از کوچه وخیابان
و باخود می برد به ناکجا.
امروز روز بدی نیست
باور کنید خورشید روشن است هنوز
و من
اینجا
در این سطر
چمدانم را باز می کنم
بهار را به دنیا می دهم
دسته دسته ابرها می آیند و بی سابقه می بارند
در هر کجا.
۱۰
فقط سکوی سنگ مانده است.
روی سکوی سنگ پیکر زنی افتاده است
با نگاهی هراسان /می ترسم
بگو نزند
نزن
نزن
نزن
و تازیانه فرود می آید بر تن رود
ماه را بیرون شب پرتاب می کنند
پنجره ملتهب است
و روی سکوی سنگ تازیانه ای افتاده است.
تهران – مرداد ماه/۱۴۰۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: