نگاهی به مجموعه داستان «خانههای مردم» نوشتهی علی رادبوی
سفر از هیچ به همهچیز
نگاهی به مجموعه داستان «خانههای مردم» نوشتهی علی رادبوی
پرسیدماش: هیچ را میشناسی؟
گفت: مگر هیچ هم شناختن دارد؟ هیچ یعنی هیچ دیگر!
گفتماش: حالا فکر میکنی هیچ اول با دوم هممعنیاند؟
گفت: … چیز همه چیز…
گفتم: بیا با هم بعداز سفر پیدایش، سفری داشته باشیم به دنیای عین؛ سفری از هیچ به همه چیز.
گفت: آمادهام. نقطه آغاز کجاست؟
گفتم: نقطه آغاز همینجا در خانه تو.
دستانش را گرفتم و به اتاق کارش رفتیم. رایانه را روشن کرد. کتابی که برایش فرستاده بودم را به اصرارِ من باز کرد.
- خوب؟ این کارت برای چیست؟
- سفر را با داستانهای این کتاب شروع میکنیم و به پایان میبریم.
- مطمئن هستی که حالت خوب است؟ سر به سرِ من نمیگذاری؟
- کتاب را خواندهای؟
- هنوز نه.
- پس با هم میخوانیم و سفری خواهیم کرد به دنیای عین و خیال راوی-نویسنده. یعنی با او همراه میشویم تا دنیایش را بشناسیم. در این کتاب، سفری را شاهد خواهیم بود که از مرگ است به زندگی، سفری از هیچ به همه چیز، سفری شگفتانگیز در پیش است:
به خشکزار پا میگذاریم و علفزار میبینیم، کوهها را در کنار دشتها و جنگلها را در کنار کویرها میگذاریم. در وادیها واحهها را میجوییم و در بیابانها آبادیها را، به همراه ایل کوچرو، کنارهی رودخانهها را طی میکنیم و سراغ مردمان روستایی را از شهری میگیریم و شهری را از روستایی.
- حالا چه الزامی دارد که این کتاب را بخوانیم؟
- الزام که نه. اما از آنجا که میدانم به دنیای فلسفه علاقه داری و مدام متنهای بسیار دشوار و پیچیده میخوانی، میخواهم بدانی که گاه میشود با واژههای بسیار ساده اما ژرف، فلسفه را درونی خود و پیرامونینمان کرد.
- لطف کن و کمی در مورد کتاب بگو. اگرچه یادم هست برایم چیزهایی گفته بودی. اما راستش مگر کانت، اسپینوزا، هگل، هایدگر، هابرماس و… وقت میگذارند که داستان خواند. هیچ وقتی برایم نمیماند تا داستان بخوانم.
شاید در نگاه اول این کتاب هم مانند بسیاری از مجموعه داستانهای دیگر باشد. اما وقتی پازلهای داستانها را کنار هم میگذاری، چند مفهوم در برابرت قد علم میکنند: «من»، «دیگری»، «خانه» و خود. در بررسی این مفاهیم انگار در سفری که راوی-نویسنده دارد، با او همراه میشویم تا دنیای درون و بیروناش را بشناسیم.
در این معنا: «سفر مرحلهای از خود به در شدن است، برای یافتن منی گستردهتر، به هر بیان و با هر انگیزه. به هنگام سفر، خود را آماده رویاروی با دیگری میکنیم، از امن و امان خانه در میگذریم و حاضریم برای دستیابی به مقصد سفر، ناهمواریهای راه را پذیرا باشیم.»
در این کتاب راوی همه داستانها «من» است. همان «منی» که نویسنده نیز هست و هیچ تلاشی برای پنهان کردنش ندارد. در این معنا مفهوم من اهمیت بنیادی دارد. من دشوارترین موضوع شناسایی است، از آن رو که خود عامل شناسایی است. چگونه میتواند موضوع شناسایی و عامل شناسایی یکی باشند؟ این در حالی است که هر دوی آنها در حال تغییر و در حرکتاند. پاسخی که به اختصار میتوان داد، آن است که منِ شناسا و منِ موضوع، در آینهی یکدیگر نقش خود را جابهجا میکنند. پس الزامی برای تبدیل شدن من به؛ نهمن، غیرمن، دگر از من و دیگری وجود دارد. اگر نتوانیم در برابر من، دیگری بگذاریم، من ناشناخته باقی میماند. خود، بخشی از من است که ارادهگرایانه، بر من مسلط است. پس برای شناخت منِ موضوع، باید خودْ تسلطاش را بر منِ شناسا بردارد: ارادهای در برابر ارادهای دیگر، اراده کند که اراده نکند، اراده کند تا به ارادهای دیگر دستیابد.
در داستان مارگریت، «من» در آینهی «دیگری» خود را میشناسد. بخوان.
«راستی مارگاریت، تو که دو تا اطاق خواب داری، چرا از اون یکی اطاقت استفاده نمیکنی؟ البته من اینو به خاطر راحتی خودت میگم، چون من معمولا شبا دیر میخوابم. نمیخوام سر وصدای من یه موقع مزاحم خواب شما بشه.
مارگریت همینطور که نگاهم میکرد، یکی از آن خندههای بی صدایش را سر داد و در حالیکه شانههایش تکان میخورد گفت:
ــ اتفاقا منم به همون دلیل تو اون اطاق میخوابم.
حیرت زده پرسیدم، کدوم دلیل مارگریت؟
میدونم احمقانهاس ولی این که میتونم به راحتی صدای خرناسههای تو رو بشنوم و نترسم. إحساس کنم که کسی درهمین چند قدمیام خوابیده. آخه میدونی؟ تخت من فقط به اندازهی یه دیوار نازک از تخت تو فاصله داره. درسته؟»
***
در داستان «خانههای مردم»، «مینیبوس مدرسه»، «لیلا» و «راهوا» راوی رابطه «من» را با دیگری که کودک هست بیان میکند. در «خانههای مردم»، من که همان راوی است، عجله دارد که کار تمام شود. اما پسرش که سرگرم دنیای خودش هست، مدام میپرسد که این خانه مال کیست؟ مردم! و این مردم دیگری است که در دنیای کودک شخصی است بسیار ثروتمند که همه خانهها را صاحب است.
«ــ دیگه داری کلافهام میکنی فسقلیها. چن بار بگم؟ همهی خونهها مال مردمن عزیزم؟
ــ مال مردمن؟ همهشون؟؟
ــ اره همهشون، دیگه سوال نکن عزیز بابا باشه؟
نه جواب داد و نه از جایش تکان خورد. دست به کمر با لب و لوچهی آویزان جلوی خانه ماتش برد.
ــ همهشووون؟ واااای مردم چقد خونه داره!!!!
خندهام گرفت. تازه فهمیدم که موضوع از چه قراراست. طفلک خیال کرده که این «مردم» باید غول بیشاخ و دمی باشد که توانسته است این همه خانه را تصاحب کند.
خواستم روشنش کنم، گفتم:
ــ پسرم، «مردم» یه نفر نیس که قربونت برم.»
سفر به دنیای کودکان ادامه دارد و زیباتریناش را در داستان «مینیبوس مدرسه» میخوانیم. بچههای دبستانی رنگینپوستی که باورهای خودشان را از بزرگترها آموختهاند. اینان «من» نیستند. «نهمن» هم نیستند. اینان دیگری هستند با فرهنگی دیگر که با ما فاصله دارد و مگر با تجربه زیست امکان شناختش ناممکن است.
«ــ می خوایی بدونی چرا ما دیگه نمیخواییم با تو حرف بزنیم؟
ــ آره، بگو تیمی جان، میخوام بدونم.
ــ برای اینکه، برای اینکه تو به اون مَردِه کمک کردی. بقیهی بچهها هم با اشارات سر و دست حرف تیمی را تایید کردند.
کمی گیج شدم، یعنی درست شنیدم؟ یعنی چون بنده به اون صاحب وانت کمک کردم با من قهراند؟ حالا دیگر خطاب به همهی بچهها پرسیدم
ــ بچهها مگه کمک کردن به کسی که احتیاج به کمک داره کار بدیه؟
ــ نه، ولی کمک کردن به یک سفیدپوست کار بدیه!
ــ چرا؟ مگه سفید پوستا چه گناهی کردن؟
ــ سفیدپوستا بدجنساند.»
«منِ» راوی در داستانهای دیگری هم با کودکان سر و کار دارد که در سیر و سفرمان همراه با راوی، در سیاهی شب و سکوت زمان، وامیگذاریمشان.
***
در داستانهای «بهرام» و «یک شب طولانی» از دو خاستگاه گوناگون به مفهوم خانه پرداخته میشود. در داستان بهرام، خانه به جای این که محلی امن برای زندگی باشد، موجب اضطراب صاحب خانه شده و واداشتناش به کاری بسیار دشوار. در داستان «یک شب طولانی»، ضمن قصهی پر درد و غصهی هزاران ایرانی در مفهوم بزرگتر خانه که میهن ناماش میدهند، گروهی از مردم بی خانهاند و سرگردان کوی و برزن برای یافتن سرپناهی. خودگویی راوی-نویسنده در بخش نخست و بازی سیال ذهن چنان زیبا است که هر خوانندهای را وامیدارد تا به عقب نگاه کند تا از مفهوم هیچ، نه هیچ که همه چیز را دریابد. تصور پذیرایی خواهر و مادر در خانه پدری، اشک را بر گونه هر خوانندهای جاری میکند. این سفر اما با طنزی تلخ به پایان میرسد که خود نیز حکایت هزاران آواره در وطن خویش بوده است.
- میپرسد خانه چیست؟
- خانه چیست؟ جایی است که من در آن آسوده است. اما منِ آسوده چه زمانی میتواند دگر از منِ خود را بشناسد؟ آنگاه که از کُنام خانهی امن و امان و آسوده خود خارج شود. و مقصد کجا است؟ جایی است که دیگری، دیگر از من، غیر من، نه من، در آنجا است و قرار است که من، خود را در آینه او ببیند.
سفر فرآیندی است که طی آن این رویارویی صورت میگیرد. محدوده من تا کجا است؟ آیا من به محدوده تن پایان میپذیرد؟ پس آن حس تملک، که چیزهای پیرامونی را از آن من میکند، در چیست؟ چه تفاوتی میان دست من و ابزار من، پای من و خودروی من، تن من و خانه من هست؟ و اگر تفاوتی نیست، مرز من، آنجایی که من به کران میرسد، کجا است؟ تا کجا به من تعلق دارد و اگر تعلق دارد، نسبت من با این کرانه و وظیفه و حق من در برابر این منِ گسترده شده چیست؟ این مفهوم و بهویژه «خانه» و دلتنگی برای آن را بخوان:
«سیگار دوم را روشن میکنم. و دودش را تا اعماق ریههایم فرو میبرم. هوا کمکم رو به تاریکی میرود. هیچ عجلهای ندارم. نه سفرهی پهنی در انتظارم است و نه رختخواب گرم و نرمی. ولی میدانم کسانی نگرانم هستند و چشمهایی منتظرم. مادرم را میگویم که حتم دارم هیچ لقمهای بی یاد من از گلویش پایین نمیرود. و خواهرانم، برادرانم برای دیدنم دلتنگ هستند. یکباره دلم هوای خانه میکند. دلم برای یک خواب راحت در یک رختخواب گرم و نرم لک میزند. دلم برای یک جو توجه، یک قطره محبت پَر میزند. وقتی توی کوچهپسکوچهها از پای پنجرههای باز و نیمه باز عبور میکنم، بوی قورمهسبزی بیرحم مستم میکند. بوی کوکوسبزی طناز خرابم میکند و بوی دلپذیر شامی وسوسهام میکند ولی بیش از همه، خودِ پنجرههای باز با پردههای کشیده و سروصدای بچههای دور سفره ویرانم میکند و آرزو میکنم کاش، ایکاش میتوانستم روزی دوباره درون یک چهاردیواری با پنجرههای باز و پردههای کشیده باشم. دلم هوای خانه میکند.»
- میگوید: میدانی کهموضوع من، همیشه به عنوان موضوعی چالش برانگیز، چه در سنت فیلسوفان باستان و چه در میان عارفان شرقی و همچنین، بهویژه در میان فیلسوفان دوران پس از رنسانس مطرح بوده و نتیجههای تعمق آنان در نزد مخاطبان آنها، در سطوح پایینترِ اندیشه، عجیب و آشفته تلقی میشدهاست. برداشتهایی هم که آن مخاطبان به دیگران انتقال دادهاند به همان اندازه بر آشفتگی افزوده است. مولوی در شعر معروف خود میگوید:
تیر منم، کمان منم، پیر منم، جوان منم، دولت جاودان منم
یار مگو که من منم، من نهمنم، نهمن منم.
توجه و تمرکز مولوی بر مفهوم من نه تنها در این شعر بلکه در اشعار بیشتری از او آشکار است. برای مثال میگوید:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
در شعر نخست، به روشنی میگوید من، من نیست، بلکه من نهمن، غیر من و دگر از من است و در برابر او، نهمن هم، من است. از دیدگاه مولوی من همواره در برابر نهمن است و بستگی دارد که راوی چه کسی باشد. گاه من راوی است و میگوید نهمن است و گاه که راوی نهمن است، میگوید من است. در شعر دوم، منِ کشف شده، نخست فاقد ویژگی است، و سپس ویژگیهای دوگانه و متضاد او آشکار میشوند.
در داستان راهوا تقابل من هست و نهمن. دخترکی شش ساله، سیاهپوست به جنگ سیاهی و تاریک اندیشی میرود تا هویت خویش را در نامی دیگر بیابد تا شاید رنج هراران ساله سیاهها را بکاهد. بخوان:
«به درخواست مادرش قرار شد در ازای دریافت مبلغی «راهوا» کوچولو را بمدت یک ماه صبحها به مدرسه برسانم، تا او برنامهی کاریاش را تغییر دهد.
[…] دقایقی بعد دو لنگهی در از هم باز و پرنسس راهوا در آستانهی در ظاهر شد. فقظ دو بال کوچک بر سرِ شانههایش کم داشت که به ملائک دور سر اولیا و انبیا در عکسهای قدیمی شبیه شود. دامن چیندار سفید، جوراب سفید، کفش سفید، دستکش سفید، روبانسر سفید حتی کیف مدرسهاش هم سفید بود. چقدر هم زیبا و دوست داشتنیتر شده بود. دلم میخواست محکم بغلش کنم.
[…] ــ اسم شما چیه خانم خوشگله؟
راهوا سرش را بالا گرفته و اسمش را گفت.
ــ چه اسم قشنگی داری راهوا خانم، اسم فامیلت چیه عزیزم؟
راهوا گفت: وایت.
خانم دوباره به دفتری که در دست داشت نگاه کرد و پرسید:
ــ وایت یعنی W H I T E؟
من رو به راهوا پرسیدم:
ــ راهوا جان میتونی اسم فامیلت را برای خانم ناظم هجی کنی؟
راهوا محکم و با اعتماد به نفس گفت: بله W H I T E
میبینی رفیق؟ دخترک با لباس سفید و کیف و آرایش سفید به مدرسه میرود و به دروغ نام فامیلش را سفید میگوید تا از خود بگریزد. تقابل من و نهمن را راوی-نویسنده به خوبی در قالب انباشت تخیل کودکی شش ساله به نمایش گذاشته است.
- میگویم: یادت باشد که در فلسفه غرب، چهرهنمایی و برجسته شدن من از دکارت آغاز میشود. آنجا که میگوید «من میاندیشم، هستم». و بدینسان چرخشی در گرانیگاه اندیشهی فلسفی ایجاد میکند و من را در مرکز میگذارد. فیلسوفان بعدی کمابیش بر این چرخش تأکید میکنند و بر خلوص آن میافزایند. بهطوری که کانت میگوید، بخش نخست گزاره دکارت کافی است. یعنی فقط «من میاندیشم» و پس از او، فیشته میگوید حتی میاندیشم نیز زائد است و فقط کافی است که بگوییم «من». فیلسوف بزرگ دیگری چون هگل، من را در سیر تاریخی به جریان متقابل آگاهی و خودآگاهی میکشاند که از فرآیند مداوم و بازخوردی آنها من به ما تبدیل میشود.
- میگوید: خانه جایی است که من در آن آسوده است. اما منِ آسوده چه زمانی میتواند دگر از منِ خود را بشناسد؟ آنگاه که از کُنام خانهی امن و امان و آسودهی خود خارج شود. به گفته مولوی:
از خانه برون رفتم، مستیم به پیشآمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
برون رفتن نیازمند بیخود شدن و آماده بودن برای پیشآمدها است. به این تعبیر، خانه از بدن آغاز میشود. سیری به درون، او را به عمق هستی خویش میبرد، سیر اَنفُس، کاوش در هزارتوی روح خود، کاویدنِ لایههای ناشناختهی من. من را موضوع شناسایی من کردن؛ اندیشه را به اندیشه سپردن؛ کشف دوباره و دوباره و دوبارهی من. و این سیر در ادامه، از درون به بیرون، سیر آفاق، پرواز به سوی افقهای دور. به تعبیر مولوی، تیر منم کمان منم، تیری است که باید از چلهی کمان آرش پرتاب شود، نیازمند زور بازویی است که از پیش تدارک دیده شده. ور بپّرد دور، تا کجا؟ تا چند؟ هر چه دورتر، کرانههای منْ گستردهتر و هر چه فرو رفتهتر ژرفای منْ جاندارتر، مستحکمتر و پایدارتر.
خانه، همچنین، جایی است که من در آن به انباشت میپردازد؛ خاطره، عاطفه، صندوقچهی اسرار. خانه جایی است که من هر آنچه در این سفرها گردآوردهاست، بر هم میگذارد، میانبارد و پاسمیدارد. چرا؟ چون همواره برای بازشناسایی من بدان نیازمند است، تا من و نهمن را در برابر هم بگذارد. خانه هر جایی نیست، آنجایی که نمیتوانیم انباشت کنیم، خانه نیست، آنجایی که نمیتوانی یادگاریای بر تاقچهاش بگذاری، جایی که برای عکس عزیزانت، خاطرات و یادمانهای آنها، جایگاهی ندارد. خانه جایی است که به من تعلق دارد. خانه فقط ظرف نیست، خانه پیوند ظرف و مظروف است، هر آنچه که بهدست میآوری، در صورت انباشت، به خانه تبدیل میشود.
***
و سرانجام به پایان سفری میرسیم که نه سخت بود و نه دشوار. اما سنگلاخی بود که به آسانی نمیشود قد و قامتش را طی کرد. زبان علی رادبوی بسیار ساده است. قابل فهم است. از پیچیدگیهای نسل نو هیچ خبری در کار نوشتن او نیست. میگویم هیچ که شامل همه چیز است و هر چه خوبان دارند او در خود و یک جا دارد. ساده نویسی کاری است بس دشوار. اما علی رادبوی از پس این کار برآمده و موفق هم بوده است.
چیدمان داستانها خود نشان میدهد که نویسنده-راویِ کتاب میداند چگونه از نیمهراه شروع کند، به محل کار برود، در خینال به میهن بازگردد و در عالم واقع مادر به خانه دوم فرزند میآید تا حالا پسری که دیگر کودک نیست، برایش قصهی آن همه کودک را بگوید که تاکنون با آنان روبرو شده است. این همه تجربه را نویسنده در کجا انباشته است؟ در خانه؟ مگر غرب هم برای منِ ایرانی خانه است؟
مهمترین شیوهی انباشت، نوشتن است، چرا که سپردن به حافظهی شخصی، کماکان من را در قفس من محبوس نگه میدارد. اگر منْ گسترش یافتهاست، پس باید خانهای به گستردگی آن من برافرازیم. جایی که هر آنچه به من تعلق دارد در آن جایگاهی بیابد. نگارش روایی و نگارش سفرنامه، سیر در جغرافیای پیرامونی است.
اما از خانه برون رفتن، و گام نهادن در وادیهای شناسایی، نیازمند ابزارهای بسیاری است. همه ابزارها را باید بهکار گرفت. حواس پنجگانهای که من را با دیگری پیوند میدهند. این حواس در پیوند با یکدیگر، پیکرهای کلی از دیگری در برابر من، و من در برابر دیگری در ذهن بازسازی و پدیدار میکنند. از این رو در سفری که من در جستوجوی دیگری است، کشف دیگری، تنها با بهکارگیری منحصرانهی چشم و یا چشم و گوش میسر نمیشود. چگونه میتوان شهر اهواز را بدون گرمای آن، بازار چابهار را بدون بوی ادویههای آن، بوشهر را بدون مزهی قلیه ماهی آن، اردبیل را بدون هوای سرد زمستانی و معتدل تابستانیاش، مشهد را بدون صدای نقارهی آن، تصویر و تصور کرد؟ چگونه میتوان دگر از من را بدون آنها در درون من بازیابی کرد؟
گذار سطحی بر رویهی چیزها، همچون نگاه گردشگرانه، باز هم من را، آنچنان که باید، از کُنام امن و آسایش خود بیرون نمیآورد. این نوع سهیدن، همچون نگاه کسی است که از پنجرهی خانهی خود به چشمانداز پیرامونی بنگرد. تجربهی گام نهادن بر جغرافیای پیرامونی، چشیدن آنچه که نهمن میچشد و لمس کردن آنچه که دیگری تحمل میکند، است که نهمن را در آینه روبهروی من میگذارد.
- چه شد رفیق؟ تو فکری؟
به هیچی فکر میکنم که همه چیز است. به لیلا، به بهرام، به محمود، به راهوا، به بچههای رنگینپوست مدرسه، به… فکر میکنم که همه در سفر راوی چنان آمدهاند که مرگ را به زندگی فرامیخواند. یعنی؛ هیچ همه چیز است و بس.