
یک شعر از سعید صراف معیری

تق
———————–
رو به همیشه!
با پنجرهی آویخته سخن بگو!
بامها اریب میشوند
تا بارانات بریزد
وقتی دردات را خودت
تنها خودت
باید از پای جنگل قطع کنی:
تق اول
سعید!
صبحات را نگرفتهاند
روزات را داری
کلاغت همچنان میغارد
و تو
سپید شدن گیسوانت را
به اندوه میدانی:
تق
تق دوم
به ریگ کفشها
شاخهای بکار
که زیتون شود
از حوالی جاده
از جادهی حوالی
و تمام تحقیقات فلزی نشان داده است
که انسان بشدت جان دارد:
تق سوم از آخر
تق
تق سوم
بوی سل
و صدای تکتیرهای سرفههای نامحرمان
راحتتر در فضا یله میشود
این است خوش آمد گویی به تیره بختان!:
تق تق تق تق تق
شق سوم
شق سوم تو
سیاه، سفید،خاکستری بنفش
قابل باز گشت اما مسموم
تقاش درآمده
آنچه میارزد از ارزانی است
این ردیفه این اکتاو
فاژ و واژ و باز است، پاز !
که شق سوم تو را من اختراع کردم
… چونان کسی که در تاریکی
سایهاش را
به من گوش بسپار
چونان کسی که به بارانش
گوش میسپارد:
تق تق تق تق تق تق تق ….