سه شعر از حسن فرخی
سه حرف
یک)
من پرچم نمی شوم
برای اعتراض خیابانی یا مراسم ملی
که دست به دست می شود.
من شعری هستم
از رابطه ای مسدود شده
هر وقت که دلت گرفت/بخوان!
من تفنگ نمی شوم
برای جنگ یا جوخه ی اعدام
یا شکار پلنگی که حواس اش را غزال پرت کرده است.
من ترانه ای هستم
برای عاشق که گریه می شود روی سنگ مرده
منفرو رفتهام در رود
ماهی دریا نیستم
دریا نیستم
و قایقی که از موج ها سواری می گیرد.
من گل یاس نیستم
روی دیوار همسایه عشوه گری کنم
پنجره نیستم
در آغوش دیوارها
وقت و بی وقت رو به جهان بسته شوم
من شاعری هستم
در سکوت
لابلای کلمات نفس می کشم
شعرهایم را ویرایش نشده می نویسم منتشر نمی کنم
با گلدان های خالی حرف می زنم
یاد محبوبه های شب می افتم
سوءتفاهمی در صدایم نیست سالها با نام تو زیسته ام.
من پرچم نیستم
در دست سرباز
سنگ قبرها را از قبل آماده کرده اند.
من تفنگ نیستم
در دست چریک
از جراحت احساس می گویم
باران تمنا می کنم
ابر نیستم عربده بکشم
خواب نیستم
رویا تمنا کنم
حرف های نگفته ام را پنهان کنم
سوء تفاهمی در شعرهای مننیست
هیچ کس تصور نمی کرد
به اضطراب روز اول برگردم.
دو)
به صد ضربه ی چاقو
جان سالم به در برده بودم
خدایی بود لب کارون !
لرزش لب ها که شروع شد
گفتم تاریکی به اجبار بود
و تصدیق تکه های نور در آینه ی شکسته ای
از پشت دریچه ی احتیاط در خانه خرابه ای!
گل شب بو تلاش می کرد از در و دیوارها بالا برود
و من به ابرها فکر می کردم که دزدیده می شدند
به فردا روز یکی که خبر تیرباران را داده بود
متواری می شد
در سلول تاریکم سر از شعر درآوردم
گفتم یک دقیقه اگر صبر می کردید
خبر آزادی هم می رسید!
تیر از نزدیک در رفت
جان به در برده را دوباره میان گودال پرتاب کردند
چشم هایم خنده نمی دانست
این وسط من هم ترسیده بودم
فرقی نمی کند در کجا.
سه)
سپیده بیاید یا نه
اصرار نکن
آفتاب سراغ تو را بگیرد یا نه فرقی نمی کند
پرستویی در خیابان هلاکمی شود.
چه ساعتی ست؟
مخفی کاری لازم نیست.
با اندوه چه کنم؟
سنگ یا زنبق فرقی نمی کند
چشم هایم عیب کرده
فریب این سکوت را نمی خورم.
این شعر را هرچه هست به پای تو می نویسم.
سر گشته یا آرام کنار من به تدریج قدم می زند ابر.
گنجشک یا برگ از روی شاخه ی تاریک می ریزد
و من خوابگر وار دنبال پروانه می کنم دنبال آهو
(به چه قیمتی؟)
شب بیاید یا نه
کتمان نکن
ماه سراغ تو را بگیرد یانه فرقی نمی کند
در این سطر تاریخ می گذارم
و باد دیوانه شده تا آخر دنیا می دود.
با تنهایی چه کنم؟
وحشی یا رام فرقی نمی کند
تو باشی یا نه
پنهاننمی کنم حقیقت همین است
غزل در خیابان سردست می رود.
خواب یا بیداری فرقی نمی کند.
بوی نسترن و باران می آید.
تهران
۲۸/دی ماه/۱۴۰۲
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: