![شعر «پرفورمنس» از جمشید عزیزی](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2025/02/FrontImage-Azizi-150x150.webp)
شعری از شیدا محمدی همراه با صدای شاعر
![شعری از شیدا محمدی همراه با صدای شاعر](https://shahrgon.com/wp-content/uploads/2024/10/Front.image_.sheida.webp)
خاک خفته خواند در گوش ما
یادم تو را فراموش
بی گاهان
بی حواس
پریده بودم از شانهی بهار
دستانِ شادمانهی کودکی مانده بود بر سر شاخهی انار
من در معبر کوچه
هاج و واج
منتظر تو در خودروی اشتیاق
منتظر آن واقعهی هوشیار
منتظر آن لغتی که نمیآمد بر زبان شما
کسی در دلت تالاپ تالاپ
پلاسههای تالاب انزلی را پس میزد از پیشانی بهار
من
پاهایم را میشستم در جوی خیابان
موشها از آدمها تندتر میدویدند
موشها از آدمها بیشتر روزنامه میخواندند
موشها بیشتر از آدمها جشن جاماندهها را برپا میکردند
ما سلانه سلانه
بی اعتنا به شانهها، بی اعتنا به تنهها، بی اعتنا به بوقها، سرسامها
پیاده از پارک وی
راه افتادیم تا سرانهی سراب
تو ایستادی ای بوسه
و « دوستت دارم» سرریز شد از دستانت
که خیابان درازی بود که من هر روز
از کنار رگ ها و مویرگ هایش می گذشتم
و موهای فرفری تو برایم شعر می خواند
ما هنوز به تقویم سیاه هزار وُ سیصد وُ جدایی باور نداشتیم
صدایت سرشار بود از سراسر
از سرازیری
و من سُر خوردم از صورت تو تا پاسگاه پلیس
که گیس های مرا کشان کشان می برد تا صندوق صدقات
تا خیرات خبرهای خیره شده در ویترین کتاب فروشی ها
و نام من
یکی یکی خط خورد از دکه ها، از فصل نامه ها، از اوراق عاشق دیدارها
انگشت کوچک مهربانت را قلاب دهانم کردی
« که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد»
گذاشتم که بگذرند دست های تو از ملال من
گذاشتم تا بگذرند روزان من از برهنگی نگاه تو
دمی درنگ کنند در خنده های من
گذاشتم تا بگذرند امکان مکان ها
مثل روزی از میان هزاران.
سه شنبه سوم مرداد بود
یا شاید سالی شبیه این سال ها
رنگش به یادم نیست
از بادیه بوی باد می آمد
بوی دهان تو
بوی رازیانه، بوی ابیانه
در سایه سار آب و باد و خاک و آتش نشستیم
و جادوی چشمانت در جانم بیخت
از زبانم آرزویی بگریخت
دستانت در سایه عکسی ریخت.
شاید میانهی دشت ارژن بود که آن چوپان با بزهای رنگینش
دست های تو را از عکس بیرون کشید
من با پاهای معمول به سروقت حیرانی رفتم
تو ایستادی به تماشای نیمه های شب
که زفاف ماه با تکه پاره های تنم ناتمام ماند
در سه شنبه ای دیگر
چند سال پس از تصادفت
خبرت را هیچ خاطره ای به من نداد
« مرا به خاک نشاند و
تو را تماشا کرد»
خبری که در تاریکی و هراس
قلبم را نشانه رفت
در سه شنبه کوچه ای بن بست
در سایه سار نخل های لس انجلس
از وحشت درها را قفل کردم از تو به تاریکی
پاهایم وارونه می دودیند طولانی طولانی طولانی
از تو به تاریکی
از تو به تاریکی
از تو به تاریکی
چرا که من هیچ کلید فروخورده ای نداشتم بر این قفل ها
یک «یای» گم شده بودم در این میان
تا مرگ ات مرا بیفکند و برنداشت
بیفکند و برنداشت
بیفکند و برنداشت.
آرزویم آویختن از کلماتی بود که از تو می گریختند
آرزویم رسیدن به واج هایی بود که در دست مردمان می پوسیدند
آرزویم آمدن آن لغتی بود که در میان دست و پای مردان مسلح
تا خناق
تا خفگی با گازها، سکوت ها، سراب ها
تبرباران شده بود پیش از جمع شدنش در قاب یک روز
و ما را دیگر آیا
امید آمدنی هست؟
سال هزار و سیصد و بی شمار بود
و من
در سرشماری سرانه
به حساب نمی آمدم أصلا
آنها به شمارش اعداد پرداخته بودند
اعداد کم شده از کار
اعداد گم شده در شهر
اعداد اعدام شده اعداد تبعید شده اعداد ریز ریز شده اعداد زندانی شده
و تنها اعداد اضافه شده
آنهایی بودند که در باروت و برج شهر
مناره می ساختند
ما اما در تمامی ضرب و تقسیم ها
غایب بودیم
.مگر در غارت غنایم مان
بر بادیه دویده بودیم
از طناب ها به یکدیگر
از یک به دیگر
از یک به یک شدن
تا گودال شدن
تا گورستان شدن
تا جمعی در خود جمع شدیم
هزار و چهارصد جهل
تا من به من
چند گورستان دیگر؟
Sheida Mohamadi
April, 20, 2023