Advertisement

Select Page

هادی ابراهیمی عزیز! قرار ما بماند برای دیدن پنج چراغ

هادی ابراهیمی عزیز! قرار ما بماند برای دیدن پنج چراغ

 

اشاره:
بخش‌هایی از این یادداشت پیش از این در مراسم نکوداشت خوانده‌شد و سپس بخش‌های بیشتری از آن در گزارش گرامی‌نامه همیاری آورده شد. اینک متن کامل نامه‌ی گرامی دوست شاعر، نویسند و منتقد ادبی – رضا عابد – در زیر آورده می‌شود. 
«شهرگان»


من هم یکی از آن‌ محدود افرادی بودم که دوست داشتم میدان را پنج چراغ بنامم نه چهار چراغ! دوست داشتم هر پنج چراغ روشنایی تعبیه شده روی ستون سیمانی را در جمع زدن‌های خودمان به حساب بیاورم و ظلمی را به هیچ‌کدام‌شان روا ندارم. چهار چراغ روی ستون فرم یافته‌ی سیمانی به چهار خیابان منشعب از میدان نظر داشتند و آن آخری تک مانده هم بالای ستون جا خوش کرده بود. حکماً مشکل سر آن چراغ فوقانی روی انتهای ستون رو به آسمان بود که اهالی شهر از روز اول به هیچش گرفته بودند و او را در جمع و تفریق‌های خودشان به حساب نیاورده و آنقدر هم اسم میدان را با عنوان چهار چراغ در دهان‎ها چرخانده بودند که با آن ستون یاد‌بودش برای شهدای هفتم شهریور در ذهن و زبان‌ها جا افتاده بود. خلاصه اینکه یک شهر بود و یک میدان. چهارچراغ، شاهرگ اصلی شهر بود به قول ممدآقا کریم. همه راه‌ها به همین میدان ختم می‌شد و دور آن پر شده بود از مغازه‌های جورواجور. دو هتل‌ و دو سینما و چند گاراژ و داروخانه و عرق‌فروشی همراه با کتابفروشی‌ها در کنار تعدادی بانک هم حول و حوش میدان بودند. مردم شهر کلی خاطرات از حوادث برگذشته در آن مکان و محدوده داشتند. از کشته شدن چند نفر در بمباران هفتم شهریور ۱۳۲۰ گرفته تا حوادث بعد از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲. آتش زدن منزل تقی رادمنش برادر رضا رادمنش از رهبران حزب توده در جریان کودتا یکی از آن حرکت‌های اوباش شاه‌پرست بود که «چهار چراغ» در سینه خودش نگه داشته بود و همچنین دعوای اسمال کیجای خداترس، گنده لات‌ رشتی با اهالی لاهیجان را که در ضلع غربی میدان اتفاق افتاده بود. این دعوا که با تسخیر یک مغازه کفاشی توسط او همراه بود، خاطره‌ای را برای لاهیجانی‌ها رقم زده داشت که طبع شعری گل کرده‌ی ظریفی ‌آن را به ناخودآگاه جمعی اهالی شهر پرتاب کرده بود تا وقت و بی‌وقت زمزمه کنند: اسمال کیجای رشتی / عزیز تلار سر بنیشتی/ لاجونین خیلی بکوشتی …

البته یک مغازه هم بود که در بین مغازه‌ها شهرت فراوانی را برهم زده بود و آن ابریشم فروشی براداران شعاع نام داشت. این شهرت فقط به سببِ جنبه تجاری نبود. این برادارن از تبار خانوادگی به میرزا قاسم شعاع‌التجار می‌رسیدند که این فرد هم در دوره‌ای با برادران لاسقاریدیس یونانی مرتبط می‌شد که از تجار و کارخانه‌دار ضد مشروطه در شهر بودند. مغازه برادران شعاع گذشته از تجارت ابریشم پاتوق چهره‌های سیاسی و بزک کرده‌ی شهر بود و امر «کار چاق‌کنی سیاسی» در آن مکان رواج داشت و در شهر هم چو (شایعه) افتاده بود: نردبان ترقی می‌خواهی برو مغازه شعاع! لپ کلام که مناسبات جاری و ساری در آن مغازه را می‌توان در آینه کتاب «بازمانده‌ی روز» ایشی گورو نویسنده انگلیسی ـ ژاپنی بازجست. اما سه مغازه دیگر هم بودند که در میدان جلب نظر می‌کردند که هر سه کتاب‌فروشی‌ بودند. مغازه‌های مجزا در شرق و غرب و شمال میدان. کتابفروشی‌های شرقی و غربی سابقه‌ دارتر بودند. مغازه غربی را فردی از جبهه ملی‌چی‌های قدیم اداره می‌کرد و آن دیگری متعلق به یک فرد به اصطلاح زمستان سر و مچه (‌اخمو) بود که می‌گفتند با ساواک در ارتباط است. او برادر سپهبد سعادتمند معاون اطلاعات و امنیت کشور بود. مغازه سوم را شخص دیگری ‌در ضلع شمالی راه انداخته بود به نام حسین‌پور که بعدها مدیریت آن را فرد دیگری به نام حیدر وتیمه (رامبد) به عهده گرفت. این حیدر هم از نظر فیزیک و هم خلق و خوی‌اش منحصر به فرد بود که شرح آن را من به مناسبت مرگ او نوشته و داده‌ام. اسم این کتاب‌فروشی، ملی بود و خیلی زود توانست در کنار دو کتاب‌فروشی مطرح دیگر گیلان، یعنی طاعتی رشت و میرفطروس لنگرود قرار گیرد و محل عرضه کتاب‌های جدی و مهر و نشان دار شود. با واقعه سیاهکل و رشد جنبش چریکی در ایران نگاه‌ها یک‌باره به لاهیجان معطوف شده بود. اگر زمانی نیما یوشیج به هنگام حضورش در لاهیجان تصویری خاص از خلق و خوی لاهیجی‌ها بیرون داده و آنان را با صحرامجی‌های بی‌هدف و همراه با نوعی خرافه‌پرستی و عادت‌ زدگی‌هاشان به تصویر کشیده بود و یا در دوره‌ای دیگر دسته‌ای که از مدرنیزاسیون نیم‌بند و عاریتی بدون الزامات مدرنیته رژیم گذشته به وجد آمده بودند و لاهیجان را به فرح دیبا شهبانوی ایران کوک می‌زدند. در عوض شاهد بودیم که با خیز ایجاد شده توسط چریک‌ها چه موج تازه‌ای به وجود آمده ‌و حضور چندین جوان لاهیجانی در تیم کوه و شهر در جنبش چریکی و متعاقب آن موج دستگیری‌ها چگونه به یک نهضت کتاب‌خوانی و فعالیت سیاسی منجر گشت و کم‌کم پای جوانان به کتابفروشی ملی باز شد و این کتابفروشی پاتوق جوانان مشتاق گردید. در این میان حضور مدرسه عالی مدیریت هم به این روند رو به رشد کمک زیادی کرد. انتشار مجله باران توسط دانشجویان که مجله‌ی وزینی بود همراه با برگزاری سخنرانی‌ها و دعوت از صاحب نظران سیاسی‌، فرهنگی و ادبی توسط دانشجویان به شهر لاهیجان از اقدامات شایسته در آن دوره بود که برای رژیم و ماموران اطلاعات مایه دردسر شد که در یک مورد به ضرب و شتم دکتر هزار‌خانی منجر شد. خلاصه اینکه شهر لاهیجان سیمای تازه‌ای یافته بود و پای افراد زیادی ‌از سراسر ایران به شهر باز شد.

اگر در دوره‌ای عباس مهر‌پویا خواننده مطرح به عنوان معمار در لاهیجان سکنا گزید و بناهای خاص و زیبایی نظیر کتابخانه عمومی، ژاندارمری و … را در لاهیجان ساخت، این بار مدیران فرهنگی بودند که با عشق و علاقه به لاهیجان آمدند و مبشر خدمات ارزنده‌ای شدند. یکی از آن افراد حمید نعمت‌الهی رفیق سالیان من و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود که پس از آزادی از زندان به لاهیجان آمد و مسئولیت کانون پرورشی شهر را به عهده گرفت که خدمات او به فرهنگ کتاب‌خوانی و سینمای جوان شهر غیر قابل انکار است. همچنین محمود طیاری نویسنده مطرح گیلانی به مسئولیت اداره فرهنگ و هنر لاهیجان برگزیده شد که به رشد و اعتلای تئاتر و موسیقی شهر کمک شایانی کرد. در کنار آن‌ها بسیاری از دبیران اقصا نقاط کشور هم بودند که به سبب جاذبه سیاسی شهر و حماسه سیاهکل جذب آموش و پرورش لاهیجان شدند و شگفت آنکه پاتوق اکثر این افراد هم کتابفروشی ملی گردید. به همان‌گونه که پاتوق ما جوانان پر شور و شرر هم در آن مکان بود و در همان‌جا بود که اکثر ما همدیگر را یافتیم. من رضا عابد تشنه کتاب و دانستن در کتاب‌فروشی ملی، هادی ابراهیمی رودبارکی را یافتم که از من تشنه‌تر بود و مشتاق‌تر. باز هادی و من جمعی دیگر را یافتیم که به‌سان ما تشنه بودند و می‌خواستند نقشی دیگر بزنند و فاصله بگیرند از جوانان ره گم کرده و آلامد و اسیر زرق و برق و کالایی شده. ما عاشقانی بودیم که با حضور در آن کتابفروشی تنگ و ترش، شمیم خوش کتاب‌ها را به شامه می‌گرفتیم و با ولع آن‌ها را از قفسه‌ها بر گرفته و زیر ذره بین نگاه خود می‌بردیم تا به تصاحب‌شان اندیشه کنیم و از این منظر هر کتاب برای ما شیپوری شود نه لالایی خواب. پس! کتابِ دستِ من می‌رفت پیش چشم هادی. کتاب دست او می‌آمد پیش چشم من. روزهای بده و بستان کتاب برای ما بود و واگویی خوانده‌ها. از میان همین دوستان جمع‌شده در کتابفروشی ملی بودند کسانی چون اردشیر وزیری، جواد محقق، حسین حجتی، هوشنگ کریم، کیومرث درکشیده، ابراهیم دلال‌خوش، حمید موتمن صالحی، اکبر شاهانی، هاشم اقبالیان و … که گروه‌های تئاتری نظیر وارش را ایجاد کرده بودند و نمایش‌هایی مثل چشم برابر چشم، خانه بارانی، عروسک‌ها، چوب به دستهای ورزیل، آنکه گفت آری آنکه گفت نه، سگی در خرمن جا، تفنگ‌های ننه کارار و … را روی صحنه بردند که به سبب رفاقت ما با آ‌ن‌ها همواره از عوامل اجرا بودیم و این زمانی بود که خیلی از ما عضو انجمن ژونس موزیکال هم بودیم ولاجرم در برنامه‌های آن هم فعالیت داشتیم و در این میان شاهد بودم که هادی ابراهیمی چگونه پاسدار رفاقت با دوستان بود و حتا با چه شوقی در تمرینات حاضر می‌شد. مخلص کلام که ما بر و بچه‌های کتابفروشی ملی بی‌اعتنا بودیم به روال موجود در شهر و جریان روزمرگی. کاری هم نداشتیم که چگونه در مغازه همجوار به کارچاق کنی‌های سیاسی برای پای فشردن بر سیاست‌های جاری مملکت و حفظ دنیای موجود در میدان چهار چراغ هستند، ما به فردای روشن و دنیای ممکن اندیشه می‌کردیم و ضمن آنکه به آن چراغ پنجم و روشنایی فوقانی هم نظر داشتیم و بی‌هوده نبود که یک گزاره میان ما جاری بود که: در چهارراه حوادث ما راه دیگر را می‌جوییم که این همان دیدن چراغ پنجم در میدان چهار چراغ برای ما بود و اینکه ما را می‌کشاند به ضلع شمالی. در تمام روزها هر کدام از سمتی در شهر به جانب میعادگاه روان می‌شدیم. من از محله غریب آباد لاهیجان که نسب به قیامِ غریب شاه می برد. هادی ابراهیمی از باغ قوام بازکیا گوراب که املاک قوام السلطنه محسوب می‌شد و دیگران هم.

همین شوق بودن در آن مکان و کنار کتاب‌ها بود که هادی را در دوره‌‌های مختلف زندگی‌اش تا جایی که نگارنده در ذهن و زبان دارد به کتابفروشی ملی کشاند و … برای هادی ابراهیمی حضور در لاهیجان مترادف بود با حضور در کنار یاران مطبوعاتی ملی. چه دوران بعد از سربازی و چه در دوران بعد از انقلاب که از خیر تحصیل در خارح از کشور گذشت و به شوق بودن در ایران و خدمت به کشور دوباره سر و کله‌اش پیدا شد در لاهیجان و کتابفروشی ملی. و باز هم بنا بر همان شوق بود که در سیاهکل کتابفروشی گیک را راه انداخت البته به کمک کتابفروشی ملی… بعد هم که دوباره بر اثر ناملایمات تن به مهاجرت داد. هر چه بود در هادی همان زندانی ستمگری بود که در همه ما بی‌داد می‌کرد و آن شعر بود و جادوی ادبیات که در آن سخت کوشا است و شاعری ارجمند و صد البته هم سیاست که آن هم برای ما همواره از منظر ادبیات می‌گذرد چون ادبیات، انسان را در مدار خود دارد و این امر با گزاره‌ی صادق هدایت عجین است: ما در سیاست وارد نمی‌شویم، سیاست در ما وارد می‌شود.

در پایان حالا که قرار است نکو‌داشت برای هادی گرفته شود، دوست دارم برای رفیق سالیانم بنویسم: هادی جان! بیا با همه‌ی بر و بچه‌های کتابفروشی ملی قرار بگذاریم برای دیدن روشنایی پنجم در میدان چهار چراغ، با یاد پیش‌کسوتان ادبی ما زنده یادان محمد امینی (م. راما)، علیرضا کریم، بیژن نجدی و …

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights