صفحهی حوادث و چند شعر دیگر
صفحهی حوادث
باید می رسیدم
فرقی نداشت
روزنامه های صبح
خبر از راه های مسدود داده بودند
آیینه ها از شمال و جنوب جاده می ریختند
دریا می گفت : تو هیچ وقت نمی رسی
پاهایم مثل براده
از امتداد افق دور می شدند
سفر که آغاز شد
گوشم به هیچ دریایی بدهکار نبود
تابوت ام را دیشب در اتاقک نعش کش
خاک کرده بودم
هیجان جاده مسیر آیینه را در پلک هایم
سرکوب می کرد
به جنگل که رسیدم قطب نمای رو به عقب
سایه ی مشکوکی را به تابوت ام اشاره داد
مرداب رو به رو
اتاقک نعش کش را درسته می بلعید
ماده جغدی بی پلک
لابه لای دو شاخه ای یخ زده
جنون را به تماشا نشسته بود
ادامه ی جاده
مسافران ممنوعه را
به صفحه ی حوادث مهمان می کرد
آیینه ای از دور
چشمان پر رنگ ام را نشانه گرفته بود
من دیر می شدم
فرقی نداشت
روزنامه های عصر
غروب را به صفحه ی اول ضمیمه کرده اند
چشم های من بر جلد روزنامه
کم رنگ تر از خودم
نگاه می کنند.
“صلیبی از جنس ژاندارک “
پشت ترافیک
سئوال های زنی ریز نقش
بی آیینه ردیف شده اند
در نقطه های کور من
حوصله ام سرخ می شود و
برخورد چند سئوال
مژه هایم را شانه ی خواب می کشد
چراغ راهنمایی هنوز رنگ نپرانده
که چرایی در هیبت زمخت هانیبال
اضافه وزن پلک هایم را می گیرد و
بی مقدمه می پرسد : چرا ؟
جواب
آتش زیر خاکستر است
می گویم :
بیشتر از آن چه تو می بینی
می دانم
اما
با صلیبی از جنس ژاندارک
غسل سکوت گرفته ام
مگر نه این که من یک زنم ؟
مشاجره بماند برای بعد
فعلاً
با کمی پیاده روی موافقی ؟
“زن و موش“
موش واژه هایی شلخته
زاد و ولدی بی تکوین را
در حجم مغزم به بازی گرفته اند…
سُر می خورم باریدن موش ها را
بر سفیدی ناطق
که ناخواسته ی تشکلی کاهی
مشکوک یک تعقیب
از جیوه و کربن
هاله های مرا می بلعد و بازیافتم
به هیبت مداد می نشیند…
سَر می روم از مُدل تازه و
دوخته می شوم به قاتلی سربی
با تعجبی مثل علامت « ! »
می پرسم از نقش زن به تنهایی
تو این همه موش را
تله ای بر نمی آیی؟!
نوک در مداد به نیمه نمی رسد
که جیغ از حمله ی موش ها
شکاف کاغذ را پاره می کند و سُر…
زن
کاغذ
قیچی…
نسیم جان مثل همیشه مهشرند.