تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

ماهی سرخِ تنگ

ماهی سرخِ تنگ
  • آخه پدرسگِ جنده! تو که می‌خواستی بچه‌ات پدر داشته باشه، باید اول شوهر می‌کردی بعد تصمیم می‌گرفتی بزای! چرا سقط‌اش نکردی؟ خواستگارت نشد؟ می‌نشستی خونه‌ی پدرت، بالاخره یه پدرسگی پیدا می‌شد بگیردت!

    نگار غلامعلی‌پور

  • خوب حالا کاریه که شده. دستِ خودم که نبود. تو من رو این‌طوری نوشتی. حالا همون‌جوری که من رو حامله کردی، اون فرهادِ دیوث رو هم راضی می‌کنی عقدم کنه. شیرفهم شد؟
  • ای بابا! نمی‌خواد بره زیر بار مسئولیت. چند بار باهاش حرف زدم. میگه حتی اگه بخوام بگیرم‌اش، زیر بار بچه نمی‌رم. میگه بره سقط‌اش کنه، من هم باید راضی باشم یا نه؟ من که نمی‌خواستم حامله شه.
  • مگه من خودم می‌خواستم حامله شم؟! عجب گرفتاری شدیما!
  • خوب اگه نمی‌خواستی چرا سقط‌اش نکردی؟
  • طوری حرف می‌زنی انگار خودت زن نیستی! ببینم یه جو احساس توی اون قلبِ مثلا نویسنده‌ات هست؟!
  • هست، خوب‌اش هم هست. ولی منطق و دوراندیشی هم هست. دل‌ام برای اون بچه می‌سوزه، برای آینده‌اش ناراحت‌ام. اگه الان با یه دردِ کوچیک تموم شه، بهتر از اینه که بزرگ شد توی منجلاب بیفته. تو اصلا فکر آینده‌ی این بچه هستی؟
  • خوب برا همین می‌گم راضی‌اش کن.
  • میگه پدر شدن توی برنامه‌های زندگی‌ام نیست. یه‌بار دنیا اومدم می‌خوام با انتخاب خودم زندگی کنم. از زندگی تحمیلی متنفرم. می‌خوای به‌اش چی بگم؟ حق داره خوب!
  • پس من چی؟ من آدم نیستم؟ مشکل من اینه که نمی‌تونم مثل شماها منطق‌محور باشم. پس فداکاری رو برا چه روزی گذاشتن ها؟ همین موقع‌هاست که آدم باید ازخودگذشتگی کنه دیگه!
  • ازخودگذشتگی؟! به چه قیمتی؟
  • یعنی جون یه انسان اون‌قدر ارزش نداره که به خاطرش از برنامه‌های کشکیِ زندگی‌اش بگذره؟ اون هم یه بچه‌ی بی‌گناه از گوشت و خونِ خودش!
  • خودت بهتر می‌دونی که فرهاد آدم فداکاری نیست.
  • خوب فداکارش بنویس. همه‌اش دستِ تو…
  • نمی‌تونم. اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی مختار نیستم.
  • اون من رو حامله کرد. حالا نمی‌تونه قسر در بره…
  • هردوتون لذت بردین یا نه؟ تو لذت نبردی؟ ها؟ اگه نبردی چرا گذاشتی این ‌کار رو باهات بکنه؟ زورت که نکرد، خودت رفتی توی خونه‌اش. اون‌موقع هردوتون راضی بودین برا رابطه یا نه؟
  • خوب آره.
  • حالا هردوتون راضی نیستین برا بچه‌دار شدن. اون راضی نیست. نباید نگه‌اش می‌داشتی. ولی اون‌قدر سبک‌سر بودی که گذاشتی بچه بزرگ شه و کار از کار بگذره.
  • عه؟! این‌جوریه؟ ببین من این حرف‌ها حالیم نمی‌شه. خودت هم خوب می‌دونی همه‌ی بدبختی‌های من گردنِ توست. اصلا حالا که این‌طور شد می‌رم می‌شینم وسط خیابون، اصلا جلوی همون کلینیک حیوانات، ببینم چجوری می‌خوای جمع‌اش کنی! هاهاها… آره… ببینم چطور سروتهِ قصه رو هم می‌آری خانم!
  • عه عه عه! خیلی پستی! لجوج و گوشت‌تلخ! اون یه داستانِ دیگه بود. اصلا ربطی به تو نداره. داستان از ته اشتباه بود و گذاشتم‌اش کنار. حق نداری…
  • به من مربوط نمی‌شه. خودت یه جوری حل‌اش کن. ناسلامتی نویسنده‌ای!
  • ای داد! اصلا با این اخلاق گندی که داری، خوب کرد نگرفت‌ات. پیرش می‌کردی بیچاره رو!

اکبیری ننه‌قحبه! با آن دماغِ بادکرده‌اش! چادر را انداخت سرش و از صندلی بلند شد و مثل اردک جلو آمد. چشمی به چشم‌ام دوخت و جَلدی کاغذ و قلم را از روی میز قاپید و به طرف در رفت.

  • هه! چه بهتر! راحت‌ام کردی. اصلا بقیه را خودت بنویس و خلاص!

نمی‌دانم تصادفی بود یا می‌دانست؟! به زور جثه‌ی کوچک‌اش را تا پای در کشاند. روی زمین ولو شد و سه بار بی‌رمق گفت میو. چشمان آبی‌اش را باریک کرد و پای کوچک و خونی‌اش را لیسید. هنوز به سال نرسیده، شاید از همه‌ی فصل‌ها، بهار و تابستان‌اش را دیده باشد. چه گربه‌ی بدشانسی! چند لحظه سرش را برمی‌گرداند و توی صورت‌ام خیره می‌شود. مثل تمنای بچه‌ای که بخواهد شاخه‌گلی بفروشد. چه‌کار می‌توانم برای‌اش بکنم؟ برای پای زخمی‌اش، وقتی خودم زخمی‌تر از اویم. نگاه‌اش ول‌کن نیست. صدایی از درون‌ام بلند می‌شود: «یک شاخه، فقط یک شاخه!» نکند صدای بچه‌ام باشد؟! نه نباید بگذارم بچه‌ام سر چهارراه‌ها گل بفروشد. اگر دختر باشد چه؟! عجله کردم. سر سه ماه رفتم سونوگرافی و هرچه پول جمع کرده بودم، باد هوا شد. دکتر گفت: «جنسیت‌اش هنوز معلوم نیست. یک ماه دیگر.» یک ماه دیگر؟ حتی چند ماه دیگر هم نتوانستم بروم. باید کمی برای زایمان‌ام نگه می‌داشتم. خوب لااقل فهمیدم سالم است. احمق جان! این‌که خوشحالی ندارد. کاش منگل بود، چه می‌دانم دست نداشت. کاش یک‌طوری‌اش بود و راحت می‌توانستم سقط‌ کنم. این‌طوری عذاب‌اش کم‌تر بود. اول‌ها که به فرهاد گفتم، گفت: «خودت را از پله پرت کن و خلاص!» چند بار تا لب پله رفتم ولی نتوانستم. یکی‌دوبار خواست ناغافل هل‌ام دهد، فهمیدم و از نرده گرفتم. چطور می‌توانستم وجودش را حس کنم و نادیده‌اش بگیرم. او زنده بود. رشد می‌کرد. قرار بود دستان کوچکی داشته باشد و صورت‌ام را بگیرد و حتی چنگ بزند. انگشتان باریکی که بگذارد توی دهان‌اش و میک بزند. ولی اگر ناقص بود فرق می‌کرد. برای راحتی خودش هم که شده باید سقط می‌شد.

نگاه‌اش را از من می‌گیرد و سرش را برمی‌گرداند طرف ماشین شاسی‌بلند سیاهی که روبه‌روی کلینیک نگه می‌دارد. دختر جوانی پیاده می‌شود و سبد آبی کوچکی که موجود سیاهی درون‌اش ورجه وورجه می‌کند، از عقب ماشین بیرون می‌کشد. به گمان‌ام سگ باشد. سریع توی کلینیک می‌رود. حتی گربه را نمی‌بیند. شاید صدایش هم نمی‌شنود که با تمنای سوزناکی میو میو می‌کند. می‌توانم بخشی از سالن کلینیک را ببینم. پسر جوانی اونی‌فرم سفید به تن، پشت میز پذیرش، غرق در گوشی‌اش شده. شاید کلیپ بامزه‌ای باشد، چه می‌دانم، خرسی که کلاغی را نجات می‌دهد یا میمونی که بچه‌ببری را شیر می‌دهد. لابد لایک و کامنت می‌گذارد و به دوستان‌اش هم می‌فرستد. یادش به‌خیر دوتایی با فرهاد تماشا می‌کردیم و می‌خندیدیم. آن‌وقت‌ها هنوز خانه بودم. هنوز فرار نکرده بودم. چاره‌ی دیگری نداشتم. اگر پدرم می‌فهمید که حامله‌ام، روزگار مادرم را سیاه می‌کرد. حتما بعد از فرارم هم سیاه کرده، ولی این‌بار فرق می‌کند، زبان مادرم دراز است. می‌دانم کاسه‌کوزه‌ها را سر پدر می‌شکند. می‌گوید آن‌قدر توی خانه زندانی‌اش کردی که دختر بیچاره‌ام فرار کرد. کاش لااقل به مادر می‌گفتم. اگر می‌دانست حتما کاری می‌کرد. چه می‌دانم از در و همسایه پول قرض می‌کرد و شرش را می‌کند. ولی آخرش چه؟! آبرو برای‌مان نمی‌ماند. همه‌ی محل می‌فهمیدند و دیگر از خواستگار و شوهر هم خبری نبود. باید می‌ماندم تنگِ گیس مادرم و… . تازه فرهاد خانه گرفته و خواسته بود با او بمانم. دوتایی، بی‌دخالت خانواده‌ها. می‌گفت خانواده‌ها بیخودی باعث اختلاف می‌شوند، همان بهتر که ندانند. به مادرش که گفته بود بیاید خواستگاری‌ام، قیامتِ عضما شده بود. زن به سر و صورت‌اش زده و فریاد کشیده بود: «ما را با دهاتی جماعت طرف نکن.» دهاتی! عجب احمق‌هایی! به شهرستانی‌ها می‌گویند دهاتی! یک ماه بعد به فرهاد گفتم. خواستم در برابر کار انجام شده بماند. اگر از اول می‌فهمید حامله‌ام، محال بود با من زیر یک سقف برود. دو پایش را توی یک کفش کرد که سقط کن. چند بار تا لب پله رفتم ولی نتوانستم. آن‌قدر بزرگ شده بود که درد را بفهمد. آخر چطور می‌توانستم صدای قلب‌اش را بشنوم و خاموش‌اش کنم. وقتی توی سونوگرافی صدای قلب‌اش را شنیدم، دل‌ام لرزید. یک لحظه وحشت‌ام شد ولی بعد آرامش عجیبی مثل روغن روی دل‌ام ماسید. بارقه‌ای از فرهاد در بطن من زنده بود، قرار بود کسی شود، وجودی. کاش فرهاد هم بود و می‌شنید، وجودش را حس می‌کرد. فکر نمی‌کردم آن‌قدر سنگ‌دل باشد. گفتم اگر تکان‌هایش را با دست حس کند و وجودش را در چند سانتی‌متری دست‌اش، عقدم می‌کند.

دختر با سگ ملوس‌اش بیرون می‌آید و بی‌اعتنا به اطراف می‌چپد توی ماشین. آدم‌ها که هیچ، حیوان‌ها هم خوش‌شانس و بدشانس دارند. یعنی این گربه‌ی کوچک معصوم لایق محبت نیست؟ حتما اگر مثل این دختر از خانواده‌ی پولداری بودم، می‌آمدند خواستگاری‌ام. چقدر دوست داشتم فرهاد را گل به دست ببینم که از درِ خانه‌مان تو می‌آید.

دوباره درد در دل‌ام می‌پیچد و تمام وجودم را می‌گیرد. از انگشت پا تا نوک موهایم. انگار چند شمشیر گداخته را هم‌زمان در تن‌ام فروکنند. عرق سرد پشت‌ام را می‌لرزاند و پاهایم قبض می‌شوند. فریادم را می‌خورم. نمی‌شود این‌جا فریاد زد. باشد برای دردهای بیشتر! چشمان‌ام سیاهی می‌رود و سرم را به تنه‌ی درخت تکیه می‌دهم. نکند همین‌جا به دنیا بیاید و در لباس‌زیرم خفه شود؟! کوچولوی هفت ماهه‌ی معصوم‌ام! مگر چه گناهی کرده؟ پیش از آن‌که دنیا بیاید پدرش روی ازش گرداند. نه نمی‌توانستم من هم روی از او بگردانم. من که تنها پناه‌اش بودم، نزدیک‌ترین کس‌اش، نمی‌توانستم قاتل‌اش باشم. یک شب، خیلی سرد توی صورت‌ام خیره شد و گفت از کجا معلوم پدرش من باشم! زبان‌ام بند آمد. نتوانستم چیزی بگویم. باورم نمی‌شد به این راحتی بتواند به من توهین کند. تمام شب را خوابم نبرد. دل‌ام برای بچه‌ام می‌سوخت که کسی را جز من ندارد. صبح زود بلند شدم رفتم پارک و تا ظهر همان‌جا ماندم. به بچه‌ها نگاه می‌کردم که بستنی به دست با مادربزرگ یا مادر شاید هم خاله‌شان می‌آمدند و تاب‌بازی می‌کردند. می‌دویدند، زمین می‌خوردند. سر ظهر بلند شدم بروم خانه. گرسنه بودم و مزه‌ی قیمه توی دهان‌ام بود. اصلا بویش هم می‌آمد. تمامِ راه خداخدا می‌کردم که فرهاد قیمه بپزد. آخر جمعه‌ها آشپزی با فرهاد بود. هرچه زنگ در را زدم باز نکرد. کلید نبرده بودم. بیست دقیقه‌ای معطل شدم تا باز کرد. به سختی از پله‌ها تا طبقه‌ی سوم رفتم. در را باز گذاشته بود. بوی عطر زنانه‌ای پاگردمان را پر کرده بود، حتی راهروی خانه را. وارد حال که شدم دختر بورِ زیبایی لم داده و فرورفته بود توی کاناپه. کوسنی که خودم دوخته بودم زیر بازویش بود. خشک‌ام زد. سرش را طرف من چرخاند و با لبخند سلام کرد. گفتم فرهاد کجاست؟ با ناخن‌های لاک‌زده‌اش به اتاق‌خواب اشاره کرد. نفس‌ام بند آمده بود. فرهاد توی اتاق‌خواب ورجه‌وورجه می‌کرد. به آستانه‌ی در که رسیدم، یک مشت دستمال‌کاغذی توی دست‌اش بود. نمی‌دانم آن‌همه صدا از کجای گلویم بیرون آمد! تا به خودم بیایم فحش داده و گریه کرده بودم. حتی بغل‌ام هم نکرد. حتما از دختره می‌ترسید. فریاد زدم: «این‌جا دیگر جای من نیست.» با خونسردی گفت: «می‌توانی این‌جا بمانی ولی من زندگی خودم را دارم.» کجا می‌توانستم بروم؟ آن هم با این وضع‌ام؟ تحمل سردی فرهاد سخت‌تر از هر چیزی بود. حتی سخت‌تر از دیدنِ آن دختره‌ی هرزه! ولی چاره‌ی دیگری نداشتم. الان یک ماهی می‌شود که دیگر نمی‌آید. شاید تمام کرده باشند. فرهاد که چیزی نمی‌گوید. اغلب ساکت است. حتی دست روی شکم‌ام نمی‌گذارد تا تکان‌اش را حس کند. در آن خانه مثل یک وصله‌ام. فارغ که شدم می‌روم. نه دیگر آن خانه جای من نیست. شاید بچه را ببرم بهزیستی و بگویم پیدایش کرده‌ام. آن‌وقت هر هفته به‌اش سر می‌زنم. این‌طوری برای بچه هم بهتر است. پیش من بماند که به‌اش شناسنامه نمی‌دهند. اگر شناسنامه نداشته باشد خود به خود بی‌قانونی می‌کند و می‌شود مجرم. قانون برای آدم‌های قانونی است. خوب وقتی قانون برای کسی جایی نداشته باشد، نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش جایی برای قانون باز کند. آه… خدا را چه دیدی؟ شاید با دیدن بچه دل‌اش نرم شود و مهری، مهر پدرانه‌ای یخ‌اش را باز کند. یعنی پدر شدن این‌قدر سخت است که انکارش می‌کند؟!

  • زرِ زیادی نزن! رفتم از یه وکیل پرسیدم. شناسنامه می‌دن. فقط جای نام پدر می‌نویسن «بی‌پدر». می‌بینی دنیا نیومده یه فحش گنده می‌چسبه به شناسنامه‌اش!
  • به من مربوط نیس! اینا رو برو به فرهاد بگو!
  • لااقل بلند شو برو بیمارستان! می‌خوای وسط خیابون بزای؟!
  • آره، اصلا خوش دارم این‌جا بزام! اگه ناراحتی کاری رو که گفتم بکن…
  • ای بابا! عجب گرفتاری شدیما! هرزه‌ی گوشت‌تلخ!
  • خودتی! لااقل به‌اش بگو بیاد منو ببره بیمارستان! نمی‌خوام تنهایی بزام. فکرش رو بکن. همه با ایل و طایفه می‌آن که قدم نو رسیده‌اشون رو ببینن. اون‌وقت من، تک و تنها…
  • خیلی خوب… خیلی خوب… آبغوره نگیر ببینم چه خاکی می‌تونم به سرم کنم…

دوباره درد تن‌ام را می‌نوردد و عرق سرد می‌بلعدم. انگشتان‌ام را فرومی‌کنم در گوشت ران‌هایم و بی‌اختیار سرِ دل‌ام را منقبض می‌کنم. دندان‌هایم به هم فشرده می‌شوند و سرم گیج می‌رود. وحشت‌ام گرفته. نکند همین‌جا به دنیا بیاید. همین‌جا توی خیابان، در بیست‌متری بیمارستان و روبه‌روی کلینیک حیوانات. میان دودودمِ ماشین‌ها و غرق در لکه‌های سرخ. آه بدترین لکه‌ای که می‌تواند در این دنیا وجود داشته باشد، لکه‌ی سرخ است. هرچه می‌کشم، از همین لکه‌های سرخ می‌کشم. اولین باری که لکه‌ی سرخ وارد زندگی‌ام شد دوازده سال‌ام بود. موزی و خزنده، تمام زندگی‌ام را گرفت. لبان‌ام، ناخن‌ها، گونه‌ها، حتی کفش و روسری‌ام سرخ شد. از همه بدتر دل‌ام. و همه‌چیز طعم گسِ سرخ گرفت، طعمِ عشق. طعم بستنی توت‌فرنگی با چاشنی لب‌های فرهاد، طعم بلال زیر باران و خلوتِ کوچه‌ها، طعمِ دوشِ گرم و نگاه‌های فرهاد و لغزش انگشتان‌اش بر پوست تن‌ام، و کاشیِ آبیِ خیس و لکه‌ی سرخ. انگار برای زن شدن باید از این سرخ‌ها گذشت. از آن‌وقت بود که مثل ماهیِ قرمزی توی تنگ افتادم و منتظر دستی که بیاید و آبی عوض کند و از لجن و گه و هوای مانده نجات‌ام دهد. اما وحشتناک‌ترین سرخ، امروز حادث شد، روی پارچه‌ی سفیدِ لباس‌زیرم. و درد. اصلا رسم لکه‌های سرخ همین است، همیشه با درد می‌آید، همیشه با درد آغاز می‌شود. دوباره توفان درد از بطن‌ام بلند می‌شود و تمام وجودم را به یغما می‌برد. شقیقه‌هایم ذق می‌زند و چشمان‌ام سیاهی می‌رود. ران‌هایم منقبض می‌شوند و زانوهایم کرخت. درد از قفسه‌ی سینه‌ام بالا می‌خزد و راهِ نفس‌ام را می‌گیرد. دیگر نمی‌توانم به چیزی فکر کنم. نه، دیگر حتی نمی‌ترسم. نه از مرگ و نه از زندگی. فقط یک سوال، یک سوالِ ساده‌ی بی‌اهمیت، مثل باد توی سرم جولان می‌دهد و درهای درون‌ام را در هم می‌کوبد و تمام وجودم از وحشت یکه می‌خورد. نمی‌دانم آن موجود کوچک معصوم، با آن انگشت‌های باریک و چشم‌های بسته، درد می‌کشد؟ و از میانِ لبانِ سرخِ کوچک‌اش صدایی یا ناله‌ای بیرون می‌خزد؟

بچه‌گربه‌ی بیچاره چند بار لبانِ بی‌رمق‌اش را باز و بسته می‌کند و صدای نازکی بیرون می‌دهد. پای خونین‌اش را روی زمین می‌کشد و دور می‌شود و جز چند لکه‌ی سرخ چیزی به جا نمی‌گذارد. من باید خیلی احمق باشم که هنوز با امیدِ سمجی این‌جا نشسته‌ام و فکر می‌کنم که ای‌کاش این سایه‌ی خنک، مالِ درختِ خرما بود!

۱۹/۷/۹۶

[clear]

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

Verified by MonsterInsights