سفته باز
بیگدلی، امیررضا (تهران ۱۶ تیر۱۳۴۹)
–
داستاننویس ایرانی. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه پیشاهنگ شماره ۳ در تهران شروع کرد و پس از انقلاب به همراه خانواده به کرج مهاجرت و در دانشگاه آزاد واحد کرج در رشته زبان و ادبیات فارسی تا سطح کارشناسی تحصیل نمود (فارغ التحصیل ۱۳۷۷). او فعالیتهای ادبی و داستان نویسی خود را از دوران دانشگاه شروع کرد. اولین داستان بیگدلی به نام باتلاق در سال ۱۳۷۵ در شماره دو و سه نشریه علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه آزاد واحد کرج به چاپ رسید. و پس از آن نیز داستانها و مقالاتش در نشریاتی چون عصر پنجشنبه، پیام شمال، نافه، ایران جوان، شوکران، زنده رود، تجربه، کرگدن و… به چاپ رسیده. او همچنین دوره استاندارد مدیریت پروژه(پی ام بی او کی) را در سازمان مدیریت ضنعتی گذراند و دورهء یک سالهء ام بی ای با گرایش استراتژی را -که تقریبا معادل با کارشناسی ارشد است- بین سالهای ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۱ در موسسه آموزش عالی ماهان پشت سر گذاشت. با این حال همواره دغدغه اصلی او نوشتن بوده است. او که داستان نویسی را خود آموخته بود در سال ۱۳۸۱ موفق شد در اولین دوره جایزه ادبی صادق هدایت، تندیس صادق هدایت را برای داستان «حالا مگر چه می شود؟» دریافت کند. همچنین در سال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره جایزه ادبی اصفهان را برای یکی از مجموعه داستانهای خود به نام «آن مرد در باران آمد» دریافت کرد. او در سال ۱۳۹۴ نیز، در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو ۲۰۱۵، موفق شد برای داستان کوتاه «سفته باز» لوح تقدیر رتبه دوم را دریافت کند.
آثار:
مجموعه داستان «چندعکس کناراسکله» درسال ۱۳۷۸نشر ماریه
مجموعه داستان کوتاه «آن مرد در باران آمد» در سال۱۳۸۲ نشر قصه
مجموعه داستان کوتاه «آدمها و دودکشها» در سال ۱۳۸۸ نشر ثالث
گزیده داستان کوتاه «باز هم پیش من بیایید» گزیده از سه کتاب اول در سال ۱۳۹۳توسط نشر افکار منتشر شده.
مجموعه داستان کوتاه «اگر جنگی هم نباشد» در سال ۱۳۹۴ نشر الکترونیکی نوگام، لندن ۲۰۱۶
مجموعه داستان کوتاه«دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم» ۱۳۹۷ الکترونیکی
چه کسی پشت مرا میخارد؟(ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته)، در حوزه مدیریت و موفقیت زندگی
جوایز:
در سال ۱۳۸۱ در اولین دوره جایزه ادبی صادق هدایت تندیس صادق هدایت برای داستان «حالا مگر چه می شود» از مجموعه «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۸۳ لوح تقدیر دومین دوره جایزه ادبی اصفهان برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
در سال ۱۳۹۴ لوح تقدیر برای کسب رتبه دوم داستان کوتاه در بخش ادبی جشنواره تیرگان تورنتو ۲۰۱۵ برای داستان «سفته باز»
کارم که تماممیشود، زیپ شلوارم را بالامیکشم و بیرونمیآیم. روبهروی روشویی یک میز گذاشتهاند برای نمونهها. قوطی را روی آن میگذارم و وارد سالن میشوم. سالن شلوغ است. یک مشت آدم مریض دفترچهبه-دست منتظرند تا شمارههایشان خواندهشود. نگاهی به رسید آزمایش میاندازم و از آزمایشگاه میزنم بیرون. باید سه روز دیگر برای گرفتن جواب به اینجا بیایم.
همین که توی تاکسی مینشینم گوشیام را روشنمیکنم. پیامکها پشتسرهم میرسند؛ از طلاآنلاین، مثقال و دوقرونداتکام: طلا کشیده بالا. زنگمیزنم به کاسبهای سبزهمیدان. میگویندکه بخاطر دلار است. زنگمیزنم به بچههای منوچهری. میگویند که قیمت جهش داشته. میگویند که عجب عصرپنجشنبهای شده-است. کسی دلش نمیآید تعطیل کند. قیمت دلار از امروز صبح برگشته رو به بالا و حسابی پرزور است. تلفنی یک بسته میخرم. دل توی دلم نیست که بروم سر منوچهری؛ اما نمیتوانم؛ قرار است برویم خانه «سودی جون». او هم کمتر از طلا نیست؛ اما بدون آن شوهر گاوش. سمانه پیامک فرستاده که «کجایی؟» جواب میدهم که «در راهم». دوباره میپرسد: «چطور بود؟» تازه همین الآن آزمایش دادهام؛ اما میدانم چطور بود.
صدباری هست که این آزمایش را دادهام. از همان روز اول تا همین امروز؛ از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه؛ از این درمانگاه به آن درمانگاه؛ از این دکتر به آن یکی دکتر؛ دار و ندارم را یا ریختهام توی قوطیهای بیرنگ و رنگارنگِ سفید و صورتی و آبی یا ریختهام توی جیب این دکترهای مرد و نامرد. سمانه دوباره پیامک می-فرستد که «یکراست بیا خانه ببینم چهکار کردی.»
راستش هیچ کاری نکردهام. یعنی نمیتوانم بکنم. نطفههایم بهدردخور نیستند؛ هم تعدادشان کم است هم تنبل هستند. با آنها نمیشود کاریکرد. اما از طرفی هم، چندان حسابکتابی ندارد. بعضیها با بدتر از اینها هم بچه ساختهاند. این را همین دکترها میگویند. همینها که دلشان نمیآید ما را به امان خدا رها کنند.
البته خودمان هم مرض داریم. با اینکه میدانیم اجاقمان کور است، برای پیداکردن دکتر ایندر آندر می-زنیم تا آدرسی بگیریم و برویم خدمتشان. آنها هم خدمت ما میرسند. اول دستمالی میکنند و بعد ماستمالی. چندتا آزمایش مینویسند. وقتی جواب آزمایشها را میبینند از سابقه درمانمان میپرسند. بعد سرتکان میدهند و با چند هایهای و کمی افسوس برای از دسترفتن فرصت، از کمکاری همکارهای قبلیشان گلایه میکنند. گوز-پیچ که میشویم یکراست میروند سر اصل مطلب و دستبهکار میشوند. وقتی کارشان تمام میشود تازه می-فهمند که کار از کار گذشتهاست. باید زودتر در فکر این میبودیم. از آن زمان به بعد ماستمالی را شروعمیکنند. این است که دماغسوخته میشویم و بیخیال قضیه؛ اما مدتی که میگذرد باز جای خالی بچه خودش را نشانمی-دهد و روز از نو و روزی از نو.
گوشیام زنگ میخورد. خود سمانه است. میگوید: «برایت پیامک فرستادم.»
میگویم: «ندیدمش.»
میگوید: «بیا ببینم چه کار باید بکنیم.» و خداحافظ.
معلوم است چه کار باید بکنیم. سرمان را بیندازیم پایین و به کارهایمان برسیم. دکترها میگویند: «حساب کتاب درستی ندارد.» و ما تا میتوانیم باید از سروکول هم بالا برویم؛ این را از یک دکتر پیرخرفت شنیدم؛ آن هم درست وقتی که برای اولینبار به آزمایشگاه رفتهبودم تا جواب آزمایشم را بگیرم.
دکتر آزمایشگاه بود و اگر بیماری را میدید با او چند کلمهای درباره جواب آزمایشش حرفمیزد. کنار میزش که رسیدم گفت: «پس شمایید؟» با این «پس شمایید؟» گفتنش حسابی مرا ترساندهبود و با اینکه هنوز نمیدانستم جریان از چه قرار است، احساس شرمندگی کردهبودم که من، خودم هستم. برگه آزمایش را امضاءکرد و کمی به آن خیرهماند. وقتی سرش را به اینسو و آنسو تکان داد، من دیگر سرم را انداختم پایین تا اینکه گفت: «خوب نیست.» برای لحظهای سرم را بلندکردم و دوباره پایین انداختم. اول پرسید چند سال است که ازدواج کردهایم؛ بعد، از سنوسالمان پرسید. کمی مکثکرد. خیالم راحت شد که حرفهایش تمام شدهاست. اما تا سرم را بالا گرفتم و نگاهشکردم دوباره شروع کرد به شرمندهکردن؛ آن هم با صدای کلفتی که داشت؛ از نزدیکیکردنمان پرسید، که هر شب است یا یک شب در میان و یا هفتهای یک شب و یا اینکه پشتبهپشت میخوابیم و یا سرو ته، و هِرتهِرت خندید. پیرمرد خرفت خجالت هم نمیکشید با آن سنوسالش. اگر کس دیگری آنجا نبود چنان کاری با او میکردم تا بفهمد این سمبه چقدر پرزور است. همینطور خیره به من ماند تا جوابی بگیرد. حرفی برای گفتن نداشتم. احساس کردم تمام آدمهایی که در آزمایشگاه نشستهاند فهمیدند که من چندمرده حلّاجم. برگه جواب آزمایش را به سمتم درازکرد و از من خواست آن را به دکترم نشانبدهم و اضافهکرد: «یکشبدرمیان یا دوشبدرمیان». برگه را گرفتم و سربهزیر از آزمایشگاه زدمبیرون.
به خانه که میرسم سمانه تازه از زیر دوش بیرون آمده. روی تخت نشسته و دارد خودش را خشکمیکند. رو به پنجره است. کمی سرش را به عقب برمیگرداند تا چشمش به من بیفتد. میخندد و میگوید: «چطور بود؟» و دوباره از من رومیگرداند. همیشه لبخند دارد. با کلاه حوله سرش را خشکمیکند.
میگویم: «زیاد بود.»
دوباره سرش را به عقب برمیگرداند. این بار خودش را هم کمی میچرخاند. انگشت شصت و اشارهام را باز میکنم و میگویم: «این هوا.»
باز میخندد. «پس خوب بود.»
«خوب خوب.»
بلند میشود و رو به من میایستد. بند حولهاش باز میشود. میگوید: «دو شب شد یا سه شب؟»
چیزی نمیگویم.
یکی از پاهایش را میگذارد روی تخت و شروعمیکند به خشک کردن آن.
میگوید: «این قرصهای آخری معرکه است.»
چیزی نمیگویم؛ فقط نگاهش میکنم.
باز میگوید: «سه شب میشود.»
حساب دستش است. این بار که به من خیرهمیشود میپرسد: «به چه نگاه میکنی؟» و باز میخندد.
به او نگاهمیکنم که حالا آن یکی پایش را گذاشته روی تخت و دارد خشکمیکند.
میگوید: «چه شده؟» و میخواهد زود بروم حمام و خودم را برای رفتن به خانه خواهرش آمادهکنم. همین «سودی جون» را میگوید.
روزهای اولی که تازه فهمیده بودم نمیتوانیم بچهدار بشویم خجالت میکشیدم و از اینوآن پنهانش می-کردم؛ اما حالا نه. حالا که میدانم صددرصد بچهدار نمیشویم و بچهدار نشدنمان نَقل هر مجلس و محفل خانوادگی شدهاست هیچ ناراحت نیستم. دستکم من با آن کنار آمدهام. اما سمانه بچه دوستدارد و دلش میخواهد مادر بشود. او هم دوست دارد مانند همین خواهر بزرگش دوسهتا بچه قدونیمقد داشتهباشد و با آنها سرگرم شود. خواهرش سودابه چند بچه بهدنیاآورده و چندتا هم درنطفه خفهکرده. سمانه میگوید: «سودی آب هم بخورد باردار میشود.»
راستش سودابهای که من میشناسم آدم از کنارش ردشود باردار میشود، چه برسد به خوردن آب یا چیز دیگر. اما سمانه اگر صبح تا شب غصه هم بخورد باز فایدهای ندارد؛ چون تقصیر من است؛ تقصیر من. برای همین از من خواسته تا برای دوا و درمان با او همراهیکنم و هر چه میگوید انجامبدهم. من هم همین کار را میکنم. هر چه بگوید میکنم و هر جا که بخواهد میروم. گاهی در این راه به بیراهه هم رفتهام. یک روز که از آزمایشگاه به خانه برگشتم، وقتی سمانه از من پرسید که برای بیرون کشاندن نمونه به چه کسی فکر میکنم، فهمیدم چهقدر زدهام به خاکی. حسابی خشکم زد. هیچوقت فکر نمیکردم که باید جواب این کارهایم را پسبدهم.
گفت: «باید خیلی طبیعی باشد.»
من هم همین نگرانی را داشتم. گفتم: «به خودم و خودت.» ولی اینطور نبود.
وقتی در این آزمایشگاه یا آن یکی، میخواستم این قوطیهای رنگارنگ را پرکنم، به آدمهای زیادی -فکرکردهام. زنهای زیادی آمدهاند و رفتهاند. با خود سمانه شروعشد؛ اما کمکم پای زنهای دیگری به میان کشیدهشد. اولین کسی که پایش باز شد معلم کلاس اول ابتداییام بود. موهای فر و قد کشیده و بلندی داشت. کفش پاشنهبلند هم پامیکرد. بعد از او نوبت زنهای دیگر شد. دور یا نزدیک، فرقی نمیکرد. سایهای کمرنگ از هرکدامشان برای لحظهای کوتاه یا بلند میآمد و میرفت و جای خودش را به کَس دیگری میداد تا اینکه کمکم همه آنها جای خودشان را به زنی دادند که هم لوند است هم بانمک. همین خواهرزنم را میگویم.
یک روز برایم پیامک فرستاد: «اگر میخواهید در بازار سهام خریدکنید، یادتان باشد سهام لباس زیر زنانه نخرید چون بهراحتی پایینمیآید.» پیامک بهجایی بود. میدانست خرید و فروش سهام میکنم. من هم فوری برایش فرستادم: «اما جنس مردانه این طور نیست؛ بهراحتی بالا میرود.» جوابش آمد که «خریدارم. چه کار کنم؟» دیگر کارش را کرده بود. پایش به میان کشیدهشدهبود. دیگر فقط من بودم و سودی جون؛ یک آتشپاره درست و حسابی.
از حمام که بیرون میآیم چشمم میافتد به سمانه که هنوز روبهروی آینه ایستاده و برای رفتن به خانه خواهرش آمادهمیشود. میروم کنارش و در آینه نگاهشمیکنم. دارد با ابروهایش وَرمیرود. برایم لبخند میزند و میپرسد: «زیاد بود؟» خوشحال است. زبانش را روی لبهایش بازیمیدهد. دستم را روی شانهاش میگذارم. از کارش دست میکشد و همانطور که در آینه به من خیره است سرش را روی دستم خممیکند. این عادت همیشگیاش است.
میگوید: «اگر بچه به دنیا میآمد راحت میشدیم.»
لب ورمیچینم و شانه بالامیاندازم.
میگوید: «همه حواسمان به بچه است.»
راست میگوید؛ آن هم بچهای که نیست.
دستم را از روی شانهاش پسمیکشم و شروع میکنم به خشککردن خودم. میروم کنار پنجره و به بیرون نگاه میکنم.
سمانه میگوید: «امشب چه میپوشی؟»
از پنجره که رو برمیگردانم، سرگرم آرایشش شدهاست.
میگویم: «پیراهن یقهدار قرمز با شلوار جین مشکی.»
میگوید: «آقای گاوباز، میخواهی به جنگ گاو بروی؟»
میخندم. میگویم: «شاید.» شانه بالا میاندازم و به آن یکی اتاق میروم تا لباس بپوشم.
راستش من گاوباز نیستم؛ سفتهبازم. هرچند در کارم گاهی گاوبازی هم درمیآورم؛ اما کارم سفتهبازیست. خریدوفروش میکنم. دلال نیستم. اول میخرم، بعد میفروشم؛ آن هم نه هر چیز؛ فقط طلا و ارز و سهام. صبح میخرم، عصر میفروشم. امروز میخرم، فردا میفروشم. گاهی هم بیشتر نگهمیدارم. گاهی هم کنار میایستم و فقط تماشا میکنم تا وقتش برسد. وقتش زمانیست که بازار حسابی بکشد پایین. وقتی کشید پایین من کارم را شروعمیکنم. هر چه پرزورتر بهتر. تا میتوانم میخرم و صبر میکنم تا قیمتها برود بالا. لابهلای همین بالاوپایین شدنهاست که حظش را میبرم. پایین میخرم و بالا میفروشم.
اما اگر سمانه گاوباز صدایم میکند برای این است که با شوهر سودابه کَلکَل دارم. شوهرش مثل گاو است. حیف از این لعبتی که گیر او افتاده. کَلکَل کردنم به خاطر سودابه نیست. او که کوفتش بشود؛ اما از خودش خوشم نمیآید؛ وگرنه من و سودابه سر و سرّی با هم نداریم؛ فقط شوخیست. از آن پیامکها هم هیچ حرفی نزدیم. اما از آن روز خواسته یا ناخواسته خودش را چسباندهاست به من؛ چه وقتی در منوچهری دلار خرید و فروش می-کنم و چه وقتی در سبزهمیدان پی سکه میگردم و چه وقتی در این و آن آزمایشگاه نمونه بیرون میکشم، او را همیشه کنار خودم میبینم. میخواهم نشانش بدهم چهطور و چهوقت باید شروع کرد و چهطور و چهوقت باید کنار کشید؛ همانطور که به این دکتر و یا آن یکی باید نشان بدهم این دم و دستگاه در چه حالیست.
اما اینجا سمانه هم بیتقصیر نیست. خودش خواسته که همراهیاش کنم؛ من هم تا تهش رفتم؛ حالا هم هر کجا که او بگوید میروم و هر کاری که او بخواهد میکنم. دیگر آن تازهداماد خجالتی نیستم؛ کهنهکار شدهام. با نسخه یا بدون نسخه به آزمایشگاه میروم و سرم را بالا گرفته، به هر کسی که پشت پیشخوان پذیرش ایستادهباشد میگویم که آمدهام تا آزمایش نطفه بدهم. یک قوطی خالی میگیرم، کمی بعد پرکرده، پسش میدهم؛ بعد با جواب همان آزمایش پیش این یا آن دکتر میروم و قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید شلوارم را پایینکشیده، هر چه را بخواهد نشانش میدهم و میگویم که بچهدار نمیشوم. همینطور زل میزنم به چشمهایش و برایم فرقی ندارد که او مرد باشد یا زن، پیر باشد یا جوان. سمانه بچه میخواهد و بچه هم دردسر دارد و دردسرهایش خیلی پیش از آن-که نطفهاش بخواهد بستهشود، شروع میشود.
آماده که میشویم از خانه میزنیم بیرون. بعدازظهرهای پنجشنبه تهران غلغله میشود و تا خانه خواهر سمانه گاهی یکیدو ساعت هم طول میکشد. به چراغ قرمز که نزدیک میشوم سرعتم را کم میکنم. سمانه می-پرسد: «چند روز دیگر جواب آزمایش را میگیری؟»
میگویم: «سه روز.»
کمی خوشحال میشود. هنوز امیدوار است. از اولین سالی که دوا و درمان را شروعکردیم تا امسال دهدوازده سالی میگذرد. هر جا دکتر خوبی بوده رفتهایم سراغش و هرچه گفته گوشدادهایم و هر بلایی سرمان آورده خم به ابرو نیاوردهایم؛ اما فایدهای نداشته. از دست هیچکدامشان کاری برنیامدهاست. نه آن قالبهای یخی که سه ماه، روزی دوبار روی دمودستگاهم گذاشتهام توانسته کاری بکند و نه عمل جراحی و قیچی و چاقو. نطفه-های من خیلی کم هستند و همینها هم یا دربوداغان هستند یا کجوکوله، و اگر چند نطفه سالم هم لابهلایشان پیداشود بسیار تنبل هستند؛ نه تنها جهش ندارند بلکه نمیتوانند تکانی به خودشان بدهند تا به یک تخمکی چیزی برسند؛ همین. اما سمانه این بار امید به خدا بستهاست. قرصهایی که دکتر جدیدمان داده هم معجزه می-کند؛ هم میل همخوابگی را زیاد میکند هم زمانش را. همین باعث میشود تعداد زیادی نطفه بریزد بیرون. اما من نمیدانم این نطفههای لش تنبلی که قراراست از این قوطی به یک قوطی دیگر ریختهشوند و از آنجا هم با سرنگ توی شکم سمانه فرستادهشوند، چهطور میتوانند خودشان را به یک تخمک برسانند. تازه به تخمک هم رسیدند، مگر حال بچه ساختن برایشان میماند؟ حالا بچهای هم ساختهشد، آخر این بچه چه گُهی خواهدشد؟
چهارراه را که ردمیکنم یکی دو تا پیامک میرسد.
سمانه میگوید: «برایت پیامک آمد.»
حواسم به رانندگیست. سمانه میگوید: «تو فکری؟»
میگویم که نه. گوشیام را برمیدارم و پیامکها را میخوانم. باز هم از طلاآنلاین، مثقال و دوقرونداتکام است. دلار همانطور بالا میرود و طلا را هم با خودش میکشد. عجب شبجمعهایست امشب. دلم میخواهد بروم سرمنوچهری؛ اما نمیتوانم. داریم میرویم خانه «سودی جون». چشم به راه است. وقتی که با او روبهرو میشوم دست لای موهایش برده، آنها را پریشان میکند و همانطور که پیش میآید دکمههای پیراهنش را یکییکی باز-میکند. از کنارم ردمیشود و به اتاق خواب میرود. اتاق نیمهتاریک است؛ مثل پاساژ منوچهری. من در گوشهای روی چهارپایهای نشستهام. در یک دستم دلار است و در دست دیگر سکه. بازار خراب است. باید بنشینم و نگاه کنم تا حسابی بکشد پایین. آن وقت است که دست بهکار میشوم.
سمانه میگوید: «چی نوشته بود؟»
میگویم: «از بازار بود.»
میگوید: «بازار چطور است؟»
راستش بازار طلا و ارز خوب است؛ اما بازار سهام نه. مدتیست شل کرده. برای خریدوفروش خوب نیست. قیمتها حسابی ریخته پایین. باید کشید کنار و تماشا کرد؛ من هم همین کار را کردهام. فقط نگاه میکنم. روبهپایین است. داد خیلیها درآمده؛ اما کهنهکارها میدانند که بهترین وقت است برای نگاهکردن. آنقدر صبر می-کنند تا حسابی بکشد پایین. من کهنهکار نیستم؛ اما اهل زدوبندم. از روی دست آنها کار میکنم؛ برای همین می-دانم که چهوقت چهکاری بکنم.
سمانه میگوید: «چرا نمیروی؟»
کمی تند میکنم.
میگویم: «قیمت که پایین بیاید باید نگاه کنی. آنقدر نگاه کنی تا حسابی بکشد پایین. وقتی بخواهد برگردد خودش چراغ میزند. آن وقت باید پا پیش بگذاری و یککله پیش بروی. تا میتوانی بگیری و بگیری و همینطور نگهداری تا قیمتش برسد به سقف؛ انگار دیگر جان ندارد که بالاتر برود. آنجا که رسید باز خودش چراغ میزند. حسش میکنی. باید هر چه در دستت داری بفروشی و بکشی بیرون و یک نفس راحت بکشی و همینطور چشمبهراه بمانی تا دوباره چراغ بزند؛ مثل همان چراغی که داریم نزدیکش میشویم.»
از دور به چراغ قرمز سر چهارراه اشارهمیکنم. شمارههای قرمز یکییکی کم میشود. سرعت ماشین را کم میکنم و همینطور آرامآرام و شمارهبهشماره پیش میروم تا نیازی به ایستادن نباشد. این کار همیشگیام است. وقتی سرچهارراه برسم چراغ سبز شده و راه باز. آن وقت میتوانم تختگاز بروم.
___________________________
دیماه نود و یک
کسب رتبه دوم بخش داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۱۰۵
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
1- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
2- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
3- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
4- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
5- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
6- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
7- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
8- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
9- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
10- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
11- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
12- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
13- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
14- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»