دو شعر از زلما بهادر
۱
فرسنگ ها پوست روی تنم
قوز کرده اند
هزاران فرسنگ
جاده
هزار سلول
پیاده
از پا
که می دود به سمت پلی
یک نفر مدام
طنابی بر گردن و
سنگ هایی می برندش
به قعر آب
پوست کهنه ی تب
به مرگ دایره ای فکر می کند
از فرط قوز
و جنونی که چشم سوم شب را
داغ کرده بود
۲
در من زنی زنی زنی
که در من زنی زنی… زنی
پرنده ای در من
زنی
که می زنی
لعنت به تو که روی شانه ی من کز کرده ای
ای شهوت شانه
ای مرگ…
این روزها زنی در من می میرد و
هی زن می شود از نو
سفیدتر
سفیدتر
ایضا دوباره نقطه می شوی در من
و روی خط… اشغال
بوق می زنی
زنی
انگشت تو که روح سپیدی ست
در چهار جهت
الله اکبر
از زبانم لال
لال مانی گرفته ای ای زن
و نامت را تتو می کنم بر تمام صدا
جیغ می شوم… اشغال
بوق… بوق… بوق
شبی تو شبی تو شبی
شبی که سردترین نفس حبس می شود در من
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو
هستم من بی همه چیز
ببین مرد
آهای
زن را نوشته ای و کجا را ندیده ای در شب؟
که چشم شما لال می شود زبان زن
باج می دهد به مرگ
تمام پرنده را
عدد عدد
از زن کم می شوم
و سایه های شکسته ام
در پیاده رو
برمی گردند
از جلو نظام!!!
ایضا
خدای تازه ای از من
به رنگ کلاغ
قار می کشد
در فرم دیگری
دیگر… دیگر…
گل بگیرد مجال زبان را
که تنگ است و الی آخر
روز سیاه
جامه را تن کرده است
گیسو
گیسو
گیسوی کوچه در ادامه ی زن گیر می کند آخر
و لای شعر
چندین زبان مشترک
I love you
Ich liebe dich
لال می شود.
بزن!!!
من یک نفس
ماه را سر کشیده ام امشب
سرم!
ایضا
زنی که شکل زبانزد این شعر می دهد مرگ است.
مرگ من
منی…