دو شعر از مانا آقایی
۱
«مانیفست»
پنجرهی اتاق کارم
به کوهستان باز میشود
و میز تحریری دارم
که صبحها
غرق شبنم است
با هر کلمهای که مینویسم
اسبی به رودخانه میزند
با هر سطرم
بارانی هوا را پاکیزه میکند
گاه در خیالاتم
آنقدر از آبادی دور میشوم
که فقط
همهمهی آبشار را میشنوم
مانیفست من
پلهای روی درّهاند
که میگویند
شاعر در نهایت تنهاست.
۲
«پدربزرگم»
پدربزرگم
با تفنگ رضا خان کشته شد
سوار بر اسبی پیشانی سفید (۱)
در گردنهای برفگیر
وقتی پشتش تنها به آفتاب گرم بود
پدرم را انقلاب پنجاه و هفت کشت
دل کندن از نرگس شیراز
و نوشتن از کاجهای سوزنی
که ریشهای سست
در خاک شعر فارسی دارند
مرا هم یک روز صبح زود
آرامش اسکاندیناوی میکشد
جایی در قلب جنگل
که پرنده نفس در سینه حبس کرده
و دریاچهی بیموج
آینهای در برابر آسمان گرفته است.
————————–
(۱) اشاره به نام ایل قشقایی ماخوذ از واژهی ترکی قشقا به معنی پیشانی سفید.