آپارتمان
جنسن بیچ (Jensen Beach) نویسنده و ادیتور، دو مجموعه داستان به نامهای «ورای قلمرو قلب» و «طعمه سرما» دارد. او درحال حاضر مشغول نوشتن رمانی است که شامل یک سری داستانهای کوتاه به هم پیوسته است که داستان پیش رو «آپارتمان» یکی از آنهاست. در این داستان نویسنده از لوئیز میگوید و در داستان بعدی از مارتین نوشته است.
بیج دارای مدرک فوق لیسانس هنر در رشتهی داستان نویسی از دانشگاه ماساچوست است. لیسانس و فوق لیسانس زبان انگلیسی را از دانشگاه استکهلم دریافت کرده و اکنون در کالج ایالتی جانسون به تدریس ادبیات مشغول است. داستانهای او در نشریات معتبر آمریکا چاپ می شود که یکی از معروفترین آنها نیویورکر است. جنسن بیچ از ایالت کالیفرنیا به دریافت بورس تحصیلی نائل آمده ودر «ورمونت» آمریکا با همسر و سه فرزندش زندگی می کند.
یادآور میشوم که اجازهی کتبی ترجمۀ داستان آپارتمان و نشر آن در هفتهنامه شهروند بی سی از سوی نویسنده دریافت شدهاست.
«د- م»
لوئیز از روی تابلوی نام و شماره آپارتمانها، فهمید که همسایهی جدیدی به آنجا نقل مکان کرده است. چند روز پیش هم، از آپارتمان مشترکاش با مارتین، روشن بودن چراغها و رفت و آمد در آپارتمانِ آن سوی حیاط را دیده بود. نام جدید، تائید می کرد که بالاخره یکنفر آن جا را خرید. روی یک تکه کاغذ کوچک سبزرنگ، نام همسایه جدید تایپ شده بود و کنار نام و شمارهی آپارتماناش چسبانده شده بود. لوئیز زمانی، مردی را می شناخت به اسم جهانی. سالی که لوئیز درسش را در دانشگاه استکهلم شروع کرد، آرمان در آن دانشگاه دانشجوی نامزد دکترا در زبان فرانسه بود. او بهعنوان معلم خصوصی، درس مکالمه را که لوئیز در ترم پائیزی برداشته بود، آموزش می داد. لوئیز دوباره به تکه کاغذ سبزرنگ نگاه کرد. قضیه مربوط می شد به سالها قبل. او دومین مردی بود که با او خوابیده بود. اما مارتین ازاین موضوع خبرنداشت. لوئیز به ساعتش نگاه کرد، داشت می رفت تا با پسرش، یونس نهار بخورد. قطاری که باید سوار میشد، ده دقیقهی دیگر میرسید. آرمان از ایران آمده بود تا تحصیل کند یا شاید هم بخاطر فرار از انقلاب بود. لوئیز چیز زیادی را به خاطر نمیآورد، سالها از پس هم سپری شده بودند. اتوبوسی با سرعت از خیابان عبورکرد و موجی از هوای گرم گردنش را سوزاند.
یونس می خواست خوراک سوشی رستورانی را که دربارهاش شنیده بود امتحان کند. آنها در تراس جلوی رستوران، میزی را انتخاب کردند. ماه سپتامبر بود اما هوا خیلی گرم بود. لوئیز گذاشت تا غذا را پسرش سفارش بدهد. آرمان بعدها دردانشگاه، استاد زبان فرانسه شده بود. او در اوایل سال هزارونهصد ونود فوت کرده بود و مراسم بزرگداشت کوچکی دربخش فرهنگی شناخت ریشۀ زبان، برایش برگزارکرده بودند. یکی از کتابهای او که دربارهی ریشههای مشترک در زبان فرانسه بود، موجب بگومگوهای مختصری شده بود. در آگهی درگذشت، در شرح حالش آمده بود که صاحب دو فرزند است. به گمان لوئیز یک دخترو یک پسر. شاید یکی از آنها به آنجا نقل مکان کرده بود.
پیشخدمت برایشان نوشیدنی آورد – آب برای یونس و شراب سفید برای لوئیز. یونس بیش ازده سال بود که دیگر با لوئیز و مارتین زندگی نمیکرد. اما لوئیز فکر می کرد هنوز آپارتمان آنها خانهی پسرش هم هست.
لوئیز گفت: «خبرهایی از خونه، بالاخره، آپارتمان اون ورحیاط، فروخته شد.»
یونس گفت: «همون همسایه ای که مُرد؟ پدر چیزهائی گفته بود.»
مارتین که عضو هیئت مدیرهی ساختمان بود، از فروش آپارتمان خبرداشت. منتها یک چنین خبرهائی را به ندرت با لوئیز درمیان می گذاشت.
لوئیز گفت:«بله، درسته. باربرو اکمن. ماهها بود که بچههاش دنبال فروش اونجا بودن. اولش که جنازه پیداشد، تو نمیتونی تصورکنی که چه بوی گندی همه جا رو پرکرده بود.»
کمی قبل از کریسمس سال پیش، از زمانی که باربرو اکمن مُرد، آپارتمان طبقه پائینی لوئیز و مارتین، تخلیه شده بود. جسد باربرو اکمن وقتی پیدا شد که مارتین رفته بود آن طرف ساختمان تا از انباری زیرشیروانی، جعبهی لوازم دکوراسیون را بردارد که بوی تجزیه و فاسدشدن جسد به مشامش خورده بود. حتا تا دوطبقه بالاتر، بوی تند فاسدشدن جسد درهوا پخش شده بود. مارتین ازاین که دراین مدت، هیچ کس به این مسئله توجه نکرده، ناراحت شده بود. حتا کسانی هم که نزدیک باربرو اکمن زندگی می کردند از تعفنی که آنجا را فرا گرفته بود، توجهشان به آن جلب نشده بود.
او گفته بود: «همۀ اونا خیلی ازخود راضی ان.»
اما لوئیز، شک داشت که درحقیقت، فقط مارتین ازاین مسئله ناراحت شده واو بوده که به ماجرا پی برده است .
یونس آبش را خورد وگفت: ” وحشتناکه “.
روزی که شرکت تمیزکننده برای نظافت آپارتمان آمد، هوا برفی بود. همان طورکه مشغول کار بودند، لوئیز از آشپزخانه، آنها را تماشا می کرد. آنها دیوارها و کف اطاقها را شستند وسابیدند، مبل را جا به جا کردند. حتا بعضی ازلوازم برقی و وسایل آشپزخانه را با خودشان بردند. ازاینکه چقدرداخل خانهی آدم ها، می تواند کثیف باشد، هفتهها حواس لوئیز را پرت کرده بود. به پسرش گفت: «نمی تونم تصور کنم که چقدرخانوادهی باربرو اکمن خیال شون راحت شد.»
یونس گفت:«فکر نمی کنم هیچ وقت اون زن را دیده باشم. یادم نمیاد.»
لوئیز گفت: «اوخیلی پیربود.»
نمی دانست پسرش راستش را می گفت یا فقط داشت او را اذیت می کرد.
از اطاق خواب آنها، سمت حیاط، اطاق نشیمن باربرو اکمن بخوبی پیدا بود. یونس که جوان بود آنجا اطاق خوابش بود. حالا دفتر کار مارتین شده بود. لوئیز به ندرت به آنجا میرفت. رویهم رفته مارتین خیلی خصوصی رفتار میکرد.
لوئیز از یونس پرسید: «یادته اون لامپ آبیه، چطور از تو پنجرهی اطاقش روی گلدون منعکس میشد؟»
یونس گفت: «آره یادمه.»
«اون تورو می ترسوند.»
یونس کاغذ دور چوبک غذاخوری را پاره کرد، آنها را ازهم جدا کرد و به هم مالید تا لبههایش صاف شوند.
لوئیزگفت: «توضیحش خیلی ساده بود، اون فقط تلویزیونش بود، همیشه هم به تو می گفتم. اما توهیچوقت حرفمو باور نمی کردی.»
پیشخدمت با دوتا بشقاب مستطیل شکل آمد و آنها را وسط میزگذاشت. درهرکدام از بشقاب ها تکه ماهیهای رنگی، چیده شده بود. لوئیزگوش هایش را تیز کرده بود تا بفهمد یونس چه چیزی را برای هردوشان سفارش میدهد وبه عکس ها ی منوی خودش هم نگاه کرده بود. اما حالانمی توانست توی غذائی که آورده شده بود، ماهی ها را ازهم تشخیص دهد.
یونس با چوبک غذاخوری آنها را نشان داد. گفت: «ماهی آزاد، و ماهی دم زرد. ماهی سفید. اینجا هم توی این بشقاب، مارماهیه.»
لوئیزهمیشه از مارماهی بدش میآمد. مارماهیها ضمن اینکه به بیرون از آب می پریدند، می توانستند به دوردست ها هم سفر کنند و همین، او را مضطرب می کرد.
یونس پرسید : «چه کسی آپارتمانو خرید؟»
لوئیزگفت: «من فقط یک اسم میدونم.»
آرمان معلم خوبی بود. لوئیز هنوز میتوانست افعال مختلف زبان فرانسه را صرف کند و صدای خواندن او را از روی لیستی، که با گچ روی تخته سیاه نوشته بود بشنود. افعال خبری، افعال نامعلوم، افعال شرطی. لوئیزعجیبترین چیزها را به خاطرداشت. در استکهلم نمیتوانست آنقدر جهانی زیاد باشد.
یونس سی وچهارسالش بود.اگر سن شخص تازه وارد، نزدیک به سن یونس بود، آیا لوئیز حسادت میکرد یا خاطرش آسوده میشد؟
او غذا خوردن پسرش را تماشا کرد.
یونس از مشکلی حرف زد که در محل کار، برایش پیش آمده بود. یک ایمیل را به اشتباه برای شخص دیگری فرستاده بود. این اتفاق به نظرش مضحک بود. فقط یک سال بود که درشغل فعلی اش کار می کرد وهرچه درباره ی جنبههای مثبت و منفی کارش گفت با موجی ازهیجان تازه همراه بود.
وقتی غذا خوردن شان تمام شد، یونس اصرارکرد که صورت حساب را پرداخت کند. همان طورکه داشت مبلغ انعام را محاسبه میکرد، لوئیز از طریق تلفن دستی برای خودش ایمیل یادآوری فرستاد تا یادش باشد که در حساب پسرش پول واریز کند.
لوئیز با او قدم زد تا به کارش برگردد. بیرون در ورودی ساختمان که شیشهای قدی بود، ازهم خداحافظی کردند. یونس میان ازدحام کارکنان محل کارش ناپدید شد. همۀ آنها فوقالعاده به پسرش شباهت داشتند. مثل همان وقتی بود که به مدرسه می رفت. تمام بچهها شکل هم بودند. صدها نفر از آنها در فضاهای بچهگی او ازدحام کرده بودند. در مسابقات فوتبال او، درسهای اسکی، کلاسهای پیانو. او از این که مادر بچهای است مثل بقیهی بچهها، همیشه حس خوبی داشت. برای لوئیز، بودن در یک وضعیت متعادل، هم آرامبخش بود و هم مخاطرات خیلی کم تری داشت. به جمعیتی که لابی را پرکرده بود نگاه کرد. پیش خودش فکرکرد، همهی آنها، می توانستند بچههای او باشند.
تصمیم گرفت قدم زنان به خانه برود. و سر راه از”سیستم بولاگر” که شعبهای نزدیک محل کار یونس داشت، یک بطرشراب بخرد. خجالت می کشید بیشتر از دوبار، آن هم از” سیستم بولاگر” شراب بخرد، ودرست روزقبل هم به شعبهی دیگرش رفته بود که به آپارتمانش نزدیک تربود.
تازگیها به شراب آفریقای جنوبی علاقمند شده بود. دوتا بطری «کابرنت” برداشت که روی قفسهی مغازه نوشته شده بود، ازنظر طبقه بندی، تست این شراب درردیف بهترین شراب هاست و سفارش برایش زیاد است. پول شراب را داد وهمان طورکه مغازه را ترک می کرد پائین و بالای خیابان را ورانداز کرد که مبادا کسی او را بشناسد. بعد بطریها را با فشارداخل کیف دستیاش جا داد و قسمتی از شیشهها را که بیرون مانده بود، زیرشال گردنش پنهان کرد. وبقیه راه را تا خانه پیاده رفت.
تکه کاغذ سبزرنگ هنوز روی زنگ در آپارتمان بود. قسمتی از اسم اکمن پیدا نبود، بخاطر گرما گوشهی کاغذ به سمت بیرون خم شده بود. لوئیزبا ناخناش گوشهی چسب را گرفت تا بلند کند ودوباره آن را روی کاغذ بچسباند، ولی ازاین کارمنصرف شد.
راه پله تاریک بود. درطبقهی هم کف یک نفرداشت با صدای بلند ساز می زد. همان طورکه از پلهها بالا میرفت صدای موزیک کم می شد. بطوریکه درطبقۀ دوم دیگرصدائی نشنید.
کیفش را گذاشت روی میزآشپزخانه. بطریها که به هم خوردند، جلنگ جلنگ صدا دادند. ساعت اجاق گاز ۲ بعدازظهر را نشان میداد. مارتین سرکاربود. شب گذشته با همکارانش رفته بود بیرون تا بازنشستگیاش را جشن بگیرند. آنها او را به یک بار کارایوکی برده بودند. لوئیزتوقع نداشت که مارتین زود به خانه برگردد. مارتین زودترازموعد خودش را بازنشسته کرده بود. آنها به پول نیازی نداشتند. کار، اورا بی حوصله کرده بود. یکی ازبطری های شراب را باز کرد و لیوانش را پرکرد. گاهی نگران میشد که دارد به سلامتی اش لطمه میزند. موسیقی هنوز درحال نواختن بود و صدایش بخوبی ازپنجرهی بازِآشپزخانه به داخل سرریزمی شد. شرابش را به بالکن برد و نشست آنجا به تماشای فضای حیاط. پردهی آپارتمان باربرو اکمن کشیده شده بود، آپارتمان تاریک بود. او میتوانست صدای موسیقی را ازطبقهی هم کف بشنود. صدائی که میشنید موسیقی جدیدی بود. یکی از آهنگ ها را شناخت. با ریتم آن، چند کلمهای را زمزمه کرد. شرابش را مزه مزه کرد. مزه خوبی داشت و صدای آواز، خاطرهی زیبائی را از جایی به خاطرش آورد. نمیتوانست کاملا به یاد بیاورد که آنجا کجا بود. اما او را برد به فضاهای باز با منظرهای زیبا. جایی که درختها بودند وبرف. شاید درآن یک باری که سفرکرده بودند، آن آواز بارها از رادیو پخش شده بود.
درست زیر محل زندگی باربرو اکمن، آپارتمانی بود که زنی درآن جا زندگی می کرد به اسم یوهانا. حالا دوتا پسرش بزرگ شده بودند. یکی از آنها در امریکا، هاکی روی یخ بازی میکرد، جایی در ایالتهای جنوبی، لوئیز فکرکرد – شاید کارولینای شمالی. آن دیگری وکیل بود، درقسمت شمالی کایرونا. لوئیز یادش افتاد، درست قبل از اینکه یونس را حامله شده باشد، آنها به آنجا نقل مکان کرده بودند، پسرها خیلی جوان بودند. لوئیز آن خانواده را دوست داشت. به پسرها کمک کرده بود تا درباغچهی کوچک بالکن شان گیاه بکارند. چون به سمت شرق بود و صبحها، آفتابگیر.
یک بار، حدود یک ماه قبل ازآنکه یونس به دنیا بیاید، یوهانا از لوئیزخواهش کرده بود که از پسربزرگش نگهداری کند. پسرکوچکش سخت مریض بود و یوهانا نمیخواست هر دو را به بیمارستان ببرد. لوئیز حالش خوب نبود ونمی خواست بیماری آن پسر به او سرایت کند. لذا ازمارتین خواسته بود تا جوراو را بکشد و به خانهی یوهانا برود.
یک ساعت نشده بود دید مارتین برگشت. صدای قدمهایش را در راهرو، بیرون از آپارتمان شنید. شنید که در جلو بازشد و مارتین با قدمهای سنگین آمد به درون اطاق خواب. خسته بود، به لوئیز گفت، یادش رفته بود کتابش را ببرد تا بخواند.
لوئیز پرسید : «کی مواظبشه؟ یوهانا برگشت خونه؟»
تخت، گرم وراحت بود، و نیمرخ مارتین که در چارچوب در ظاهر شده بود، خیلی گندهترازخودش بود.
مارتین گفت: «باید کتابمو پیدا کنم.»
لوئیز پاسخ داد: «اونجا اونا هم کتاب دارن و هم تلویزیون»
مارتین گفت : «من خستهام، لوئیز.» آنوقت سایهی شوهرش از چارچوب در بیرون رفت و در راهرو ناپدید شد، لوئیز باز و بستهشدن در را شنید، سپس صدای غژغژ صندلی چرمی اطاق نشیمن که مارتین رویش می نشست بلند شد.
لوئیز از تختش آمد پائین و ربدشامبر حولهای اش را به تن کرد. برای اولین باربود که توانست نفرت ازشوهرش را به خاطربیاورد. طی سالها، این احساس برایش، هم آشنا بود وهم آرام بخش. بیرون، هوا سرد بود و او با عجله از حیاط رد شد، مراقب بود تا ازتیکهی یخی، فاصله بگیرد، جایی که سایهی ایوان طبقۀ اول، حتا در گرمترین ساعت روز، زمین را نمناک نگه میداشت.
توانست دربارهی آن شب خیلی چیزها را به خاطر بیاورد. اما یادش نیامد که بیماری پسرجوانتر، چه بود. آمدن یوهانا را هم به خانه به خاطر نداشت. اما بیدارشدنش را در مبل یوهانا، سرفه کردن و ترشکردن معده و سوزش کنار قلب و تنفراز مارتین را، تک، به تک به یاد داشت. دفعهی بعد که یوهانا را دید، خیال کرد دربارهی آن شب از او سئوالی کرده بود. ما در خاطرههایمان خیلی متفاوت از همدیگر باقی میمانیم، تا اینکه هرکدام ازما، از اتفاقات مشابه، برداشتهای متفاوت داشته باشیم. گمان می کرد این موضوع میتواند به هویت فردی آدمها مربوط باشد، اما خودش دوست نداشت هر فکر زایدی را دنبال کند.
لوئیز بقیهی ساعات بعدازظهر را روی بالکن، یا در صندلی نرم و باریک اطاق نشیمن به خواندن مشغول شد. وقتی مشروب میخورد روزها به سرعت سپری میشدند. ساعت پنج که خورشید، پشت ساختمان، در سمت مغرب، فرو رفت و حرارت هوا کم شد. اوتقریبا اولین بطری شرابش را تمام کرده بود. وقتی همسایه ها ازکاربه خانه بازگشتند اورفت پشت میزآشپزخانه نشست. مراقب بود که زیاد خودش را به دیگران نشان ندهد. بعضی وقتها بجای اینکه بطریها را در قسمت “بازیافت” بگذارد، آنها را داخل سطل زباله می انداخت. چون نمیخواست همسایهها بفهمند که چقدر مشروب خورده است.
برای خودش غذائی درست کرد و دومین بطری شرابش را بازکرد. وقتی غذا می خورد اخبار را تماشا می کرد.غروب سطح حیاط را می پوشاند، و ساعت ۸ بود که هوا تاریک شد. تلویزیون را خاموش کرد، پتوی نازکی ازروی مبل برداشت وبه بالکن برگشت. پتو را دور شانههایش پیچید. میتوانست، بخوبی بوی درون زندگیاش را در پتو حس کند.
حیاط تاریک بود. سعی کرد الگویی از روشنائی پنجرههای روبرو را تشخیص دهد. دوتا تاریک، یکی روشن. سه تا روشن، یکی تاریک، سه تا روشن. چراغ ها خاموش و روشن می شدند، آخرش هم نتوانست به خاموش روشن شدن حالت سوم پی ببرد و از تلاشش دست کشید. گاهی درجلو با صدائی بلند ومحکم بازو بسته می شد. چراغ هال روشن شد، نور چهارگوش و پهنی توی حیاط افتاد. لوئیز صداهائی شنید، صدای تلویزیون، صدای خندهی آدمها. آپارتمان باربرو اکمن هنوز تاریک بود.
لوئیز بود که رابطه اش را با آرمان به هم زد. او حامله شده بود، و این فکر که نوزاد ممکن است بچهی آرمان باشد او را میترساند. البته، زمان کاملا مشخص نبود. آخرین زمانی که او با آرمان خوابید احتمالا چند هفته قبل از تاریخ آبستنی بود. وقتی درهفتهی سیزدهم، در اطاق به هم ریختۀ معاینه، پزشک زنان تاریخ تقریبی وضع حمل را روی یک چارت رنگی برای لوئیز و مارتین با دایره مشخص کرد، خیالش راحت شده بود. لوئیز حس کرد هرچند که ریسک کرده بود و قضیه میتوانست بیخ پیدا کند، ولی این طور نشد و از آن نجات پیدا کرد. او به آرمان نگفته بود که حامله است. بهتر بود او نداند. درست بعداز تولد، برای اولین بارکه یونس را در بغل گرفت، چسبندگی خون نمناک خودش به بدن اورا حس کرد، موهای سیاه و فرفری اورا لمس کرد که با خون جنینی خیس شده بود. تا زمانی که او را تمیز کردند و دوباره نزدش آوردند، ترسیده بود که نکند از همهی اینها گذشته، یونس بچهی آرمان باشد، و بطور قطع و یقین خودش درمحاسبه اشتباه کرده بود.
درسنگین جلوی ساختمان با صدای غژغژ لولاها بازشد. نور هال که به درون حیاط ریخت یک صندلی و تفاوت آشکار گوشههای سایهدار حیاط نمایان شد. در، با صدای تق بسته شد. او به صدای پا درپلهها گوش داد. لیوان شرابش خالی بود، بلند شد تا آن را پر کند. درهوای گرم آپارتمان، لرزشی در پاهایش حس کرد. لیوانش را پرکرد وبطری را بالا گرفت تا ببیند چقدر از آن باقی مانده بود.
درست بیشتر از نصف.
بطری را با خودش به بالکن برد و درتاریکی نشست. گرمش بود، پتو را لازم نداشت. چراغهای آپارتمان باربرو اکمن روشن شده بود. ازمیان پردهها رفت و آمدی را دید. با دقت به پنجرهها نگاه کرد. از اول ساختمان تا سمت دیگر، سه فضای برابر وجود داشت، آشپزخانه، اطاق نشیمن و اطاق خواب. یک حمام و یک اطاق کوچک غذا خوری سمت دیگرآپارتمان بود. اینها را میدانست، چون سالها پیش، یک بار به آنجا رفته بود تا به باربرو اکمن در جا به جا کردن اثاثه، برای نقاشی راهرو تا اطاق خواب، کمک کند. باربرو اکمن هشت ماه پیش مرده بود. یک روح جوان آنجا بود. لوئیز حرکت اندامی را نگاه میکرد که از پنجرهای به پنجرهی دیگر در رفت وآمد بود، یک تصویر سیاه سنگین دراطاق نشیمن، جایی که بیشترین روشنائی را داشت، دراطاق خواب کمرنگ شد.
مارتین ساعتها بود که برنگشته بود. هیچ وقت به موقع به خانه نمیامد. لوئیز نمیتوانست به خاطر بیاورد جهانی چگونه مرده بود. شاید بخاطر یک نوع بیماری. خیلی از آدمها نا بهنگام میمیرند. بعضیها، آرام، ولی درتقلاهای دردآور، مرتب قرص میخورند و دکتر را می بینند، تا امیدشان بیشتر شود ولی هم زمان به سرعت امیدشان را از دست میدهند. اینجورمردنها آدم را خسته میکند. طوری که باربرو اکمن مرد، بهتر بود. وقتی یونس دو سه ساله بود، لوئیز تقریبا فراموش کرده بود که یونس ممکن است پسر آرمان باشد. به خاطر نمیآورد که اصلا دربارهی آن، احساس گناه کرده باشد. شراب خوبی بود، اما در دهانش ماسیده بود، بقیه اش را نخواست. پا شد تا چیزدیگری برای نوشیدن پیدا کند.
درآشپزخانه، برای خودش یک لیوان اسکاچ ریخت، ازهمان اسکاچی که مارتین برای مهمانها و مناسبتهای ویژه نگه داشته بود. شخصا اسکاچ دوست نداشت، اما مزهی این یکی خوب بود. گلویش را میسوزاند. سرفه کرد وجرعهای دیگرنوشید. بزرگ کردن پسر آرمان میتوانست شبیه چه چیزی باشد؟ بدون اینکه تصوری ازجزئیات داشته باشد، حس کرد فکرش دارد فرم می گیرد، شکل میگیرد و کامل میشود، و توانسته بود آنرا وفادارانه برای یک لحظه، درذهنش نگه دارد. آیا این مهم بود؟ آرمان که مرده بود. سادهترین حقیقت بود. آیا مارتین بو برده است؟ پدرخوبی بوده، منتها، با یک کمی فاصله، شاید کمی زیادی به کارش چسبیده بود. اما رویهم رفته نرمال بود. یونس دوران بچگی خوبی داشت. لوئیز خوشحال بود از اینکه مجبور نبود در تمام این مدت، یک دروغ بزرگ، به بزرگی زندگی پسرش را به دوش بکشد.
لیوانش را خالی کرد، خودش راعقب کشید، خوشش میامد دنبال سوختگی اسکاچ درگلویش بگردد. در بالکن لیوان خالیاش را از باقیماندهی شراب پرکرد و روی صندلی نشست و آنرا سرکشید. در آپارتمان باربرو اکمن بچهی واقعی آرمان زندگی میکرد. چقدر راه او و آرمان مضحک بود – مثل یک استعارهی مسخره – به هم نزدیک شده بودند. آرمان این نزدیکی را یک نوع سرگرمی تلقی کرده بود. لوئیزاز این بابت مطمئن بود.
آن شبح در آشپزخانه ظاهر شد، پرده را به یک سمت کشید، و پنجره را باز کرد. دخترآرمان بود. دید نشست پشت یک میز، روشنائی لامپ، یک دایره روشن در وسط آشپزخانه درست کرده بود. داشت با لیوان آبجوخوری چیزی مینوشید. لوئیز فکرکرد، قهوه است یا چای، شاید هم شراب. دراین ساختمان، او و مارتین طولانیتر از دیگران زندگی کرده بودند، بجز یان لیندبلوم بد اخلاق که در طبقهی هم کف زندگی میکرد و باربرو اکمن، البته، قبل از اینکه فوت کند. لوئیز برگشت به آشپزخانه و یک بند انگشت ویسکی برای خودش ریخت. مزهاش کمی شبیه مزهی شراب بود. اما بد نبود. داخل گنجه یک بسته بیسکویت باز نشده پیدا کرد. ازآن بیسکویتهایی که مارتین دوست داشت.
راه پله تاریک بود. با احتیاط از اولین پله پائین رفت، دستش را گرفته بود به دیوار. همان طور که پائین می رفت، چشمش را دوخته بود به پله ها. روشنائی مهتاب توی حیاط افتاده بود و او بالاخره توانست بدون ترس ازافتادن ازپلهها پائین برود. از بیرون به بالکن خانه اش نگاه کرد. روشنائی چراغ آشپزخانه به رنگ زرد ملایم پرتقالی او را به خانه دعوت می کرد. رنگ گرمی که گرمی خانه را برایش تداعی می کرد. راحت تر از زمانی که هوشیار بود از پلهها پائین رفت.
روی دریچهی پست در نوشته شده بود: جهانی. در زد. صدای پا آمد و زنی زیبا و جوان که بی شباهت به پسرش نبود ظاهر شد و گفت: «سلام»
لوئیز گفت: «من این جا زندگی می کنم.»
زن جوان گفت : «ببخشید؟»
«منظورم اینه که من تو این مجموعه زندگی می کنم و میخواستم به شما خوش آمد بگم.»
زن جوان گفت: «چقدر خوب، از شما خیلی متشکرم.» سرش را برگرداند و به داخل آپارتمان نگاه کرد. لوئیزهم با دقت نگاه کرد. آنجا جعبههای باز، یک دسته پتو، یکوری روی هم انباشته شده بود، و حولهها، یک قفسهی خالی کتاب در انتهای راهرو با زاویهای مضحک برگشته بود. زن جوان لبخند زد. «داشتم بسته ها را بازمیکردم.» به نظر لوئیز، او دست پاچه بود.
لوئیزهم لبخند زد و بدون اینکه حرکتی بکند، گفت: «تازه اثاثکشی کردین»
زن جوان گفت: «راستشو بخوای، فردا باید اثاثا رو میآوردم. ولی به خودم گفتم : «سارا بیا زودترشروع کن» و درحالی که دستش را به سمت لوئیز دراز می کرد، گفت: «من سارا هستم.»
لوئیزبا او دست داد و گفت: «لوئیز»
برایش مشکل بود تا کاملا یادش بیاید که آرمان چه شکلی بود. شاید شبیه سارا بود. اما آیا او قد بلند بود؟ سارا قد بلند بود، از لوئیز بلندتر. آرمان موهای سیاهی داشت. و یادش آمد که لاغربود اما قوی. واژهی نیرومند برای او مناسب بود. بازوهایش رگهای کلفتی داشت. درحالی که با جعبهی بیسکویت توی دستش به سمت بیرون اشاره می کرد گفت: «درست من اون طرف زندگی می کنم.»
سارا به او نگاه کرد.
لوئیز درحالی که جعبه را به سمت سارا گرفت گفت: «بفرما، قابل شما رو نداره، خوش آمدی.»
سارا گفت : “«نباید این کارو می کردی.»
لوئیز گفت: «البته! که دلم میخواست این کارو بکنم. تودیگه الان از ما هستی.»
سارا لبخند زد.
صورت و گردن لوئیز داغ شده بود. همان طورکه انگشتش را روی گردنش گذاشته بود، گفت:«فکر کنم خوشت بیاد این جا زندگی کنی.»
سارا گفت :«منم همین طورفکر می کنم.»
لوئیز به سرنوشت باورنداشت. هرصبح که بیدار میشد فکر میکرد که آن روز، هر چیزهولناکی میتواند اتفاق بیافتد. به باور او امکان نداشت بشود پیش بینی کرد که در آینده برای هرکدام ازما چه اتفاقی میافتد. آنچه که باورداشت این بود که اگرپیش بینی کنیم هرچیزی ممکن است اتفاق بیافتد، اتفاق نخواهد افتاد، چون ما از آینده خبر نداریم.
بتازگی چیزهای ترسناک در فکرش شکل گرفته بود: تصادفات اتومبیل، سرقتها، مریضیها. مارتین فکر میکرد که او به یک نوع بیماری دچار شده است و این مسئله را بارها به اوگفته بود.
به زن جوان گفت: «اینجا منطقهی خوبیست. ما سالهاست اینجا هستیم . خیلی جای امنی است.»
سارا جلوی در این پا و آن پا میکرد.«من این حوالی را دوست دارم، همیشه دوست داشتهام.» جعبهی بیسکویت را جلوی خودش نگهداشته بود، یک قدم عقب رفت، مودبانه لبخند زد، و دستش را به در تکیه داد.
لوئیز گفت: «تو میتونستی دختر من باشی.»
سارا دستش را ازروی درانداخت پائین ، گفت: «بله ؟»
«میتونستم مادر تو باشم. قبل ازاینکه به دنیا بیای، من پدر تورو میشناختم.»
سارا ازروی بیاعتنایی گردنش را به سمت چپ چرخاند، زیر چشمی لوئیز را نگاه کرد:«منو با یه نفردیگه اشتباه گرفتهای.»
لوئیز گفت : «من و پدرت با هم دوست بودیم، با هم رابطه داشتیم.»
«فکر میکنم اشتباهن منو به جای شخص دیگهای گرفتهای.»
لوئیز دستش را روی شانهی سارا گذاشت و گفت: «این مدتها قبل بود. من عاشقش بودم.»
سارا لبخند زد، و لوئیز قضاوت او را حتا در حالت مستی تشخیص داد. این همان لبخندی بود که یونس به او میزد، همینطورمارتین. باهمان چشمان غمگین، با همان لبان نازک تنگ شده. آنها دلشان برای او می سوخت. فکر میکردند او مسخره است، ناتوان است، مریض است. لوئیز از همهی آنها بیزار بود. به سارا گفت: «یک زن دراین جا مرد»
سارا درحالی که در را فشار میداد تا آن را ببندد، گفت : «بازهم ممنونم، باید برگردم تا جعبهها را باز کنم.»
لوئیز چند قدم جلوتر رفت تا اینکه تقریبا وارد آپارتمان شد و گفت: «زنی که قبل از تو، این جا زندگی می کرد خیلی پیر بود و جسدش درست قبل از کریسمس سال گذشته پیدا شد. فکرمیکنم سکته کرده بود.»
سارا گفت: «متاسفم.»
لوئیز دستش را روی درگذاشت و گفت: «فکرکردم بهتره بدونی.»
سارا به او نگاه کرد، و دوباره لوئیز نگاه دلسوزانهی او را دید. سارا گفت : «حالتون خوبه؟»
لوئیز گفت: «اسمش باربرو بود.» چشمهایش را بست «زنی که این جا زندگی می کرد، خیلی پیر بود. فکر میکنم خوب جوری مُرد، قبول داری؟ درست مثل اینکه درخواب باشی. من نمیخوام بیدار بمونم و منتظرمرگ باشم.»
سارا گفت : «می تونم کمکت کنم تا به خونه برگردی؟ فکر می کنی خودت تنهائی بتونی بری؟»
«آپارتمانتو تمیز کردن. نمیتونی تصور کنی که چه بوئی میداد. اینو مارتین به من گفت.»
«برای برگشتن کمک لازم داری؟»
لوئیزدرحالی که سعی میکرد تا حد امکان روی پا باشد، گفت: «نه، درست همین جاست.»
از تو حیاط به بالانگاه کرد، به آپارتمان باربرو اکمن. پردهها کشیده شده بودند. چراغ اطاق جلویی خاموش بود. او سردش بود. چراغ راه پله را روشن کرد، به صدای پاشنهی کفشها و کشیده شدن آنها روی سنگ فرش گوش داد. به صدای دست زدن وخندهای که از تلویزیون یکی از آپارتمانهای طبقهی هم کف بلند بود ریشخند زد. یک دستش را به دیوارگرفته بود تا کنترلش را حفظ کند.
پشت میز وسط آشپزخانه روی یک چهار پایهی بلند لق نشست، و غذائی را که قبلا درست کرده بود تمام کرد. یک تکهی بزرگ نان را با مقدار زیادی کره خورد و اسکاچ بیشتری نوشید. آرمان جهانی دختر نداشت. ازاین بابت مطمئن بود. دیروقت بود. مارتین به زودی سر میرسید، و او خسته بود و میخواست قبل ازآنکه او برسد توی رختخواب باشد. پاشد تا برای خودش یک لیوان شیر بریزد. شیر معدهاش را تسکین میداد. یقینا صبح با حالتی خمار و سردرد بیدار میشد، اما برایش مهم نبود. دستش را دراز کرد تا لیوان آن طرف کانتر را بردارد، همین که به سمت جلو خم شد، با تماس بدنش بشقاب روی کانتر به زمین افتاد. تکههای شکسته و خرد شدهی چینی روی پاهای برهنهاش ریخت. بشقاب دیگر آن بشقاب قبلی نبود. یک دوجین تکه سرامیک ضخیم بود. طرح خطوط و شکل بشقاب، درهم خرد شده بود. با این فکر که آن تکهها را بغل هم بچیند تا شکل بگیرند، روی زانوهایش نشست. و بزرگترین قطعه را گذاشت یک طرف و شروع کرد به چیدن تکههای کوچکتر در بالای آن. لبهی تکهها تیز بود و او هرکدام را با احتیاط نگه می داشت.
حتا قبل از اینکه مارتین در را باز کند، میدانست که اوست. و وقتی مارتین وارد شد لازم ندید تا سرش را بالا بگیرد. فهمید درست حدس زده است.
گفت: «خرابی بارآوردم.» بشقاب را کنار گذاشت و یک لقمه نان با انگشتش کند و گذاشت دردهانش.
مارتین گفت: «نباید اون کارو بکنی، بعدا خودم جمعشون می کنم.»
«منو ببخش.»
مارتین گفت: «خودم می برمت رو تخت»
«باید میموندی مارتین. میتونستی بمونی. مشکل نبود.» لوئیزدست مارتین را روی سرش حس کرد، او احتمالا نمیدانست که لوئیز راجع به چه شبی حرف میزند. ولی برای مارتین مهم نبود. لوئیز با لقمۀ در دهانش، گویی در مقابل محراب تاریک کلیسا با خضوع زانو زده باشد به سمت جلو خم شد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: