کوروش در بنبست زندگی کانادایی
کوروش – نام مستعار – در کانادا به آنجا رسید که خودش را بهخاطر همجنسخواهیاش سرزنش میکرد و میگفت، «ای کاش گی نبودم. شاید اگر گی نبودم، زندگیام اینقدر فراز و نشیب نداشت.»
او به امید یافتن سرپناهی تازه به ونکوور آمده بود تا در سرزمینی آزاد زندگی کند، ولی چند سالی بیشتر نگذشت که امیدهایش را نقش بر آب دید و درنهایت او را در اوج اضطراب، بستری بخش روانی بیمارستان کردند.
قسمتهای پیشین دویدن در مه را در شهرگان بخوانید: قسمت نخست، مقدمه: «من» حالم خوب نیست؛ امتناعِ ناهید از درمان و پیشنهادهای نیلوفر رایگانِ روان درمانگر؛ مهاجرت، سارا و خودکشی در زمستانی بیپایان؛ تردید آرمین برای بیرون زدن از توی خودش
«دویدن در مه» پس از درگذشت میلاد با این قرار شروع شد که پروندهای در موضوع «سلامت روان، افسردگی و خودکشی» باشد.
در پنج قسمت تاکنون منتشر شده، هر مرتبه داستان زندگی یک ایرانیتبار مقیم کانادا در چهارچوب آنچه در درونش بر او گذشت، با مخاطبان ما مطرح شد.
حالا در آخرین قسمت این مجموعه، روایت کوروش مطرح میشود.
هرچند که او هنوز زنده است و دست به خودکشی نزده – ولی دیگر میلاد پیش ما نیست. ولی آنچه بر سر کوروش آمد، میتواند مثالهایی باشد از آنچه بر سر میلاد آمده بود و او را به مرگ سوق داد.
کوروش در این قسمت «دویدن در مه»، نمادی از افراد جامعه دگرباش جنسی (همجنسگرایان زن و مرد، دوجنسگرایان، ترنسجندرها و تراجنسیتیها، اسکشوالها و کوییرها) است که به کانادا میآیند و هزار و یک آرزویشان رودرروی گسترهای از بنبستها قرار میگیرد.
در ایران روابطه صمیمانهتر بود
موقعی که کوروش به دلایل جسمی در اولین محل کارش – یک رستوران – کم آورد و دردهای جسمیاش هر روز بیشتر میشدند، به آنجا رسید که هر روز، البته در تنهایی، گریهاش میگرفت.
خودش میگفت که موقع مهاجرت، «هیچ تصور عجیب و غریبی از کانادا نداشتم، یعنی همان چیزی که فکرش را میکردم قرار است اتفاق بیافتد، همان شد. هرچند الان که چند سال گذشته، نگاهی سست شده – دیدگاهم تغییر کرده.»
کوروش چشماندازی چشمنواز از آزادیهای داخل کانادا داشت و فکر میکرد به عنوان عضوی از جامعه دگرباشان جنسی، به کعبه آمالش آمده است. ولی در عمل، آنچه دید با آنچه شنیده بود، نمیخواند.
«فکر میکردم به عنوان یک همجنسگرا، میآییم و آزادی عمل دارم و نگاه جامعه بهم خیلی خیلی راحتتر و بازتر است. ولی آمدم و دیدم نه، خیلی هم فرقی نکرده. اینجا فقط قوانین و نگاه دولتیاش خیلی باز است و بهت آزادی عمل میدهد. وگرنه آن فرهنگ همجنسگرا ستیز هنوز در جامعه چند ملیتی کانادا وجود دارد.»
همین ریشه گسترش تنهاییهایش شد.
میگفت «کم کم تنهایی غریب را احساس کردم، چون دیدم مردم بر اساس قوانین دولتی با هم رابطه برقرار میکنند. نه آن روابطی که میتواند بین آدمها و دوستیشان وجود داشته باشد.»
البته همیشه تمام تلاشش را میکرد تا اندوههایش را دور از چشم بقیه نگه دارد.
«دوست هم نداشتم تا کسی از این موضوع اطلاع داشته باشد، چون حس میکردم کسی بفهمد، از یک دید دیگری بهم نگاه میکند – مثلا به چشم اینکه طرف مشکل روحی دارد، ازش فاصله بگیریم.»
درنهایت کوروش تا بدانجا پیش رفت که «پیدا کردن دوست کار سختی بوده، همین یکی از دلایلی است که از جامعه یک کم… نمیدانم… طرد شدم یا خودم را کنار کشیدم.»
«اول از همه اینکه با احتیاط جلو میآیند و ارتباط برقرار میکنند. هفتهها طول میکشد تا دوستی خلق بشود و همیشه نگران این هستند با آدم طوری رفتار نکنند که مشکل قانونی پیدا کنند.
برای همین آدم بعد چند سال فکر میکند مال این جامعه نیست و یک جوری خودش هم از بقیه فاصله میگیرد، چون خودت هم به همین احتیاطها دچار شدی که مبادا خارج از عرف رفتار بکنی و مشکلات قانونی برایت درست بشود.»
مشکلات سیستماتیک ریشهدوانیده
محبوبه کتیرایی، رواندرمانگر ثبت شده در استان اونتاریو است و متمرکز بهبود وضعیت سلامت روان افراد جامعه دگرباشان جنسی، بخصوص فارسیزبانها، کار میکند.
کتیرایی ولی رودرروی وضعیت افراد دگرباش، میگوید «دچار یک احساس ناتوانی است، هرچقدر هم به افراد کمک کنیم و حامی باشیم، برای دگرباش ایرانی، مشکلات سیستماتیک وجود دارند هم از طرف خانواده، هم جامعه، هم مذهب، خلاصه از هر جهتی که بگویید، این مشکلات هست.»
او شرط حل شدن مشکلات هر فرد را هم در کنار رفتن این مشکلات سیستماتیک میبیند و مثال میزند، «مثلا میدانیم اگر این بچهها از طرف خانوادههایشان حمایت بشوند، از لحاظ روحی خیلی خیلی وضعشان بهتر خواهد شد. خودکشی یا اعتیاد یا دیگر مشکلات مابینشان خیلی پایینتر میرود.»
کتیرایی میگوید رودررویی زندگیای تازه در کانادا، دگرباش ایرانیتبار از کمبود الگو و مدل رنج میبرد.
«خب، مدلی نداریم که چطوری ارتباط بگیریم. در ایران هم اینقدر خفقان و فشار است که یک رابطه که باید طبیعی رشد کند، نمیتواند رشد کند. وقتی هم فرد به اینجا میآید، یک جور دیگری روابطش شکل میگیرد. ما الگویی نداریم و وقتی الگویی نداریم، آدم در روابط گم میشود.»
بخصوص که از دید کتیرایی، جامعه دگرباش کانادایی، جنبههای مردسالارانه دارد و راه را برای به حاشیه راندن افراد باز گذاشته.
او مثال از مشکلات زبانی و فرهنگی در کنار ظاهر زنانهتر، وزن کمتر یا بیشتر افراد و فقر میزند که ایرانیتبارهای این جامعه را به حاشیه جامعه دگرباش کانادایی میراند.
فرد از یک سو «همان فشارها و تبعیضهای جامعه کانادایی برای افراد دگرباش را باید تحمل کند و با آنها روبهرو بشود.»
از آن سو هم «همان مسائل و مشکلاتی که در ایران هست، اینجا مابین جامعه ایرانیتبار دارد، با همانقدر شوکهای روانی ناشی از همجنسگرا و تراجنسیتی هراسی باید روبهرو بشود.»
کتیرایی راهحل را برای افراد دگرباش اسیر این مشکلات سیستماتیک، مقدم بر همه در یافتن استقلال مالی میشناسد. سپس امید به حمایت خانواده دارد، ولی اگر ممکن نشد، امیدوار یافتن دوستانی سالم و خلق محیطی امن برای زندگی افراد این جامعه است.
«بچههای دگرباش با شرایط روحی متزلزلی به اینجا میآیند و احتیاج دارند تا کسانی دور و برشان باشند که واقعا بتوانند حمایتشان کنند و با همدیگر هم سو و هم دل باشند و در واقع یک جامعه کوچک برای خودشان درست کنند تا کمک به رشد روحی و فکریشان بکننند و سلامت روحیشان را هم حفظ کنند.»
جزیرههایی دور افتاده از همدیگر
کوروش در این چند سال مبهوت این ماند که دگرباشهای کانادا «اینقدر از همدیگر دور باشند و هر کدامشان جمع خاص خودشان را داشته باشند. یا توی وادیهایی سیر بکنند که آدم بعضی وقتها نمیتواند درکشان کند.»
ولی بیشتر از جامعه کانادایی دگرباش، ایرانیتبارهای اینجا او را مضطرب باقی گذاشتند.
او که آگاه به تغییرات سریع جسم و روحیهاش بود، از همان ابتدای ورود دنبال صحبت با روانکاو رفته بود. هرچند اولین روانکاو او بعد از چند جلسه، کوروش را سراغ گروهی ایرانیتبار میفرستد تا درک فرهنگی بیشتری با او داشته باشند.
ولی کوروش در همان ابتدای امر متوجه تفاوت نگاه میشود «و باهاشون راحت نبودم.» برای همین آن جلسهها را دنبال نمیکند.
بخصوص که یک مرتبه، یکی از روانکاوهای ایرانیتبار، مابین صحبتهایش از کلام همجنسبازی» برای اشاره به هویت و گرایش جنسی کوروش استفاده میکند.
کلمهای که برای یک همجنسگرا، فحشی ناشی از نفرت بیشتر نیست.
اوایل زندگی در کانادا که کوروش برای برخی کارهای درمانی، از مترجم استفاده میکرد هم از این مبهوت ماند که آنها آگاهی کامل نسبت به موضوع دگرباشان جنسی ندارند. «بعضیوقتها باید اول بهشان توضیح میدادم که دارم چه میگویم،» تا آنها بتوانند ترجمه کنند.
کوروش درنهایت برای یک دوره رویه معمول زندگی را کنار میگذارد و دیگر به کلاسهای آموزش زبان و فرهنگ کانادایی نمیرود.
«یک مدت مدرسه را کنار گذاشتم و با هیچکسی در ارتباط نبودم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. نو حوصله کار داشتم، نه درس، نه صحبت با کسی، نه میهمانی رفتی – هیچی، هیچی. حتی روزهایی که هوا خوب بود، باز هم ترجیح میدادم تا در خانه بمانم.»
«این کش دار شد تا بدانجا که در بیمارستان بستری شدم، ولی خیلی هم اصرار داشتم تا هیچکسی اطلاعی پیدا نکند. چون همهاش نگران بودم تا مبادا کسی بفهمد و نگاهش بهم عوض بشود.»
کوروش مرتب این شایعه را شنیده بود که در کانادا اگر مشکل سلامت روانی پیدا کرده باشد، برای سابقهاش شاید بشود، بخصوص بعدها که بخواهد تحصیل کند یا کار پیدا کند.
«برای همین خیلی میترسیدم. بعد بستری شدن، دیدم تنها نیستم.» ولی بیمارستان کمک زیادی بهش نکرد. «بعد فهمیدم بیمارستان بودن تو را خوب نمیکند، بلکه شرایط تو را بدتر هم میکند.»
کوروش میگوید چون تنها به کانادا آمده و از حمایت خانواده دور مانده، بیمارستان نتوانست راه نجاتی برایش باشد.
خلاءای در زندگی که پر نمیشود
«اوایل جدی نمیگرفتم که تنها ماندن میتواند اذیت کند. ولی بعد یک مدتی، درگیری پیدا کردم. تقریبا میشود گفت هر شب خواب ایران را میدیدم، بدون اینکه بفهمم چرا. این روی اعصابم خیلی تاثیر گذاشت، بدون اینکه بفهمم چرا.»
هنوز کوروش میترسید بقیه چیزی بدانند، هرچند بدانجا رسیده بود که کوچکترین فشاری بانی لرزش دست و پاهایش میلرزیدند.
بعد یک مدتی، کوروش دوباره به کلاسهایش میرفت و دوست پیدا کرده بود. ولی برایش این یک مسکن موقت بود. «خلاءای در زندگی باز شد که هنوز هم وجود دارد. نمیدانم این خلاء را چطور باید درمان کنم.»
کوروش حس میکرد که خودش باید تغییر کند، نیازی به تغییر در دیگران نمیدید. «تا حالا فکر نکردم بقیه باید چه تغییری بکنند. چون توقعی از کسی ندارم که کاری انجام بدهد تا من راحتتر باشم.»
حالا او دارو درمانی میکند، هرچند به کوروش گفتهاند چند سالی طول میکشد تا اوضاعش بهتر بشود. «سعی میکنم بجنگم و از این وضعیت فاصله بگیرم. در ظاهر سعی میکنم خیلی چیزی را نشان ندهم. خیلی از دوست و آشناهایم حتی نمیدانند درونم چه میگذرد. ولی وقتی با درون خودم خلوت میکنم، میبینم شرایطم چقدر بدتر شده.»
برای کوروش افسردگی، کولهباری است که همراه خودت سالیان سال کشیدی و به اینجا آوردی «و یک جایی، بدون اینکه بفهمی یا بدانی، خودش را بروز میدهد.»
«نمیدانم مشکل کجاست و چرا اینطوری شده که دلت خیلی میگیرد، گریهات میگیرد، از همه فاصله میگیری، حوصله هیچی را نداری، حتی حوصله حرف زدن را هم نداری، از خودت و قیافهات هم متنفر میشوی.»
درنهایت کوروش میگوید، «همیشه فکر میکردم آدمهای افسرده در بوجود آوردن این شرایط و مشکلاتی که داشتند، خودشان را مقصر میبینند.»
الگو مهم است نه محتوای رویدادها
هوداد طلوعی، روانشناس مقیم لس آنجلس در امریکا، از این میگوید که در وضعیت روانی افراد، بایستی در ابتدا الگوها را یافت، نه اینکه بررسی محدود به محتوای رویدادها باشد.
«مثلا یک زن و شوهری میآیند، میگویند دیروز سر رفتن به سینما دعوایمان شد. ما بیشتر دنبال الگویی هستیم که در این دعوا تکرار شده. حالا افراد میآیند به اینجا (یعنی امریکای شمالی) و توی ذوقشان میخورد. چرا؟ چون در حقیقت یک الگویی برایشان تکرار شده.»
طلوعی الگو را اینچنین توضیح میدهد:
«الگو این است که افراد یک هدفی را برای خودشان تعیین میکنند و توی ذهن خودشان میگویند که وقتی به آن هدف برسم، اضطرابهای زندگیام تمام میشود. این یک باور اشتباه است، وقتی فکر کنیم ما با رسیدن به یک نقطه مشخص، یا یک هدف معین، قرار است تا شاهد تمام شدن تمام مشکلات زندگیمان باشیم.»
خیلی ساده، به قول طلوعی، چون فرد میبیند که مشکلاتی تمام شدهاند، ولی هر فصل زندگی مشکلات تازهای به همراهش میآورد.
ولی او رودرروی وضعیت دگرباش ایرانیتبار، نمیخواهد تسلیم بشود و راه را به جدایی از بقیه جامعه و تشکیل گروههای کوچک دوستی بیابد.
«چرا نگوییم که ما باید دگرباشها را آموزش بدهیم که مثلا در مقابل تمام حرفهایی که میشنوند، برایشان هیچ اهمیتی نداشته باشد. یعنی راههای مقابله با اضطراب و استرس را به افراد بیاموزیم.»
از دید او، برخی از دگرباشهای مقیم امریکای شمالی تبدیل به یک سری آدمهای غمگین و مضطرب شدهاند که «دارند سعی میکنند غم و اضطراب همدیگر را بیشتر کنند.»
یا آنطور که کوروش میگوید، «بعضیوقتها فکر میکنم چرا ما اینقدر ظالمانه به هم فکر میکنیم؟ حالا اصلا مهم نیست میلاد یا هر کس دیگری – چرا ما به جای اینکه بر علیه همدیگر جبهه بگیریم، بهم کمک نمیکنیم؟»
میلاد البته درگذشته است – ولی کمبودهای رودرروی زندگیاش همچنان بر زندگی دیگر دگرباشان فارسیزبان مقیم کانادا، سایه افکنده است. دگرباشهایی که همانند کوروش، میجنگند تا در بنبستی کانادایی، زندگیشان را بسازند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.