به کالج رفتن ترانه
تجربه مهاجرت – قسمت چهارم
شهرگان: خانواده ترانه به پیشنهاد مادر به کانادا آمدند، البته به پشتوانه نیازمندی بریتیش کلمبیا به مهارتهای کاری پدر. ترانه در این میانه دوست نداشت زندگی و آینده ایران را ترک کند، تازه فوق دیپلم روانشناسی کودک را گرفته بود و امیدوار بود تا در یک مهدکودک کار کند. ولی به اینجا آمد و متوجه شد باید همهچیز را از نقطه صفر شروع کرد: اول از همه باید مثل یک بچه زبان را آموخت.
از اکتبر ۲۰۰۹ که اولین تصویر را ترانه از مترو ونکوور دید تا به امروز، او یک آرزو در سر دارد: تا دوباره بتواند برای کودکان کار کند، هرچند این مرتبه میخواهد راهش را به پرستاری کودکان کار کند. تازه واحدهای درسیاش را در کالج لنگرا شروع کرده، پاره وقت درس میخواند و همزمان، پارهوقت هم کار میکند. میگوید دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد، بالاخره به آرزویش میرسد و در کاری که سالها برایش وقت گذاشته، موفق هم خواهد شد.
این داستان به کالج رفتن ترانه است.
قسمتهای پیشین ستون تجربه مهاجرت را در شهرگان بخوانید: تلاشهای مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام ماندهاش؛ حواری در ونکوور؛ و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور
این متن با با ویرایش سیدمصطفی رضیئی آماده انتشار شده است، البته بعد از آنکه متن توسط نویسنده برای انتشار تایید شد. ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بیسی و وبسایت شهرگان بتوانند از تجربههای زندگیشان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقهمند هستید تا زندگیتان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسیزبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون در میان بگذارید.
قدم اول زبان
راستش را بگویم، نه دوست داشتم و نه میخواستم به کانادا بیایم. دلایلش هم مختلف بود و به دوست، فامیل و آشنا هم بروزش میدادم. مهمتر از همه، هیچ ایدهای از زندگی خارج از ایران نداشتم. اوایل، زندگی در کانادا خیلی برایم سخت بود. غمگین شده بودم، انگلیسیام خوب نبود و نمیتوانستم با بقیه ارتباط برقرار کنم. نمیدانستم باید چه کار کنم، نمیدانستم چطور باید راهم را توی زندگی باز کنم.
اول از همه باید سراغ زبان میرفتم و سطح انگلیسیام را ارتقاء میدادم. دلم میخواست بشود در روانشناسی کودک دوباره درس بخوانم و بعد در همین رشته کار کنم. رفتم و کار داوطلبی مرتبط به روانشناسی کودک گرفتم و دیدم چقدر فضای کاری اینجا با ایران متفاوت است. به این نتیجه رسیدم که نه، این به دردم نمیخورد. به جایش تصمیم گرفتم برای کودکان کار کنم ولی پرستار باشم. توی این فاصله هم که تحقیق میکردم پرستاری چه نیازمندیهایی دارد و باید چه کار کنم، مدرک انگلیسی ۱۲ خودم را گرفتم که معادل فارغالتحصیلی از دبیرستان است و با آن میشود برای ورود به کالج درخواست داد.
موقعی که تصمیمم قطعی شد در مورد پرستاری، توی کالج ویسیسی بودم. آنجا مشاورههای خوبی به آدم میدهند. هرچند همه بهم میگفتند پرستار کودک شدن کار سادهای نیست. فرآیندش طولانی است و سطح زبانت باید به بالاترین حد ممکن برسد. بهم گفتند این همه رشتههای دیگر با شرایط سادهتر جلوی رویت باز هستند. ولی من اخلاق خودم را دارم، سماجت دارم در چیزی که میخواهم، یک کمی هم لجبازم.
به همه گفتم میتوانم. مشکل اصلیام هم همچنان زبان است، اینجا باید زبانت در سطح خیلی بالایی باشد تا بتوانی پرستار باشی، مخصوصا برای کودکان. هرچند بالاخره لنگرا بهم اجازه داد تا به شکل پارهوقت پرستاری را شروع کنم، البته فعلا چند واحد بیشتر بهم ندادهاند، ولی از سال دیگر مرتب میتوانم سر کلاس بروم و درس خواندن جدی میشود. یک قدم به جلو، مگر نه؟
کاش کالجها همدیگر را قبول داشتند
کالجهای اینجا هر کدام به رشتهای معروف هستند. مثلا ویسیسی به آشپزیاش معروف است، لنگرا به رشتههای هنریاش و بیسیآیتی به رشتههای مرتبط به مهندسیاش. ولی این را نمیفهمم چرا کالجهای اینجا همدیگر را قبول ندارند. این هم من و هم بقیه دانشجوها را اذیت میکند. اگر کالجها همراه همدیگر بودند و همدیگر را قبول میکردند، خیلی بهتر میشد.
مثلا من چند واحد روانشناسی در لنگرا خواندم، فکر میکردم بیسیآیتی این واحدها را برابر واحدهای روانشناسی خودش قرار میدهد. ولی بهم گفتند که نه، باید همه اینها را مجدد از اول بخوانی. یا مثلا من مدرک زبانم را در کلاسهای شورای مدارس ونکوور گرفتم که تجربه خیلی خوبی بود، معلمهایش را مخصوصا دوست داشتم که با جان و دل کار میکردند. ولی این مدرک را همهجا از آدم قبول نمیکنند. بعضا به تو میگویند بیا و کلاسهای زبان ما را بگذران و مدرک از همین کالج بگیر. مدرکی که فقط هم به درد همین کالج میخورد و کالجهای دیگر باز آن را قبول نمیکنند.
فرقهای دانشگاه ایران با کالج رفتن در اینجا
ایران هم دانشگاه رفته بودم، ولی فضای درس خواندن در اینجا خیلی متفاوت است. ایران وارد شدن به تحصیلات عالیه سختتر است. چون کنکور راه تو را معین میکند و باید امیدوار باشی در رشته مورد نظرت در دانشگاه مورد نظرت قبول بشوی. من دانشگاه آزاد قبول شدم، ولی در رشتهای که میخواستم. هرچند استادها در این سخت نمیگرفتند، یعنی لازم نبود وقت زیادی برای درس خواندن بگذاری. تازه میتوانستی سر نمره با استادت چانه بزنی و نمره اضافه هم بگیری.
اینجا ولی اگر برای ۲۵ صدم یک نمره واحدت را رد بشوی، استاد کاری به تو ندارد. چون این نمره ماحصل درس خواندن تو است. نمرهای است که خودت گرفتهای. استادت فوقش بهت بگوید امیدوار باش، ترم دیگر بیا و دوباره این واحد را بگذران.
هزینههای درس خواندن
اینجا ورود به کالج تجربهای است که برای هر نفر متفاوت است و کالج با کالج، متفاوت با هر کسی رفتار میکنند. ورود به بعضی از آنها البته راحتتر است و برخی سختگیر هستند، سنگ جلوی راهت میگذارند. یک سری در را راحت باز میکنند که بروی و درست را بخوانی. خوششانس بودم و راحت پایم به کالج باز شد. هرچند تمام مراحلی که در فرآیند اسمنویسی قید شده بود، همه را کامل طی کردم.
بعد ورود البته کار سخت شد. چون حسابی باید درس بخوانی و با کسی هم شوخی ندارند. باید ارتباط خوبی با استادهایت و همکلاسیهایت پیدا بکنی. باید کلاسهایت را کامل و مرتب بروی، باید بتوانی نمرههای خوب هم بگیری تا به ترمهای بعدی برسی.
هزینههای مالی درس خواندن هم البته در اینجا گران است. من از لحظه شروع به درس خواندن در کالج، از دولت وام گرفتم و واقعا اگر وام نبود، نمیدانستم چطور میشد این هزینهها را پرداخت کرد. این وام واقعا بهم کمک کرد.
توی ایران بعد از گرفتن فوق دیپلم دلم نمیخواست بیشتر از این درس بخوانم، دوست داشتم دنبال کار کردن بروم، به جایش البته سر از کانادا درآوردیم. اینجا نمیدانم با آدم چه کار میکنند، ولی خیلی به درس خواندن علاقهمند شدم. حالا حاضرم کار نکنم و به جایش فقط درس بخوانم. ولی خب، نمیشود که. باید هزینهها را هم لحاظ کرد. الان باید پارهوقت درس بخوانم و پارهوقت کار کنم تا زندگی هم بگذرد.
تحقیقت را بکن، انتخاب کن
دلم میخواهد به بقیه مهاجرهایی که آمدهاند اینجا بگویم سن توی کانادا اصلا مهم نیست، اصلا مهم نیست چند سالت باشد، از سن درس خواندن هیچ کسی هنوز نگذشته است. به قول قدیمیها، ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است و هیچ وقت هم برای درس خواندن دیر نیست.
نمیگویم اگر درس نخوانید موفق نمیشوید و به هیچ جایی نمیرسید، ولی با درس خواندن راه موفقیت آدم بیشتر از قبل باز میشود. امیدوارم جوانهایی که به کانادا میآیند، قدر بدانند، راهشان را معین کنند و همان را دنبال کنند. از این شاخه به آن شاخه هم نپرند، برای تصمیمگیری وقت کافی بگذارند که هم وقت تلف نشود، هم بیاندازه توی خرج نیافتند و رقم وامهایشان فزاینده بیشتر نشود.
مثلا اگر یکی میخواهد مثل من در شاخه پرستاری درس بخواند ولی نمیدانست باید چه کار کند، خب بلند بشود و سراغ تحقیق کردن برود. اینجا میشود بروی و با کسانی که در همان رشته کار میکنند، رودررو صحبت کنی، حتی اگر از قبل با آنها آشنا هم نباشی. میتوانی ایمیل بزنی، تلفن بزنی، وقت بگیری و بروی صحبت کنی. مثلا من رفتم بیمارستان و با پرستارهای اینجا صحبت کردم.
کار داوطلبی هم به آدم خیلی کمک میکند. مخصوصا اینکه با کار داوطلبی میفهمی آیا این رشته مورد نظر تو، واقعا همان چیزی است که دوستش داری یا نه. با توجه به شرایط اینجا میتوان علایق فردی را سنجید و دید آیا تحصیل و کار در این رشته در آینده برایت جواب خواهد داد یا که نه.
درنهایت اینکه استرس نداشته باشید، تمرکز داشته باشید و برنامه بریزید. زبان را مرتب کنید و مدارک لازم را تهیه کنید و بعد دربهای تحصیل و کار باز میشوند، فقط صبر میخواهد. خیلی هم صبر میخواهد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.