آتش نازان
مرد سرش را روی شانههای زن گذاشت و موهایش را بو کرد. زن خندهای کرد و صورتش را پس کشید؛ اما مرد سریع بوسهای زد به گردنش. زن گفت: «بس کن، میخوام فیلم نگاه کنم». بعد پاهایش را روی گلمیز روبرو دراز کرد و خیرهی صفحهی تلویزیون شد. مرد سرش را روی پاهای زن گذاشت. دستهایش را گرفت و گفت: «سرم را بجو!». زن عصبی گفت: «اَه-ه-ه… مثل بچهها میمونی!». مرد توجهی نکرد و همانطور که دراز کشیده بود سیگاری آتش زد. دود مستقیم و رو به بالا میرفت طرف صورت زن. با اخمی سرش را کج کرد و دود را با دست پس راند.
اتاق خاموش بود و مرد و زن روی کاناپهای نزدیک شومینه نشسته بودند. از تلویزیون دستهنوری مخروطوار تا کاناپه پخش بود و با سایههای لرزان و سرککشان آتش شومینه مخلوط می شد. مرد یکی از دستهایش را از کاناپه آویزان کرده بود و آونگوار حرکت میداد. زن گازی به سیب زد. صدای زنگ آمد. لحظهای گذشت. مرد و زن نگاه پرسشگری ردوبدل کردند. بعد مرد بلند شد و سمت درببازکن رفت: «بله؟!» صدا ناآشنا بود. «یک لحظه تشریف میآرید پایین…». اخمهای مرد کمی در هم رفت: «صبر کنید…» و گوشی را گذاشت. زن در حالیکه زانوهایش را در بغل داشت، صافتر نشست و پرسید: «کی بود حمید؟» مرد شانهای بالا انداخت. پالتواش را از چوبلباسی برداشت و از در خارج شد.
برقی آمد و بعد صدای غرشی. قطره های باران، درشتدرشت و باشتاب پایین میآمدند. مرد طول حیاط را دوید؛ با سری فرورفته در پالتو. در را باز کرد. سیاهی یک غریبه جلو آمد: «شما؟»
جوابی نبود.
مرد نگاهی انداخت. در تاریکی رد آبی را روی ریش انبوهش دید. غریبه تکانی خورد و مرد فشار جسمی را بر شکمش احساس کرد. « برگرد! … فقط برو داخل!…». هراسخورده چشمهای غریبه را نگاه کرد. «گفتم برو داخل! یالا! یالا!» مرد آهسته برگشت. غریبه داخل شد و بیدرنگ کلاهی به سر گذاشت که همهی صورتش جز چشمها و دهان را میپوشاند. مرد قلبش را از شدت تپیدن میخواست بالا بیاورد. خون به سرش دویده بود و گوشهایش را میسوزاند.
زن سیب نیمخورده را گذاشت و صدای تلویزیون را کمتر کرد. دو مرد با سایههایی بلند و کشیده داخل شدند. بوی باران در اتاق پیچید. زن بلند گفت: «حمید!». مرد لرزان فریادی کشید: «نترس! نترس!» زن با شتاب از جا برخاست و دست را برد سمت کلید برق. غریبه فریاد زد: «نه! .. روشن نکن!»
رعدی زد و زن با دیدن چهرهی پوشیدهای که مثل جزامیها تنها چشمها و دهانش پیدا بود جیغ کشید. غریزهای قوی اما بقیهی جیغش را فروبرد. نرمی میان شست و اشاره را گاز گرفت و لرزش شدیدی در تنش افتاد.
غریبه لولهی اسلحه را به پشت مرد فشرد و به جلو هلش داد. صندلیای را به سرعت پیش کشید. زن به گریه افتاد. «چه کارش دارید!…، تورو خدااا…» و خواست که بدود. غریبه اسلحه را کمی سمت زن چرخاند. زن با دست و شانههایی که میلرزید سر جایش ایستاد. نور مخروطی تلویزیون به تنش میخورد و سایههایی کج و معوج بر دیوار روبرو شکل میگرفتند. غریبه صدایش کرد. زن ترسان جلو آمد. مرد در حالیکه سعی میکرد صدایش نلرزد و آرام باشد گفت: «کی هستید؟ چی میخواین؟ … کی هستید آقا!؟». غریبه دستی در جیبهای پالتواش برد و دو دستبند فلزی براق درآورد. زن جیغی سریع و ریز کشید. چشمهای مرد هراسیده خیره شد به دستهای غریبه. فشاری به شانههای مرد آمد و روی صندلی نشانده شد. غریبه با لولهی کلت اشارهای به زن کرد و یکی از دستبندها را دستش داد و بعد سری جنباند سمت شوهر و صندلی. زن هقهقکنان به زانو خودش را جلوی غریبه انداخت. مرد خواست تکانی بخورد که صدای شلیک خفهای در صندلی خشکاندش. گرمای مایعی روان که پرشتاب و بیاختیار میآمد را بر رانهایش حس میکرد. غریبه دستبند را پس گرفت. زن بهت و بیحرکت خیره ماند به صفحهی پاشیدهی تلویزیون. غریبه در حالیکه اطراف را به دقت میپایید به پشت صندلی خزید. دستبند را به مچهای یخکرده مرد بست و بعد پاهای او را جفت هم قرار داد. کنار پاشنهی مرد لکهی خیسی بود و غریبه گیرهی دستبند را برمچ پاها چفت کرد. زن گردنش را تکانی داد و آب دهانش را کُند و ترسخورده فرو برد. مرد یکباره و بیاختیار فریاد بلندی کشید. برافروخته و خشمناک دستها و پاهایش را تکان می داد: «مردی!… اگه مردی دستامو باز کن!…». صندلی مدام به چپ و راست جابجا میشد. غریبه سریع صندلی را موقع یله شدن گرفت. برقی اتاق را روشن کرد و بعد صدای غرشی آمد. مرد نعره میزد و فریاد میکشید. زن یکباره سمت غریبه هجوم آورد. شلیک سریع بود. صدای تیز و کوتاهی از سلاح بلند شد. زن ایستاد و لوستر همراه پارهگچهایی از سقف ریزش کرد. زن به سرفه افتاد. خاک و گچ فضا را پر کرده بود. غریبه دستی در پالتو برد و نوار بانداژی بیرون آورد. به سرعت همه را در دهان مرد چپاند و نوار چسبی رویش کشید. بعد آهسته سمت شومینه رفت. از روی لوستر با احتیاط رد شد و لم داد روی کاناپه. رو به مرد کرد و انگشت اشاره را به نشانهی هیس بالا آورد. بعد با طمانینه لولهی صداخفهکن را باز کرد. چند بار فوتش کرد و دوباره به همان ملایمت سر جایش گذاشت. شعلههای شومینه زبانه میکشیدند و نورهای سرخی بر سقف و دیوارها میتاباندند. غریبه سیب را از روی گلمیز برداشت و پاها را رویش دراز کرد. زن با دستانی جمعشده بر سینه، گوشهی دیوار میلرزید. سایهی سیب نیمخورده، دراز و اریب بر زن افتاده بود. همهم گنگ و خفهای از مرد میآمد. غریبه با نگاهی زن را از نظر گذراند. زانوهای زن لرزید و اندکی به پایین سرید. غریبه یکباره از جا بلند شد. زن جیغ تیز و سریعی کشید و کامل افتاد. غریبه نگاهش کرد. زن مثل گربهای در کنج دیوار مچاله شده بود و مقطع و نفسبریده نه!نه!نه!… میگفت.
سمت شومینه رفت. فتیلهاش را چرخاند. آتش زبانه کشید و شعله دواند. نورهای سرخ اتاق بیشتر و غلیظتر شدند. دوباره روی کاناپه نشست. از جیب داخل پالتواش عینکی درآورد و به صورت زد. زن در حالیکه با صدایی شبیه سکسکه نفس میکشید به او خیره شد. زبانههای آتش در شیشههای عینک منعکس بودند. غریبه نفس عمیقی کشید و با دست پشت سر و گردن را کمی فشرد. بعد کاغذی در آورد و آرام چارتایش را باز کرد. مرد و زن ملتهب غریبه را تماشا میکردند. ساکت و آهسته کاغذ را میخواند. بعد با همان آرامی دوباره تایش زد و در جیب گذاشت. سرش را بالا آورد و زن احساس کرد که به او خیره شده است. لبهای غریبه کند و سنگین تکانی خوردند: «آب!»
زن میلرزید و خودش را بیشتر جمع کرد.
«آب!»
زن به زبانههای رقصان عینک نگاه کرد. بعد در حالیکه با صدای بلند نفس میکشید، ایستاد و سمت آشپزخانه رفت. باز هموهم مرد بلند شد. غریبه ایستاد و رفت سمت مرد. زن لیوان آب را پر کرد و یکباره جیغ کشید: «کاریش نداشته باشید!…» و خواست بدود که چشمش به چاقوی روی کابینت افتاد. سریع برداشتش. غریبه صندلی را گرفت و کاملن چرخاند. روی مرد سمت دیوار قرار گرفت و شروع کرد به تکانتکان خوردن. غریبه لولهی کلت را عمود تا بینیاش بالا آورد و هیس گفت. زن چاقو بهدست دوید. غریبه سریع برگشت. زن در جا خشکشده ایستاد. دستش میلرزید. کارد از دستش افتاد. غریبه نزدیکتر آمد. زن ناگهان جیغ بلندی کشید و بعد با تمام قوا گریه کرد. غریبه خم شد و کارد را برداشت. دوباره سمت شومینه رفت. زن بیوقفه و بلند گریه میکرد. کارد در شومینه گذاشته شد؛ طوریکه تیغهاش در آتش باشد. غریبه دوباره در نرمی کاناپه فرو رفت. مکثی کرد و بعد گفت:«آب!
زن با صدایی گریهخورده و بریدهبریده گفت: «هر چی بخواین بردارین، فقط… فقط کاری نداشته باشین به ما… ازتون خواهش میکنم…» و بعد باز به هقهق افتاد. روی زمین نشسته بود. گردنریز و بعد انگشترش را درآورد: «هرچقدر پول بخواین بهتون میدیم… کاری نداشته باشین… اصلا چک مینویسم…هرچقدر که باشه… به کسی نمیگیم…قول میدیم…حمید هم همینطور… هرچی خواستین بردارین…» و گریست. غریبه سیگاری از پاکت روی میز برداشت. خم شد و نوکش را زد به تیغهی گداختهی کارد. سیگار گر گرفت. کند و آهسته سمت لبهایش برد و بعد دود را تکهتکه و رو به بالا بیرون داد. زن یکباره از جا بلند شد: «ببخشید…یادم رفت… الان میآرم» و سمت آشپزخانه رفت. لیوان آب در دستان زن میلرزید. غریبه خاکستر سیگار را در نیمهی گازخوردهی سیب تکاند. زن با احتیاط لیوان را روبرویش گذاشت و بعد چند قدمی عقب رفت. غریبه نگاهی به گلمیز انداخت. سیگار را روی خاکسترها فشرد و بعد سیب را برداشت. ایستاد. دستها و لبهای زن به لرزه افتادند. سیب را به بالا انداخت. خاکسترها در هوا پراکنده شدند. سیب چرخی زد و باز در دستهای غریبه پایین آمد. دوباره آن را به بالا پرتاب کرد. زن، لبهای غریبه را دید که آرامآرام میجنبیدند. انگار که آوازی بخواند؛ با صدایی به نجوا و آهسته. غریبه سمت شومینه برگشت. کارد را برداشت. تیغهاش داغ و گداخته در تاریکی میدرخشید. عرض اتاق را با قدمهایی کند طی کرد. سرش را به اطراف چرخاند وبا دقت مشغول تماشا شد. سمت پنجره رفت. پردهها را به نرمی کنار زد. دستگیره را چرخاند و پنجره را چارتاق باز کرد. بوی باران همراه نرمهبادی سرد داخل شد. غریبه چرخید و رو به زن ایستاد: «خون! میفهمی خون! تنها خونه که دوا میکنه!…» چشمهای زن سرخ و پرهراس خیرهی غریبه شد. مرد از آن سر اتاق صدایی گنگ و تودماغی کرد. غریبه لبهی پنجره ایستاد. کارد را بیرون برد. تیغه جزوجزی کرد و بخار غلیظی از آن بلند شد. زن عطسهای کرد. باد شدت گرفت. پردهها تکان میخوردند و میرقصیدند. آتش غلیظتر و پررنگتر زبانه میکشید. رعد صدایی کرد و قطرههای باران به داخل هم رسید. غریبه برگشت. دست در جیبش کرد و کاغذ را در آورد: «گوش کنید!.. گوش کنید!… شعری گفتهام!»
زن باز عطسهای کرد و مرد فریادهای خاموش و گنگی کشید. غریبه آرامآرام سمت شومینه برگشت. چند بار صدایش را صاف کرد. ایستاد. لبهایش لرز برداشت. کاغذ از نور شرارهها سرخ و روشن بود. سرفهی خفیفی کرد. زن از سرما به شومینه نزدیکتر شد و همانطور خیرهی مرد غریبه ماند. کاغذ را کمی در دستش جابجا کرد. مدتی گذشت و چیزی نگفت. بعد یکباره مچالهاش کرد و پرتابش کرد داخل شومینه. کاغذ گروگری کرد و با صدایی خشدار آتش گرفت. نشست. دستها را دور سرش جمع کرد و کمی هم رو به خلو خم شد. همانطور که بود عینکش را درآورد و داخل جیب گذاشت. نفسی با صدای بلند کشید و بعد یکباره سر را بالا آورد: «منم آن نازش دلدادگی…» و نفسش دیگر نکشید. رویش را گرداند و زن تکانهای شدید و متشنج شانهاش را دید. بیاختیار نزدیک شد. لیوان آب را برداشت و طرفش گرفت: «آقا!… آب…». غریبه دیگر بلند میگریست. سرش را بالا آورد. به چشمهای زن خیره شد. شعلههایی کوچک و پرشرار در سیاهی مردمکهای زن منعکس بود. غریبه آب را گرفت و باز روی میز گذاشت. لبهایش به شدت میلرزیدند. انگار که میخواست چیزی بگوید. بعد یکباره مشت کرد و کوبید. کوبید. محکم و بیوقفه انگشتهای گرهکردهاش را بر میز میکوبید. سر و شانهاش به شدت میلرزیدند. لیوان آب آرام تکان خورد و از گوشهی میز افتاد. آب و خردهشیشهها پخش زمین شدند. یکباره برخاست و فریاد کشید.
زن مبهوت و لرزان غربیه را نگاه کرد. نمیخواست بلرزد. موها را از روی پیشانی به پشت گوشها جمع کرد و بعد بلوزش را صاف کرد. غریبه یکباره برخاست و سمت زن هجوم برد. زن تکان نخورد. غریبه جلویش ایستاد. لولهی اسلحه را به سینهی زن و قلبش فشار داد. زن حتی پلک هم نزد. چشم در چشم، خیرهی هم شدند.
«برقص!»؛ غریبه فریاد کشید.
سکوت بود و سکوت. زن تکانی نخورد. سرما و باران از سمتی داخل میشدند و آتش در آن سمت زبانه میکشید. مرد دوباره صداهایی گنگ و خاموش کرد و به چپ و راست تکان خورد. «برقص!»؛ غریبه باز فریاد کشید. مرد همراه صندلی یله شد و روی زمین افتاد.
«نه!»؛ زن محکم و بدون لرزش گفت.
باد پنجرهها را تا به انتها باز کرده بود. پردهها به شدت تکان میخوردند و سایههای پهن و لرزانشان روی سقف و دیوارها افتاده بود. زن خیسی چشمهای غریبه را که تا پوست کلاه هم نشت کرده بود میدید. زانوهای غریبه میلرزیدند و بعد یکباره افتادند؛ نور آتش سایهروشنی سرخ به صورت زن انداخته بود.
«برقص…»
زن دستها را روی سینه جمع کرد و سری تکان داد.
«خوا…خواهش میکنم… همین…همین رو میخوام… باورکن!..»
زن هنوز ساکت بود.
غریبه بغضکرده و خشمگین فریاد کشید: «لااقل … لااقل درک کن! »
زن آهسته اما محکم گفت: «دلیلی نداره!»
بعد دستی به پشت موهایش کشید و صافشان کرد. عطسهای کرد و رفت سمت مرد که یله بود روی زمین. غریبه ناگهان بلند شد. کلاهش را درآورد و پرتاب کرد سمت آتش شومینه. زن سرگرداند و سیاههی غریبه را دید که با موهایی بلند و پریشان از در خارج شد. رعدی زد و بعد صدای قدمهایی بود که در باران محوتر و کمرنگتر میشدند…
شیراز – بهمن ۸۶
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید