استفاده از زور
[William Carlos Williams] ویلیام کارلوس ویلیامز (۱۷ سپتامبر ۱۸۸۳ – ۴ مارس ۱۹۶۳) متولد روتر فورد نیوجرسی، مؤلف ۲۱ مجموعه شعرو ۲۹ رمان و مقاله و مجموعه داستان است. او درنوشته هایش با تخیل و مدرنیزم سرو کار داشته است. بیشتر، تحت تأثیر جیمز جویس، والت ویتمن و جان کیتز بود. و در طول عمرهفتاد سالهاش با رابرت فراست، والاس استیون و هایدا دولیتل هم دوره بود که با هم گروهی چهارنفری را تشکیل داده بودند. او به اخذ جوایز متعد دی نظیر جایزهی «پولیتزر» نائل شده بود. پزشک عمومی ومتخصص امراض کودکان بود. از سال ۱۹۲۴ تا زمان مرگش دربخش کودکان جنرال هاسپیتال مری، درنیوجرسی کارمیکرده است. درتابلوی یاد بودش درآن بیمارستان نوشتهاند، «راهی را که ویلیامز طی کرد ما دنبال میکنیم.»
[ترجمه معرفینامه از روی صفحه ویکیپدیا – مترجم]
ازبین همهی بیماران جدیدی که داشتم، یک اسم بود بنام اُلسون. دخترم خیلی مریض است. لطفاً هرچه زودترخودتان را برسانید.
وقتی رسیدم با مادرش روبرو شدم. یک زن وحشت کردهی درشت اندام، خیلی تمیزو مرتب، با حالتی شرمنده گفت، شما هستید دکتر؟ واجازه داد تا داخل شوم. درحالی که درپشت سرم بود ادامه داد، باید ما را ببخشید دکتر، اونو آوردیمش تو آشپزخونه، چون جای گرمیه. بعضی وقتها هوای این جا خیلی مرطوب میشه. بچه، سرتا پا لباس پوشیده بود ونشسته بود روی زانوی پدرش کنار میزآشپزخانه. پدرخواست تا ازجایش بلند شود، اما به اواشاره کردم خودش را اذیت نکند، پالتوام را درآوردم ونگاهی به اطراف انداختم. میتوانستم ببینم خیلی عصبی هستند وبا پریشانی و اضطراب سراپایم را ورانداز میکنند. درچنین مواقعی، اغلب آدمها تا مجبور نباشند زیاد حرف نمیزنند، به من بستگی دارد تا با آنها حرف بزنم. به همین خاطرهم هست که به من سه دلارحق ویزیت میدهند.
بچه با حالتی بی تفاوت بدون آنکه تکانی بخورد با چشمانی ثابت ونگاهی سرد داشت مرا میخورد، دختر بچهای که آرام و تودار به نظر میرسید، به طورعجیبی جذاب و درعین حال با ظاهری قوی مثل یک گوسالهی ماده. اما صورتش برافروخته بود وتند تند نفس میکشید، فهمیدم تب شدیدی دارد. موهای طلائی با شکوه وپرپشتی داشت. مثل عکس یکی ازهمان بچهها که اغلب در تبلیغات تجاری یا درصفحات روزنامههای یکشنبه چاپ میشود.
سه روز بود که تب داشت. پدرش شروع کرد که نمیدانیم این تب ازکجاآمد. همسرم چیزهائی به او داده است. میدانید که مثل بقیهی مردم که ازاین کارها میکنند، اما هیچ نتیجهای ندارد. وخیلی ها تازگیها مریض شدهاند. بهمین خاطر فکر کردیم بهتراست شما اورا معاینه کنید و به ما بگوئید که علتش چیست.
مثل دکترها که غالباً برای شروع، به دنبال نشانههای مریضی میگردند پرسیدم، گلودرد هم داشت؟ هردو پدرمادربا هم جواب دادند نه. نه میگه گلوش درد نمی کنه. مادرازاوپرسید، گلوت اذیتت میکنه؟ اما دختر کوچولو نه عکس العملی بخرج داد و نه نگاهش را از صورتم برگرفت.
آیا گلوشو دیدین؟
مادرش گفت سعی کردم اما نتونستم چیزی ببینم.
همان طورکه اتفاق می افتد، درطی آن ماه، درمدرسه ای که او میرفت، چند مورد بیماری دیفتری دیده شده بود. هرچند که در ظاهرهمهی ما کاملاً به آن مسئله فکر میکردیم، اما هنوزهیچ کدام، حرفی نزده بودیم.
گفتم، خُب، باید اول نگاهی به گلوش بندازیم. و با بهترین روش حرفهایام به او لبخند زدم و با پرسیدن اسم بچه گفتم: بیا، ماتیلدا، دهنتو باز کن، بذارنگاهی به گلوت بندازم. هیچ کاری ندارد.
با چاپلوسی گفتم: آ … بیا، فقط دهنتو کاملن بازکن تا نیگاش کنم. درحالی که دستهایم راکاملن ازهم بازکرده بودم، گفتم: ببین، چیزی تو دستم نیست. فقط دهنتو بازکن و بذارتا ببینم.
مادرشروع کرد که چه مرد نازنینی، ببین چقدرباهات مهربونه. بیا جلو، هرچی میگه انجام بده. اذ یتت نمی کنه.
ازهمان لحظه، بقدری ازاین کلمهی اذیت کردن بدم آمد که ازفرط عصبانیت دندانهایم را به هم فشاردادم. فقط اگرازکلمهی «اذیت» استفاده نمیکردند، شاید میتوانستم کارم را به جائی برسانم. اما جلوی خودم را گرفتم که عجله نکنم و یا اورا مضطرب نسازم، بلکه با آرامش صحبت کنم وآهسته دوباره به بچه نزدیک شدم.
همین که صندلیام را کمی جلو کشیدم، یک دفعه، او بطورغریزی با حرکتی گربه وارپرید که با دودستش به چشمانم چنگول بکشد، تقریباً به آنها هم رسید، بطوری که عینکم هرچند که نشکست، اما چند قدم آن طرف تر پرت شد روی کف آشپزخانه. پدرمادر، هردو با دست پاچگی وعذر خواهی پریدند وسط. مادردرحالی که بازوی بچه را گرفته بود و تکانش میداد گفت، دختربد، ببین چه کار کردی. مرد نازنین …
دیگرازفرط عصبانیت منفجرشدم. محض رضای خدا دیگه جلوی بچه، منونازنین صدا نکن. من اومده ام اینجا تا گلوی اونو ببینم که نکنه به دیفتری مبتلا شده باشه واحتمالن به همین خاطر بمیره. اما برای بچه که این حرفها معنی نداشت. رو کردم به بچه و گفتم اینجارو نیگاه کن. ما میخوایم گلوتو ببینیم. توانقدربزرگ شدهای که بفهمی چی میگم. همین الان خودت، دهنتو بازمی کنی وگرنه مجبور میشیم اونو برات باز کنیم.
حرکتی نکرد. حتا قیافهاش هم عوض نشد. اما نفس کشیدنش تندتروتندترشده بود. سپس جنگ آغاز شد. باید گلویش را مید یدم. باید بخاطر نجاتش نمونهای ازعفونت گلویش را برمیداشتم وبرای کشت به آزمایشگاه میفرستادم. ولی اول به پدرمادرش گفتم که این مسئله کاملن به آنها مربوط است و خطربیماری را برایشان توضیح دادم. گفتم من اصراری روی آزمایش گلوی او ندارم، مگراینکه شما مسئولیت این کار را قبول کنید. مادربا حالتی نصیحت وار و جدی به اوگفت، اگرآنچه که دکترمیگه انجام ندی، مجبورمیشی بری بیمارستان.
اُ… ای بابا؟ تودلم خندیدم، بالاخره حالادیگه افتاده بودم تودام یک بچهی وحشی. رفتارپدرمادرنسبت به من اهانت آمیزبود. نتیجهی کشمکش آنها دردامن زدن بیشترو بیشتر به تحقیرو شکست وخستگی، خشم بچه را به جائی رساند که ازمن وحشت کرده بود.
پدرتمام تلاشش را کرد، اومرد تنومندی بود اما درواقع ازرفتاردخترش شرمنده میشد و ازطرفی هم اذیت شدن بچهاش، او را نگران میکرد. بطوری که درست سربزنگاه که داشتم موفق میشدم، او نا خواسته دخترش را رها کرد و من ازفرط عصبانیت میخواستم او را بکشم. هرچند که داشت ازحال میرفت اما ازترس این که دخترش احتمالاً به دیفتری مبتلا شده است، وادارشد تا قبول کند که کارم را انجام دهم. دراین مدت، مادر، رویش را برگردانده بود و پشت سرما با دلواپسی دستهایش را بالا و پائین میبرد.
دستور دادم تا اورا روی زانویش بنشاند و هردو مچش را نگهدارد.
اما به محض اینکه این کاررا کرد، بچه شروع به جیغ زدن کرد. نکن، داری منو اذیت میکنی. دستا مو ول کن. بهت میگم ولشون کن. بطرزهولناکی با تشنج و عصبیت فریاد میکشید، بس کن! بس کن! داری منو میکشی.
مادر گفت، دکترفکر میکنی بتونه تحمل کنه؟
شوهربه زنش گفت، برو بیرون، میخوای از دیفتری بمیره؟
گفتم، حالا بیا جلو، نگهش دار.
سربچه رابا دست چپم محکم گرفتم و سعی کردم تا چوب مخصوص دهان را بین دندانها، روی زبانش قراردهم. او دندانهایش رابه هم فشارمی داد وبا من نومید انه میجنگید، هرچند که ازدستش عصبانی ترشده بودم و سعی میکردم خودم را آرام نگهدارم. اما نتوانستم. میدانستم که چطورگلویش را درمعرض دید قراردهم ودراین مورد سعی خودم را کردم. وقتی بالاخره چوب را پشت آخرین دندانش، درست نزدیک حلق بردم اوبرای یک لحظه دهانش را بازکرد، بطوریکه توانستم همه چیز را ببینم، اما دوباره دهانش را بست و قبل ازآنکه تیغهی چوب را بیرون بیاورم آنرا با دندانهای آسیابش شکست.
مادر سرش فریاد زد، خجالت نمیکشی. خجالت نمیکشی جلوی دکتر این کار را میکنی؟
به مادر گفتم یک قاشق دسته نرم به من بده. با اون دهنشو باز میکنیم.
دهان بچه به خونریزی افتاده بود. زبانش بریده بود و با حالتی وحشی و متشنج، فریادکنان جیغ میکشید. شاید میبایستی دست ازکار میکشیدم ویک ساعت بعد یا بیشتر، برمی گشتم. شکی نبود که این کاربهتر بود. اما بخاطرغفلت درچنین مواردی، حد اقل مرگ دو بچه را قبلاً دیده بودم، احساس میکردم باید همان موقع، بیماریاش را تشخیص دهم وگرنه هرگزموفق به این کارنخواهم شد. بدترازهمه این بود که درآن لحظه خودم هم منطقی فکرنمی کردم. میتوانستم باخشم زیادی که درمن جمع شده بود بچه را تکه تکه کنم وازآن لذت هم ببرم. صورتم داشت از زور خشم آتش میگرفت. دراین طورمواقع، آدم به خودش میگوید باید بچهی لعنتی را ازدست نفهمی خودش نجات داد و سایرین را هم ازدست اودرامان نگهداشت. این یک الزام اجتماعی است و تمام این چیزها درست است. اما خشم کورواحساس خجالت دربزرگترها باعث میشود تا رهائی ازعمل کردشان به درازا بکشد وادامه دار شود. با یک حملهی غیر منطقی، گردن و چانهی دختر را درکنترل خود گرفتم و با یک قاشق سنگین نقرهای به ته حلق او، روی زبانش فشار آوردم، بطوری که داشت خفه میشد. هردو لوزهاش ازچرک پوشیده شده بود. او با حالتی وحشی با من میجنگید تا از رازش سردرنیاورم. برای سه روز توانسته بود گلودردش را از پدرمادرش پنهان کند و به آنها دروغ بگوید تا ازچنین برخوردی فرارکرده باشد. حالا دیگر حسابی عصبانی شده بود. قبلاً درمقابل من جبهه گرفته بود اما حالا حمله کرد. سعی کرد تا از روی پای پدرش بلند شود ودرحالی که اشک شکست از چشمان بستهاش سرازیر بود به سوی من حمله ور شد.