دکتر علیرضا زرّین متولّد کرمانشاه است و سالهای کودکی و نوجوانیاش در کرمانشاه، هرسین، صحنه و تهران گذشته است. نخستین شعر او سال 1342 در اطلاعات کودکان و نخستین داستان کوتاهش اسفند 1345 در “ویژهی هنر و ادبیات کرمانشاه” به چاپ رسید. همچنین در سالهای 1347 و 1348، اشعاری از او در صبح امروز، فردوسی، تهران مصور و آسیای جوان منتشر شد. زرّین در بهمن ماه 1348 برای ادامهی تحصیلات به آمریکا رفت و نخستین شعر انگلیسی او سال 1350 در آمریکا به انتشار رسید و از آن زمان تا به امروز، او شاعر، مترجم و نیز نویسنده و منتقدی دو زبانه بوده است. او تحصیلات خود را در زمینهی ادبیات انگلیسی و ادبیات تطبیقی تا اخذ دکترا در ادبیات تطبیقی ادامه داده و سالها در دانشگاههای متعددی در آمریکا به تدریس ادبیات پرداخته است. از زرّین تا کنون هفت کتاب شعر به پارسی، پنج کتاب به انگلیسی و یک پوستر شعر و یک کتاب در حوزهی نقد ادبی منتشر شده است. شعر بلند انگیسی او “کتاب من” The Book of I به ویرایش و به وسیلهی شاعر بزرگ آمریکایی لارنس فرلینگتی و سازمان نشر او City Lights در تارنمایشان منتشر شد. دکتر زرین را – که از سال 1349 دوستی و مراوداتش با شاعر آمریکایی، آلن گینزبرگ آغاز شده بود – جزو شاعران نسل سوم جنبش بیت به شمار آوردهاند. اشعار انگلیسی او در بسیاری از مجموعههای شعر آمریکا به انتشار رسیدهاند از جمله:
Identity Lessons (Penguin Press),
A World Between (George Braziler, New York),
Exiled Memories (Temple University Press),
Literary Review’s special edition on Iranian Literature
Premonitions ( Kaya Press, New York).اشعار، ترجمهها، مقالات و مصاحبههای پارسی وانگلیسی او نیز درنشریات گوناگون فارسی زبان و انگلیسی زبان از جمله فرهیختگان، شرق، نوشتا، بررسی کتاب، شهروند، دفترهای شنبه، آرش، شناخت، باران، جنگ زمان،
Iranian Studies, Literary Review
International Fiction Reviewو نیز نشریات گوناگون اینترنتی از جمله والس ادبی، جن و پری، دینگ دانگ، بلوط و… به انتشار رسیده است. در سالهای 1995و 1996 او با منتقد و شاعر آمریکایی Dean Brink نشریهی اینترنتی Interpoetics را به انگلیسی انتشار داد و همچنین نشریهی ویژهی شعر “سانسور جدید” را به فارسی. نام او در دائرهالمعارف شاعران چند بومی آمریکا و دائرهالمعارف جهان اسلامی آکسفورد به مثابه شاعری ایرانی-آمریکایی به ثبت رسیده است.
غزل سپید (۳)
از اینجا تا غروب چقدر راه است،
از اینجا تا خانهی تو چقدر تپش؟
تا لبِ تو چند کام پُرعطش، تا کنارِ تو
چند فضای تنهایی؟ از اینجا تا شادیِ آغوش تو
نه روز میشمرم، نه چشم در راه خواهم ماند
حضور تو در قلب من است، خون تو در جوهر قلمم
واژگان جویدهی دهانت در کلک من
تفالۀ روحت ، غذای روانم
تا غروب رسیدهام ، تا خانهی تو ، تپشها را
پیمودهام ، تا لبان تو پناه آوردهام
کنار تو به شادی رسیدهام ، و فضاهای جهانم
سرشار است از ستاره و گرد زرّین و اشعهی نور
رسیدهام از سفری طولانی زیرا که
بر لبانم سؤالی آویخته بود و اکنون جوابی هویداست.
شاعران
شاعرانی که ترا
چون سلاحی آتشگین تفتیدند
خنجری تیز که در سینهی دشمن خوابید
نیزهای زهرآگین
سپری از پولاد
حربهشان بودی و ابزار نبرد
شاعرانی دیگر
که در نُه تویت گم گشتند
کوهساری سرکش
آبشارانی مترّنم در راه
سایه پرورد تو با کوزهی می
صنمی را بوسیدند
شاعرانی که به در یوزگیات آوردند
آستان زادهی هر ناکس و کس
مدحی بر لب ایشان بودی
سکّهای رایج
که به دورانی دیگر
نارایج شد
شاعرانی که ترا کاویدند
مثل اشیا ء کهن
زیر خاکیهای اعصار قدیم
شاعرانی دیگر امّا ترا مویه و زاری کردند
مثل اندوهی ژرف ، بغضی سر در گم
احساسی گنگ و سنگین
شعری بی پایان
سکوت طلایی
باز به صبحی سکوت ِ طلا بود
شاخه به شاخه شکوفۀ زرّین
چشمۀ شب را ستاره به سر کرد
سوزن تردید
از جگرم رفت
دلشورۀ راه
پاکی ِ آواز ِ سیرۀ ایمان
هیچ از هیچ است و خلا از خلایی پُر
پرسش ِ من دانش ِ آغاز ِ سفر بود
با تو رفاقت قدح ِ پاک ِ شراب است
مستی ِ نابی که حضورم تب ِ هشیاری آن شد
باز پگاهم،
وجد ِ نگاهم،
پای براهم
درخت گردوي تاق بستان
تکیهام بر درختی است
درختی کهنسال
درختی پر از میوۀ کال
درختی که گسترده شاخ و بر و بال
مرا چتر امنی است
حفاظی، آلاچیق ِ رحمت
درختی مرا مونس و مهربان همیشه است
درختی پر از صوت ِ گنجشگهای پُرگو
درختی که نامش ندانم چه باشد
اما مستعارش همان دار ِ گردو
درختی که درویش ِ مولا در آن زندگی کرده بود
درختی مرا تکیه گاه و پناه است
درختی که چون بوتۀ آتشی گرم
پر از شعلههای جوان ِ گناه است
ولی بی جهنم، همه سایه سارش
حضور خنک گاه ِ آرامش ِ پاک ِ راه است
درختم، گل ِ روح ِ بختم،
ترا میپرستم
با شب
با شب زنم پيمانه امشب.
تنهايم و شب هست تنهاهمدمِ من،
تنهايم و با ياد ِتوهمراه،
باخون من تو گرم مىآيى به قلب خاطرات دور يا نزديک.
مستم دراين ويرانه امشب.
هستم به يادِ تو، به يادِ خانهامشب.
امّا چو دور از تو
با شب شدم همخانه امشب.
#
امشباز آن شبهاى ابريست،
وقتي که گرما مىرود از جسم پرهُرم زمين بيرون
و ابرها آبستن رگبار ِ باران
راهى براى آن نسيم جسته از روى علف
تا دامن کُهسار مىسازند.
امشب، شب عشق است
يا هست شب، افسانه امشب؟
#
اى با من امشب همچو شبهاى دگر، اى شب،
با رازهايى تا ابد پنهان شده در تو،
با من بيا آميزهاى از اشک و باران کن!
خواهم ببارى اى شب ابرى
بر برگهاى تشنۀ هر ارغوان تازه روييده است،
همچون سرشک من
بر برگهاى دفترِ شعرم.
با من بخوان جانانه امشب .
خواب آينه
ما را خوابى بهم خواهد پيوست:
کبوترى که در خواب تو مىپرد
و گربهاى که در خواب من کمين کرده است.
وقتى که بارها
يکديگر را در بر گرفته بوديم
آيا به آن انديشيديم؟
اکنون بايد فراموش کنم که فراموش کردهام.
بايد بينديشم که فراموش کردهام.
که مىتوان فراموش کرد.
هنگام در آينه نگريستن
کسى با اشارهاى نمايان شد:
«بسيار عقب ماندهاى!
«به عشق ورزيدن ادامه مىدهى!»
و آنگاه محو شد.
و من هنوز باور دارم آينهاى هست
که من و تو مىتوانيم از درونش برگرديم
و تا ابد با هم باشيم.
کافور برف
برف کافورش پراکنده است
بر درختان
بر سر بام و در و ديوار
و سکوتى تلخ و سنگين
حکمفرماست
در هوايى سرد و بيجان.
من نمىخواهم بگويم سخت تنهايم
من نمىخواهم بدانم دور از يار و ديارم
من نمىخواهم ببينم رنگ غربت
ليک، در بيرون فقط يک رنگ مىبينم:
اين سپيدِ خالى جانکاه.