Advertisement

Select Page

“اینا اونا نیستن”

“اینا اونا نیستن”

رضا دلش می‌خواهد همچنان دمر روی تخت چوبی باقی بماند، اگر دست داد برای تمام روز. دوست دارد او را به حال خود بگذارند و هرکه برود سی خودش. به زبان خودمانی‌تر همه گور خود را گم کنند و بروند پی خیالات خودشان. دوست دارد دیگر هیچ جنبنده‌ای نجنبد در روی زمین و هیچ پاره ابری نپلکد در آسمان. این خورشید لاکردار هم که آمده درست وسط آسمان جا خوش‌کرده و با چشم‌های وق‌زده‌اش به تمام نکبت‌های ذوب شده در زمین خیره‌شده است و هار هار می‌خندد، هرچه زودتر لش خودش را از آسمان بکند و برود پی کارش … اما کجا دارد برود این آتش به جان‌گرفته‌ی سیاه مست؟… کجا؟ این را دیگر رضا نمی‌داند! فقط می‌خواهد نیست شود، گورش را گم کند تا جایش را یک تاریکی مشتی بگیرد و پر کند تمام آسمان را. دلش سیاهی می‌خواهد، تاریکی می‌خواهد. رضا حالا سیاهی را دوست دارد. دوست دارد همه جا سوت و کور شود. عینهو قبرستان. تمام دنیا در خودش فرو رود و خفقان بگیرد، ساکت شود و غبار گرفته بماند. در این میان اگر یکی پیدا شود و بپرسد این همه تاریکی و سکوت را برای چه می خواهد؟ آنوقت است که رضا پاسخ می‌دهد،  می‌خواهم تنها باشم و این‌ها را دک کنم. این جماعت را بتارانم. می‌خواهم از خوف تاریکی هم شده این جماعت بیکار راه خودشان را بکشند و بزنند به‌چاک. رضا حساب کار دستش هست. می‌اندیشد، سی ضربه‌اش را تمام و کمال نوش جان کرده است و دیگر هیچ بدهی‌ای به کسی ندارد و همه چیز را صاف کرده است و صوف. حالا چه می‌خواهند این جماعت مادر به خطا، نمی داند؟ چرا راحتش نمی‌گذارند، این را هم نمی‌داند. این جماعت انگار علاقه‌ای به ول کردنش ندارند. نمی‌خواهند که او راحت باشد و با بدبختی خودش سر کند. بگیرد همچنان دمر و درازکش روی تخت کپه‌ی مرگش را بگذارد. یک دم برای خودش، برای وجود خود سیر آفاق کند. ساکت بماند و مج شده برای دل صاب مرده‌اش. یک حالی بدهد به اعصاب خط خطی شده‌اش… هییی … هییی… هییی… تازه اگر این ها… همین مردم بی‌چشم و رو… این جماعت سرخ هم ول کنند، این دراز بی‌بته که ول کن نیست… همه این‌ها را رضا می‌اندیشد… نگاه کن! چطور راست و خدنگ وایستاده … شده مناره مسجد جامع!… لامصب خودش را سیخ کرده … عقده از سر تا پایش می‌بارد… عینهو برج زهر مار… اون چند تای دیگر هم که دور و برش هستند، بدتر از این … خاش والیس‌ها. بادمجان های دور قاب. کجا بودند ایناها؟ از کجا پیدا شدند؟ … زیر کدام بته قایم شده بودند که یکدفعه زدند بیرون؟ … مال کدام در و دهات هستند؟ حتمن گالش… شاید هم مال کوه کلات هستند!… این برادر، برادر گفتن‌شان از همه چیز حال به هم زن تره… جان به لب می‌کنند… برادر…  برادر … از دهان شان که نمی افتد… هییی… هییی… نام هم که ندارند… روزهای بی نامی است دیگه… جولان یک مادر و چهل پدرها… اما، نه!… باید جلوی زبان صاب مرده‌ات را بگیری رضا! … تو هم وقت گیر آوردی؟ … توی ذهنت هم نباید بیاد …کوتاه بیا… دیگه هر حرفی را بی جعبه ول نکن! …حسن ریزه یادت رفت؟… چطور سرش را زیر آب کردند… طفلک زیر یک خروار خاک گرفته خوابیده… توی همین آسید محمد … هییی … هییی… چه پسری بود … چقدر هم مشتی … نشان می‌کنند این ها … گیر می‌اندازن و … ایناهاش، دراز بی‌بته دوباره شروع کرد … می خواهد با “پاشو، پاشو” گفتن امان را ببرد…

ــ ویریس … میگم ویریس!

می بینی چطوری گیلکی و فارسی را قاطی می کند!  یک هاون گذاشته داخل دهانش… حسابی می کوبدشان، عین سقز می‌جود و بعد ول می‌دهد بیرون… سرازیر می‌کند داخل جمجمه‌ی آدم… می‌فرستد به همه‌ی سوراخ و سنبه‌های مغز … یکی نیست به او بگوید که این سر هست … مغز آدمی … گمج که نیست. این چند روز کله را حسابی کرده‌اند کدو… تو روزهای مهمانی‌شان تا می‌توانستند آیه و دعا و مفاتیح و سخنان گهربار، بارش کردند … حالا هم… چه می‌شود کرد؟ کی را داریم که بهش پناه ببریم؟ قدرت است دیگر، افتاد دست آقایان… مفت و مجانی … اسلحه را بدهی دست یک بچه هم، می‌شود رستم دستان … لامصب چه حس سنگینی هم دارد نهیب این یک الف جغله. یک جوری پیش می‌آید که می چسبد به تمام درز و دالان، راه می‌کشد به همه‌ی جوارح …  قاطی این همه صدای درهم و برهم … آوار می‌شود روی سر آدم … تلنبار…

رضا زیر این سنگینی مانده است. دوست ندارد چشمش به آن همه آدم ریز و درشتی بیفتد که برای تماشای او آمده‌اند. جلوی مسجد و خیابان را اشغال کرده و این بساط را راه انداخته‌اند … حالا گیریم تماشا‌کردن نباشد. خفت دادنش که هست. معرکه‌گیری برادرها که هست. آبرویی که از او دارد خرج می‌شود … چه فرق می‌کند؟ نگاه کن! از آشنا تا غریبه حاضرند. قاطی هم شده‌اند… دست داده‌اند تو دست همدیگر… یک کلام شده‌اند غریب آشنا. چشم‌های رضا شعله می‌گیرد. حالا کُلاپیسه‌ی زیر حدقه‌ها دیدنی‌ترند و به چشم‌های درشت او ابهت بیشتری می‌دهند و با پف‌پف کردن و باد انداختن به لپ‌هایش از او همان رضا شیرازی را می سازند… کاش می‌توانست یک دهان همان ترانه را که با همین نام در ذهن دارد بخواند و چشم بگیرد در چشم تک تک آن‌هایی که گله به گله ایستاده‌اند … اینطوری چه حظی را نصیب می برد… نه! نمی شود. از برادرها و بیمی که مستولی کرده‌اند هم بگذرد؛ درد امان نمی‌دهد. از پشت مهره‌ها راه کشیده، رسیده به قفسه سینه و هجوم آورده است به قلب. قلب رضا دارد تندتر از هر وقت دیگر می‌زند … هییی… هییی … یک وقت دیدی وایستاد … برای هیچ و پوچ … ناگهان بانگی بر آمد خواجه ضرط … ای رضا! چه کردی با خودت… هیچ کس نیست بیاید به تو بگوید این چه شهری بود که خیمه و خرگاهت را زدی… آوردی خودت را منتر یک مشت نامرد کردی… آخه مرد ناحسابی! سی سال آزگار یک لنگی وایستادی کنار پیاده رو … ته دو تا لیوان را به هم آوردی… صدا از فلان جایت بیرون کشیدی و داد زدی: نشکنه… نشکنه… نمی‌شکنه… نمی‌شکنه… که چه بشود؟… هییی … هییی … آخرش چه شد؟ این را می‌خواستی؟ اینجوری بیایند تو هم بلولند… زن و مرد‌ش قاطی هم … هییی … هییی… دوباره حس لحظه‌ی تماس تسمه‌ی چرمی با گوشت تن برای رضا زنده می‌شود. چشم‌ها را پر می‌دهد به نقش و نگار دالان مسجد… اصوات بی‌اختیار از دهان او بیرون می ریزد. مفهوم نیستند و بیگانه‌اند حتا برای رضا.

ــ ا… ا… ه..هی…هو… خ… خ… هیی… ها…ا…ا…خ…

اصوات به تنهایی قدرت آن را ندارند که از دایره‌ی هجاها بگذرند و به واژه تبدیل شوند و کلامی را شکل ببخشند. گیج هستند و سرگردان. پاشیده می‌شوند به هر سمتی. راه گم‌کردگانی شده‌اند که دنبال نشانی بگردند و نیابند، همچنان در افتراق سیر کنند بی‌هیچ طرح و اندیشه‌ای … رضا منگ اصوات با نگاه خود سر می‌خورد داخل جمعیت که حالا شده‌اند ازدحامی گرسنه و گوش تیز کرده. نگاه را همچنان می‌گرداند. خسته‌اش می‌کند و از جمعیت می گیرد و می‌رساند به همان برادر. احساس می‌کند که گوش او بیشتر از همه آماده‌ی دریافت اصوات است. همچنان دمرو نگاه می‌کند به برادر. نگاه مرغی رضا می‌نشیند در صورت سنگی برادر… این چی؟ آیا قدرت درک اصوات و انسجام‌بخشی‌شان را دارد؟ می تواند به درون کلمه‌ها نفوذ کند؟ مثلن بیاید درون رضا را بکاود؟ ظاهر و باطنش را یکی کرده و بریزد روی دایره؟ اما این کار برادر به چه ختم می شود؟ یعنی تیر خلاص به رضا … اینکه، دیگر هیچ می‌شود و پوچ… همان جریان گل بازی با رفقا… رضا همیشه به هوای گل می‌زد روی دست پوچ … اصلن چه اسراری می‌تواند توی سینه داشته باشد … توی دل خرابش … چه اسراری؟ … نگاه تند و تیز رضا چند بار به هیکل شش دانگ برادر می رود و بر‌می‌گردد. انگار نشادر کرده‌اند توی … چقدر بی‌تاب است و ناشکیب … چقدر این پا و آن پا می‌کند … شاید وظیفه‌اش پایان گرفته و دیگر خرش از پل گذشته است … یعنی همین لحظه‌ها است که فلنگ را ببندد و برود؟… او را به حال خود رها کند؟ … مگر رضا دنبال همین تنهایی نیست؟ او حالا می‌داند تنهایی‌اش باید به دست برادر رقم بخورد… برادر … برادر … خاش والیس‌ها … بادمجان‌های دور قاب …  نگاه را می‌چرخاند و می‌برد روی دست برادر. آنقدر می‌ماند تا در نهانگاه‌اش حس می‌کند که دیگر برادر را از رو برده است.  دست برادر را به حرکت در می‌آورد که برادر می‌گیرد سمت جمعیت به نشانه‌ی آرام کردن‌شان. چند بار با دست هوا را می‌شکافد و با بالا و پایین کردن دست فرمان آرام‌شدن‌شان را می‌دهد و الله‌اکبر گفتن‌شان با مشت‌های گره کرده را می‌برد. بعد دست را می‌برد به سمت جیب اورکت سربازی‌اش، انگار دنبال چیزی خاص بگردد. چیز خاص را بیرون می‌کشد که رضا تشخیص می‌دهد. چاقو است دسته صدفی. برادر چاقو را  با مکث و تانی باز می‌کند. قدری به تیغه خیره می‌ماند و بعد تیغه را می‌آورد جلوی چشم رضا، زیر نور خورشید که دارد کجکی می‌تابد. تیغه را یک دور جلوی چشم پف کرده‌ی رضا با گردش نی‌نی‌هایش می‌گرداند تا چاقو حسابی کیفور شود بعد سریع خم شده و بی‌هیچ مقدمه‌ای با آن طناب دور پای رضا را با یک حرکت می‌برد و متعاقب لگدی حواله‌ی باسن او کرده و می‌گوید: “ده… ویریس!”  

 ضربه کار خودش را می کند رضا چون فنر جهیده و می‌نشیند روی تخت. برای لحظه‌ای درد شلاق هجوم آورده و رضا گره بر پیشانی می‌اندازد. دهان باز می‌کند تا چیزی بگوید که حسی شبیه به انضباط و حرف شنوی در جانش می دود. در دم او را سبک می‌کند و رها، تا همچنان نشسته بر لبه‌ی تخت چون شاگرد مدرسه‌ای‌ها زل بزند به آن همه جمعیت. که حالا همه صورت شده‌اند و چشم و دهان. کم‌کم از حال و هوای دمرو خوابیدن بیرون آمده و گوش تیز می‌کند برای جمعیت و همهمه‌ای که لایه لایه پیش می‌آید تا وقتی که او می شنود و یک جمله واحد شده است:”چه حالی رضا سیاه؟”

رضا با “رضا سیاه” که در گوشش نشسته است، چشم‌ها را می‌بندد و باز می‌کند … می‌گرداند و نگاهش با نگاه برادر گره می‌خورد. دوباره حساب کار دستش می‌آید… دست طناب پیچش را می‌گیرد طرف او و با نگاه رضا است که چاقوی دست برادر دوباره به رحم می‌آید. این بار برای آزاد شدن دست‌ها است. با آزاد شدن دست‌ها و  نگاه به‌دهان‌های باز مانده است که رضا آن کوبیدن دست‌هایش را به هم و فریاد گلو‌سوزش را جلوی بساط یاد می آورد : “شهین و مهین یه قرونه”

 رضا باید برود تا آن سال‌ها، که به قول بر و بچه‌ها ملس بودند. همه چیزش به قاعده بود… هییی … هییی… چه خیر و برکتی داشت زندگی. لامصب تمام نمی‌شد پول توی جیب آدم … چه روزگاری بود … هههههههه … هههههههه … نمی شد که گفت همه کلک‌ها که از سر تخم سگی بود … هرکس فوت و فن کار را  بلد بود، برنده می‌شد… خدایی همین شهین و مهین… مگه کم کاری بود؟… بیایی از هیچی همه‌چی بسازی … دو تا عروسک پارچه‌ای توپ درست کنی، یک شکل و یک قواره … دو تا خواهر که رد خور نداشتند …  عروسک‌ها را بدهی دست بچه‌ها، همه شهر را بذاری سرکار … چه عشقی می‌کردند جغله ها … حال می‌کردند … وقتی دست‌شان بود و می‌دویدند توی رج باغ‌های چای… شهین و مهین تا کوه کلات هم رفتند … همه باغ و بولاغ‌ها … بگو کجاها نرفتند؟ … بغل کدام بچه نخوابیدند؟…کنار کدام زنبیل چای؟… کجای وروره‌ی پیله نوغان جا خوش نکردند؟…  توی پستوهای خانه‌ها سرشان را می‌گذاشتند روی ریسه‌ی ابریشم… شهین، مهین را بغل می‌کرد … تنگ هم لالا … هییی … هییی … رضا می‌رود توی نخ آن بعد ازظهر که با یک دست شهین را گرفته بود و با دست دیگر مهین را… سرشان را گذاشته روی هم و لاله و لادن‌شان کرده، داد می‌کشید: “شهین و مهین یه قرونه، بازم میگی گرونه”. چشم‌ها را که یک دور در ازدحام حلقه زده‌ی بساط گردانده بود او را یافت بین چند تا زن، که این بار طاقت نیاورده، هم شهین را ول کرد و هم مهین را… .

رضا با جمعیت پرگو که صدای درهم خود را انبوه کرده و می‌فرستند جانب او همراه می‌شود و می‌رود تا ‌روزی دیگر که دو سال بعدتر بود. آن روز که در بلبشوی انقلاب مردم ته لیوان را کوبیده بود به دیوار همین مسجد جامع و داد کشیده : “نشکنه” و بعد لیوان را لای پا قرار داده بود که همان دو چشم سبز آمد لای جمعیت و برای رضا دوباره عطر باغ چای را آورد. دختر خیره ماند به دست‌های فنری رضا. رضا هم خیره‌ماند به او،  ویریش گرفت که هرچه محکم تر دو دست خود را به هم بکوبد و با تمام وجود فریاد بکشد: “اینا اونا نیستن”‌. همزمان با دست هم اشاره کند به لیوان‌ها که جین و دو جین، جعبه به جعبه روی هم چیده شده بود و اشاره‌ای هم حواله دختر که جعبه‌ای را بردارد که دختر خود را پس کشید و با بال‌بال زدن چادرش رفت و رضا را دواند پی‌خودش تا مسجد بیگم‌آباد که آن سوی شهر قرار داشت …. که نتوانست صاحب آن دو چشم سبز را بیابد و بعد از آن هم دیگر هیچوقت ندیدش. رضا شب آن روز را یاد می‌آورد که بعد از ریختن محتویات استکان توی حلق خود و بعد هم یک پرِ خیار شور پشت‌بندش مزه مزه کنان قورت دادن، سفره دلش را باز کرده بود برای کاس ممد رستوران دار که یارغارش بود … هییی … هییی … ای روزگار … کجایی کاس ممد با اون کافه‌ات … کافه سهیلا نو … حرف اول را می زدی اینجا … تو این شهر نم گرفته … شهر بی بخار … آخر بی خیری و اول شر… هییی … هییی… .

رضا به اخم برادر که حالا درست بالای سر او ایستاده است، کاری ندارد فقط اندکی خود را جابه جا می‌کند و با گرداندن دوباره‌ی چشم‌هایش در چشم‌خانه روی جمعیت منتظر، می رسد به رفقای ولو شده کنار شمشادهای پای شیطان کوه و دم گرفتن خودش … یادش به خیر … از سید کریم برا کاس ممد می‌گفتم … از کاباره باکارای تهران … چشم‌های کاس واق می‌ماند … از رفاقتم با سید که از شیراز شروع شد … چقدر می‌خواندم براش … مشتی بود کاس ممد مثل سید‌کریم … لامصب‌ها فقط آمدن واسه کشتن عشق و حال مردم … می خوام این بره تو مخ‌شان … ول کن نیستم … رضا شیرازیه، تو اهل دلی بیو وسط… پاتیلی عشقشه …پا… ت … یی… ل… بترس شلاق که نیه …  

 حالا رضا خسته است… دلش پوکیده… تنهایش هم که نمی‌گذارند… این خورشید لاکردار و بد قواره هم هنوز آن بالا ایستاده… این جماعت هم … هییی … هییی… خودش را قدری جا به جا می‌کند … بعد نهیبی به خود زده… از لبه‌ی تخت خودش را می‌کند و بر می‌خیزد و کمر راست می‌کند… دیگر به جمعیت کاری ندارد و اینکه چه فکری در کله‌شان هست و با دهان‌های باز مانده‌شان چه می‌خواهند… حالا دوست دارد مثل خدنگ بایستد و همه‌ی آن صداها را که از جمعیت به گوشش می‌رسد: “چه حالی رضا سیاه” را دوباره بفرستد برای آن‌ها. برای تک‌تک شان… به خوردشان بدهد… بکند توی حلقومشان و … رضا دوست دارد چشم را بگرداند داخل جمعیت تا شاید دوباره پیدا کند آن دو چشم سبز را که زمانی چون برگ بوته‌های چای بهاری وش می زد. که می‌گرداند و می‌برد هر گوشه‌ای و کناری، می‌کشاند به هر گله‌ای از جمعیت. زیر و روشان می‌کند. خبری نیست … نگاه را برمی‌گرداند در چشم خانه …  دوباره می‌برد و بر‌می‌گرداند تا … هیچ رنگ سبزی در تیررس نگاهش نیست… نگاه را می‌گرداند سمت دالان مسجد جامع، از آن اکیپ برادران فقط همان یکی مانده است که همچنان سیخ ایستاده است، لبخندی بر لب رضا می‌نشیند که در دم حواله او می‌کند. عکس‌العملی از او نمی‌بیند … احساس بی‌احساس … یک تکه سنگ … بگو! گمج… هچی باراکای قزوین… ها.ها.ها… ریز ریز می‌خندد و بعد دوباره همان برق در چشم‌هایش می دود… برق شیطنت است یا…؟ چه می داند! فقط یکباره یک حس تازه می‌دود در جانش، که در دم می‌زند به رگ‌ها، بالا می‌آید و از رگ‌ها خودش را می‌رساند به مغز … رضا جانِ دوباره گرفته است. درد را پس می‌زند و چون خدنگی خودش را راست می‌کند. حالا چیزی کم از برادر ندارد، دو دستش را بی محابا بالا برده به‌هم می‌کوبد و رو به جمعیت کرده، با اشاره انگشت سمت برادر صورت سنگی سیخ ایستاده فریاد می‌زند‌: “نگفتم! اینا اونا نیستن!”

                

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights