بخش آغازین «نمایش یک رویا»
اشاره: «نمایش یک رویا» نوشته اگوست استریندبرگ با ترجمهی جواد عاطفه توسط نشر افراز و در ۱۵۲ صفحه در تهران منتشر شده است. طراحی جلد این کتاب را حسام حاجیپور انجام داده است. نمایش یک رویا مهمترین و متفاوتترین نمایشنامهی استریندبرگ است. نمایشنامهای دربارهی دختر ایندرا و سفرش به زمینی پر از غم و اندوه است. او با نامی زمینی، آگنس، به زمین میآید و در مواجهه با دیگر زمینیان درمییابد که همه در پی یافتن علت برآورده نشدن آرزوها، امیدها، رویاهای خود، و پاسخهای ناگفته دربارهی زندگیشان هستند. و «در پی هر شادی غمی پنهان است.» این نمایشنامه در بین خواب و بیداری، رویا و واقعیت اتفاق میافتد. و به قول استریندبرگ: «نویسنده در این نمایش رویا گونهاش، مثل کار رویایی دیگرش “به سوی دمشق” بهدنبال تقلید منطقی از رویا است، که در آن هر چیزی میتواند اتفاق بیفتد، هر چیزی ممکن است و قابل باور است. زمان و مکان وجود ندارد. در یک دورنمای محو از واقعیت، تخیل پیشبرنده و طراح الگوهای داستانی است؛ مخلوطی از خاطرات، تجربهها، خیال آزاد، پوچیها و بداهههای متفاوت و رنگارنگ. شخصیتها دو پاره میشوند، تکثیر میشوند، در هم ادغام شده، یکی میشوند، ناپدید و محو میشوند و ظاهر میشوند و…»
این نمایشنامه در سال ۱۹۰۱، پس از یأسها و حرمانهای زندگی مشترک استریندبرگ با همسران سابق و زندگی مشترک با هریت بوس نوشته شد. زمانی که آقای نویسنده در پس شکستهای مکرر در زندگی زناشویی درگیر پارانویای شدید، فکر میکرد که همسران سابقش جادوگرانی را استخدام کردهاند تا او را به قتل برسانند. در چنین شرایط روحی استریندبرگ با استفاده از تخیل ناب و بکر خود و با تکیه بر ذات انسان و اندوه عمیق ذاتی فلسفی زندگیاش به خلق شاهکار مسلم خود پرداخت. در ابتدا این نمایشنامه آنچنان که باید مورد استقبال قرار نگرفت! و نخستین اجرای صحنهای آن در ۱۷ آوریل سال ۱۹۰۷در استکهلم به روی صحنه رفت. اما این نمایشنامه گامی مهم در جهت تثبیت و بنیانگذاری اکسپرسیونیسم و سورئالیسم برداشت. استریندبرگ تا پایان عمر از «نمایش یک رویا» به عنوان «شاهکار مسلم من» یاد میکرد.
این نمایشنامه بارها و بارها توسط بزرگان تئاتر جهان به روی صحنه رفته است. کارگردانان بزرگی چون ماکس راینهارت، اولاف مولاندر، آنتونین آرتو، اینگمار برگمان، رابرت ویلسون، مایک دمپسی، رابرت لِپِج، کاریل چرچیل این نمایش را به شکلها و فرمها و تأویلهای متفاوت به روی صحنه بردهاند. لارس فونتریه؛ کارگردان مطرح و صاحبنام دانمارکی، پس از ساخت فیلم داگویل اعتراف کرد که ایدهی اصلی فیلم داگویل را از این نمایشنامه گرفته و چارچوب اصلی داستان مبتنی بر همین نمایشنامه است.
استریندبرگ در انتخاب نام این نمایشنامه دچار شک و وسواس شده بود و نام نمایشنامه چندینبار تغییر کرد تا نهایتاً به نام «نمایش یک رویا» ثبت شد. نامهای اولیهی این نمایشنامه «زندانیها»، «کوچه و قصر در حال رشد» و… بود.
تا کنون نمایشنامههای «سونات اشباح»، «پدر»، «طلبکاران»، «پاریا»، «قویتر» و پلیکان از اگوست استریندبرگ با ترجمهی جواد عاطفه توسط انتشارات افراز منتشر شده است. نمایشنامههای «دوشیزه جولی»، «مارگاک»، «بهسوی دمشق» «رقص مرگ»، «شاهراه بزرگ»، «یاغی»، «جنایت و جنایت»، «عید پاک» و… به مرور با ترجمهی همین مترجم منتشر خواهد شد.
این نمایشنامه همزمان با بیستونهمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران منتشر شد. بخش آغازین این کتاب را در ادامه میخوانید:
نویسنده در این نمایش رویا گونهاش، مثل کار رویایی دیگرش «به سوی دمشق» بهدنبال تقلید منطقی از رویا است، که در آن هر چیزی میتواند اتفاق بیفتد، هر چیزی ممکن است و قابل باور است. زمان و مکان وجود ندارد. در یک دورنمای محو از واقعیت، تخیل پیشبرنده و طراح الگوهای داستانی است؛ مخلوطی از خاطرات، تجربهها، خیال آزاد، پوچیها و بداهههای متفاوت و رنگارنگ. شخصیتها دو پاره میشوند، تکثیر میشوند، در هم ادغام شده، یکی میشوند، ناپدید و محو میشوند و ظاهر میشوند. اما یک آگاهی برتر وجود دارد که بر همه چیز مسلط است و حکمرانی میکند؛ و آن کسی است که رویاپردازی میکند؛ برای او هیچ رازی، هیچ تضادی، هیچ تردیدی، هیچ قانونی وجود ندارد، برای او نه قضاوتی هست و نه تبرئه شدنی؛ اما فقط یک داستان است، و همچون یک خواب بیشتر از آنکه خوشایند باشد، دردناک است، در این داستان یک زیرمتن مالیخولیا و غم و اندوه و دلسوزی برای تمام انسانها وجود دارد. خوابِ رهاییبخش، اغلب باعث پریشانی میشود، اما وقتی که درد به نهایت خود میرسد، بیداری از راه میآید، و این بیداری باعث میشود، آنکسی که درد میکشید با واقعیت روبرو شود، هرچند که خود واقعیت میتواند پریشانی و اندوه به همراه داشته باشد، اما با این وجود بهنظر میرسد در قیاس با زجرها و شکنجههایی که خواب با خودش به همراه دارد، بیداری شادیبخش و لذتبخش است.
صحنه پوشیده از ابر است. کوه، تختهسنگ، دشت و چیزی شبیه قلعه و یا خرابههای قلعه دیده میشود. صور فلکی اسد، برج سنبله و برج میزان ظاهر میشود و سیارهی مشتری با درخشندگی در بین آنها بهچشم میآید. دختر ایندرا بالای ابرها است.
صدای ایندرا [بلند] کجایی، دخترم؟
دختر ایندرا اینجایم پدر، اینجا!
صدای ایندرا سقوط کردهای! فرزندم مراقب باش که در ورطه نیفتی… چگونه به آنجا رسیدی؟
دختر ایندرا سوار بر ارابهای از ابر بهدنبال پرتوِ آتشینِ تندرها از فراز بلندیهای ناکجا گذشتم… اما ابرها پایین رفتند و من هم با آنها به اینجا رسیدم. ای پدر آسمانیام؛ ایندرای بزرگ، من در کجای این ناکجایم؟ هوا سنگین است و نفسم بهسختی بالا میآید.
صدای ایندرا تو از جهان دوم گذشتهای و وارد جهان سوم شدهای، کوکرا؛ ستارهی صبح پشت سرت است. تو به دورها رفتهای و وارد مدار زمین خاکی شدهای. آنجا روی زمین، در هفتمین خانهی خورشیدی، نشانه بگذار. آن را بهنام برج میزان میشناسند. درست جایی که امروز ستارهی صبح ایستاده، در راستای پاییز، زمانی که روز و شب با هم برابر میشود.
دختر ایندرا شما از زمینی میگویید که در تاریکی وسیاهی غرق است و ماه آنرا روشن میکند؟
صدای ایندرا این متراکمترین و سنگینترین کرهی گردان آسمان است.
دختر ایندرا آیا نور خورشید به اینجا میتابد؟
صدای ایندرا مطمئناً خورشید به اینجا هم میتابد، اما نه همیشه…
دختر ایندرا ابرها دارند کنار میروند و من میتوانم پایین را ببینم…
صدای ایندرا چه میبینی، عزیزم؟
دختر ایندرا میبینم… بسیار زیبا است … جنگلهای سبز با آبهای آبی، کوههای سفید و دشتهای زرد…
صدای ایندرا بله اینها زیباست، مثل تمام چیزهایی که برهما آفریده… اما همهی اینها در روز ازل زیباتر بودند. پس از آن چیزی اتفاق افتاد. شاید زمین از مداری که در آن میگردید به مداری دیگر رفت. اینها همه پس از جرم و جنایت و طغیان انسانها اتفاق افتاد و نهایت کار را به اینجا کشاند…
دختر ایندرا از پایین صداهایی میشنوم… آنهایی که آن پایین هستند، نژاد و جنسشان از چیست؟
صدای ایندرا خودت برو و ببین… من نمیتوانم بدگویی آفریدههای خالق را بکنم، اما آن چیزهایی را که میشنوی زبان آنها است.
دختر ایندرا بهنظر نمیرسد که این صداها، صدای شادی و شادمانی باشد.
صدای ایندرا درست است! برای آنکه زبان مادری آدمیان زبان شکوه و شکایت است. بله! زمینیان ناسپاس و ناراضیاند…
دختر ایندرا نه، اینطور نگو. من حالا دارم سر و صدای شادی و شادمانی میشنوم. غرش تندرها را میشنوم و برق آذرخش را میبینم. زنگها هم به صدا در آمدهاند و آتشها روشن میشوند و هزارانهزار همصدا، آوازِ ستایش میخوانند و پروردگارشان را ستایش میکنند. [مکث] آه پدر، شما سختگیرانه آنها را قضاوت میکنید…
صدای ایندرا فرزندم، برو پایین و خودت ببین و گوش کن، پس از آن بیا و برای من بگو که شکایت و نالههای آنان بهجا است یا نابهجا و بیدلیل…
دختر ایندرا اطاعت میکنم و به پایین میروم، اما شما هم مرا همراهی کن، پدر!
صدای ایندرا نه، من نمیتوانم آنجا نفس بکشم.
دختر ایندرا ابرها پایینتر میروند و من نزدیک و نزدیکتر میشوم. دارم خفه میشوم… هوایی نیست، تنها دود و بخار است که نفس میکشم… هوای سنگینی است. سنگین میشوم و دارم بهسمت پایین کشیده میشوم. پایین و پایینتر، حالا میتوانم مواد تشکیلدهندهاش را تشخیص دهم. آه، این جهانسوم آن جای بهترین نیست…
صدای ایندرا قطعاً بهترین نیست! اما بدترین هم نیست. آن جهان را که زمین نام دارد، از خاک آفریده شده، و مثل باقی سیارهها در آسمان میچرخد و در نتیجه آدمیان گاهی گیج میشوند و سرگردان بین بیثباتی و جنون روزگار میگذرانند… شجاع باش فرزندم، این فقط یک آزمایش است.
دختر ایندرا [تا زانو در ابر فرو میرود] من دارم سقوط میکنم.
در پسزمینه، جنگلی پوشیده از گلهای ختمی غولپیکر با شکوفههایی به رنگ سفید، صورتی، بنفش و زرد کهربایی دیده میشود. در بالای آن، سقف طلاکاری شدهی یک قلعه دیده میشود، پوشیده شده از غنچههایی که همچون تاجی بهنظر میرسد. زمین زیر دیوارههای قلعه پوشیده از کاه و کود اسطبل است. در هر دو سوی صحنه، بخشهایی از قصر، بیرون و درون آن به چشممیآید که تا پایان نمایش بدون هیچ تغییری باقی میمانند.
شیشهبُر و دختر وارد صحنه میشوند.
دختر این قلعه هنوز هم دارد رشد میکند… پدر، میدانی از سال گذشته تا به الان چقدر رشد کرده؟
شیشهبُر [با خود] پیش از این هرگز این قلعه را ندیده بودم… هیچوقت هم از قلعهای که رشد میکند چیزی نشنیده بودم… اما [محکم و قاطع به دختر پاسخ میدهد] بله، آن دو ذرع رشد کرده و این به دلیل کود خوبی است که بارورش کرده… و اگر خوب دقت کنی میبینی که قلعه بهطرف آفتاب کشیده شده.
دختر مگر نباید بهزودی گل بدهد؟ تابستان از نیمه هم گذشته.
شیشهبُر گلها را آن بالا نمیبینی؟
دختر خوب، میبینم! [دست میزند] پدر، بگو که چطوری گلها از کثافت رشد میکنند؟
شیشهبُر [عارفانه] چون آنها کثافت را دوست ندارند، پس با عجله رشد میکنند تا به سرعت از زمین کنده شوند و به سوی نور، بالا بروند، گل کنند و بمیرند.
دختر میدانی چه کسی توی آن قلعه زندگی میکند؟
شیشهبُر میشناختمش، اما فراموشش کردهام.
دختر من فکر میکنم یک زندانی آنجا هست… و مطمئنم که منتظر است تا من بروم و آزادش کنم.
شیشهبُر اما به چه قیمتی؟
دختر کسی برای وظیفهاش معامله نمیکند. اجازه دهید با هم به قلعه برویم!
شیشهبُر بله، بیا برویم!
آنها بهطرف پسزمینهی صحنه میروند که بهآرامی از دو طرف باز میشود و اتاق لخت و سادهای با یک میز و چند صندلی در آن دیده میشود. روی صندلی افسری با یونیفورمی غیرعادی و مدرن نشسته، تکانتکان میخورد و با شمشیرش به میز ضربه میزند.
دختر [بهطرف افسر میرود و شمشیر را از از دستش میگیرد] نه! نه!
افسر لطفاً اگنس، اجازه بده شمشیرم را داشته باشم!
دختر نه، شما دارید میز را میشکنید. [به پدر خود] برو پایین توی اصطبل و شیشهی پنجره را نصب کن. بعد از آن همدیگر را میبینیم. [شیشهبُر میرود] شما زندانی اتاق خودت هستی. من آمدهام تا شما را آزاد کنم!
افسر فکر کنم مدتها است که منتظرش بودم، اما مطمئن نبودم بخواهی کمکی بکنی.
دختر قلعهی مستحکمی است. هفت دیوار دارد اما میتوانیم از پسش بربیاییم، و شما باید بروید! آیا خودت هم این را میخواهی یا نه؟
افسر بیپرده بگویم که خودم هم نمیدانم، چون در هر دو حالت هم من رنج خواهم برد! تاوان هر بار شادبودن در زندگی، دو برابر غم است. اینجا نشستن سخت است، اما رنج آزادی سهبرابر شیرینی آن است. اگنس، حاضرم تا همیشه در اینجا بمانم، اگر فقط بتوانم تو را ببینم!
دختر چه چیزی در من میبینی؟
افسر زیبایی، و هماهنگی جهان را. در چهرهات خطوطی وجود دارد که من فقط نمونهی آن را در نظم منظومهی شمسی، در صدای زیبای یک ویولون و یا تلألو ارتعاشهای نور دیدهام. تو کودکی از بهشتی…
دختر که اینطور!
افسر چرا باید از اسبها محافظت کنم؟! اصطبل را تمیز کنم و سرگین اسبها را جمع کنم؟
دختر بهخاطر اینکه به آزادیت فکر کنی!
افسر من خیلی مشتاقم، اما خارجشدن از اینجا و ترک عادت کار بسیار دشواری است!
دختر اما این وظیفهی تو است که بهدنبال آزادی و نور باشی!
افسر وظیفه؟ زندگی هیچوقت وظایفاش را در قبال من انجام نداده!
دختر تو احساس میکنی زندگی به تو ظلم کرده؟
افسر بله! این ناعادلانه است…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید