تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

تازیانه 

 

زن روسریش را طوری به سر کرده بود که صورتش پیدا نبود و خودش را جوری روی بقچه بغلش خم کرده بود که انگار باد سرد پاییزی قصدی جز ربودن بقچه بغل او را نداشت. با تشویش و اضطراب چرخی در حیاط خانه زد. پنجره‌ها و در و دیوار آجری خانه را پایید‌. کورمال کورمال گالش‌هایش را برداشت و با احتیاط و نوک پا- نوک پا، چاله‌چوله‌های حیاط را طی کرد تا به دروازه رسید‌. پرده ضخیم آویزان شده به در را کنار زد‌. در را باز کرد‌. آهسته وارد کوچه شد. کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک را یکی پس از دیگری با قدم‌های ناموزون در هوای گرگ و میش صبحگاهی پیمود. گاه‌گداری باد زوزه می‌کشید و ‌لا به لای لباس‌های زن می خزید و به آنها پیچ و تاب می‌داد‌.

زن هر چند وقت یکبار قامتش را راست می‌کرد‌. دورو برش را می‌پایید و دوباره خودش را روی ‌بقچه خم می‌کرد و محکم آن را به سینه می‌فشرد و می‌گفت‌: «‌نترس دخترکم‌! تازیانه نیست‌. صدای باد است و پاهای خسته من. چیزی نیست آرام بگیر. تو باید بزرگ شی و قد بکشی و مرهمی باشی برای تن تازیانه خورده من.»

می‌رفت و می‌رفت تا سکویی می‌یافت‌. روی سکو می‌نشست‌. نفس عمیقی می‌کشید‌. پشت به کوچه و رو به دیوار روی بقچه خم می‌شد‌. طوری که انگار سینه‌اش را در دهان نوزاد گذاشته است‌. سر و گردن نوزاد را نوازش می‌کرد. با او حرف می‌زد‌. «‌بخور نازنینم‌! هوا سرد است‌. اما شیره جان من همیشه برای تو گرم است‌. اینبارم دیر راه افتادیم شاید نرسیده به قطار… ولی نه، هیچ چیز نمی‌تواند مرا متوقف کند‌. تو نیز نباید مثل دیگر دخترانم در نطفه خفه شی، دخترکم!»

زن آهی می‌کشید و دوباره به نوازش سر و گردن نوزادش می‌پرداخت‌. انگشتان از سرما کرخت شده‌اش را ها می‌کشید تا شاید خاکستر درونش گر بگیرد و دستانش را گرم کند‌. بلند شد‌. دور و برش را پایید‌. راه افتاد‌. هوا داشت روشن می‌شد‌. بناهای کاهگلی و آجری خانه‌ها یواش یواش خود را از پس تاریکی بیرون می‌کشیدند‌. دیگر ترسی نداشت که صدای قدم‌هایش سکوت کوچه ها را بشکند‌. چون رفت و آمد‌ها بیشتر شده بود و عابرانی دیگر در پیچ و خم کوچه‌ها به راه افتاده بودند. گام‌هایش را تندتر کرد‌. قلبش چون طبل جارچیان صدا می‌داد‌. نفس‌هایش را پی در پی بیرون می داد تا صدای ضربان قلبش پایین بیاید و کودکش را نیازارد. سر خیابان که رسید‌، چارقدش را از روی صورتش عقب کشید‌. روسری کاملا از بخار دهانش خیس شده بود‌. با پشت دست دهانش را پاک کرد. دستی روی صورت تکیده‌اش کشید‌. گودی چشمانش‌، صورت رنگ پریده‌اش و چین‌ها و خطوط درهم برهم پیشانیش حکایت از رنج‌ها و مصائب بسیار می کرد. زبانی روی لبهای بی‌رنگش کشید‌. برای تاکسی دستی تکان داد و لب از لب گشود و گفت:«‌ایستگاه راه آهن!‌».

تاکسی ایستاد‌. هیجانی شدید سر تا پایش را فرا گرفت‌. دست برد که در تاکسی را باز کند‌، موتور سواری با سرعت تمام جلوی تاکسی پیچید‌. مردی با هیکلی درشت‌، چهره‌ای برافروخته وچشم‌هایی چون کاسه خون‌، ابروانی پر پشت و تیره که با سبیل زنگار گرفته از دود سیگار تناسبی نداشت‌، از موتور پایین جهید. دستی به سبیل از وسط دو نیم شده‌اش کشید‌. ته آن را تاب داد‌. آب دهانش را روی آسفالت پرت کرد و لب و لوچه‌اش را با پشت دست خال کوبی شده‌اش پاک کرد. با لحنی گزنده و نگاهی سرد و خشک گفت:«‌باز که شال و کلاه کردی‌!»

زمین زیر پاهای زن سست شد‌. به ماشین تکیه داد‌. مرد تازیانه توی دستش را در هوا چرخاند و محکم روی آسفالت کوبید. خودش را به زن رسانید‌. پس گردنش را گرفت و گفت:«‌راه بیفت و الا خونت پای خودته‌.»

زن خودش را روی بقچه‌اش خم کرد‌. با دو دست آن را محکم به شکمش فشرد و گفت:«‌راحتم بزار. داد نزن. من این بچه رو می‌خوام.»

مرد شانه‌هایش را بالا انداخت‌. همچون کرکسی که لاشه‌ای گیر آورده باشد روی زن خم شد. دم و باز دم عمیقی کشید جوری که شکم گنده‌اش چون توپی بالا و پایین جهید. چشمان سرشار از شرارتش را ریز کرد و گفت:« چی گفتی‌؟ نشنیدم!‌» دوباره راست شد. تازیانه را در هوا چرخاند و روی صورت زن کشید و گفت: «بدبخت روانی.» یک طرف لبش رو کج کرد و با صدای خفیف گفت:«من این بچه رو می‌خوام‌.»

چون صاعقه‌ای در آسمان جای شلاق روی صورت زن افتاد. لبهایش کبود شد و چشم‌هایش پر از اشک‌. با یک دست بقچه  را گرفته بود‌. با دست دیگرش به ماشین تکیه داده بود و به خود می‌پیچید. راننده با دیدن صحنه سراسیمه از ماشین پیاده شده و خود را به مرد رسانید‌. با لحنی مملو از تردید گفت: «‌مرتیکه الدنگ‌! این چه رفتاریه‌؟ به هیکل و سبیل کلفتت می‌نازی؟ مردانگی که به نعره زدن نیست‌. ضعیف گیر آوردی؟»

مرد با غیظ برگشت‌. تازیانه را که به دور مچ دستش پیچیده بود با یک حرکت باز کرد. با دست راننده را به عقب پرت کرد و با لحنی وقیح گفت:«‌زنمه‌! مالمه‌! اختیاردارشم‌! حرفیه؟» راننده در چهره مرد باریک شد و سری تکان داد. سوار ماشین شد. آرام حرکت کرد. از تو آینه نگاه کرد که مرد با مشت و لگد به جان زن افتاده بود. زن با تمام توانش روی بقچه خم شده بود. آن را به خود می‌فشرد تا لگدهای مرد به آن اصابت نکند. ولی مرد زورش بیشتر بود واز جور سرنوشت بقچه را از دست زن قاپید. بقچه را چند بار دور سرش چرخاند وبه هوا پرت کرد‌. نگرانی و دلشوره باعث شد‌، راننده روی ترمز بزند و از ماشین پیاده شود. زن چهار دست و پا وسط خیابان افتاده بود. جوی خون از زیرش جاری شد. همراه با جیغ زن گره بقچه درهوا باز شد‌. چندین تکه لباس رنگین نوزادی به زمین نشست وآغشته به خون گردید.

#فرمیسک فیروزی
#شهرگان

لطفاً به اشتراک بگذارید

تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights