تقدیم به خودش سیاوش کسرایی، شاعر مردم و تودهها
- نگاهی به شعر “چه کسی کشت مرا؟” از سیاوش کسرایی.
چه کسی کشت مرا؟
همه با آیینه گفتم، آری
همه با آیینه گفتم، که خموشانه مرا میپایید
گفتم ای آیینه با من تو بگو
چه کسی بال ِ خیالم را چید؟
چه کسی صندوق جادویی اندیشهی من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آیینه نهادم پُرسان:
چه کس آخر، چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد؟
آیینه
اشک بر دیده به تاریکیِ آغازِ غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد
سیاوش کسرایی را به حق شاعر امید نام نهادهاند. حالا ما با شعری روبروئیم که تراژدی است راستی چه کسی شاعر ما را کشت؟! در تیتر شعر، “چه کسی کشت مرا؟” با علامت سوال مواجه میشویم. قبل از اینکه سری به شعر بزنیم، از تیتر شعر، سه برداشت میتوان کرد:۱. باخودش تسویه حساب میکند، از این همه دفاع از خلق و شعرهایی در دفاع از توده مردم؟۲. از غم از دست دادن عشق و یاری بی تاب است و در مرز کشتن خود است؟۳. یا اینکه، آن من گذشته را واگذاشته؛ و پناه به آیینه آورده، تا قدری واقعبین شود، تا بازتاب غم و دردش را ببیند؟ حالا همسفر شعر میشویم تا ببینیم، چه کسی شاعر ما را کشته است!
شاعر اینجا به آیینه پناه میبرد تا بازخورد عملش را ببیند، البته آیینه میتواند درون یا قلب جریحهدار شاعر باشد، که تنها شده و پناه آورده به خودش و باید راز و نیاز با آیینه کند.
او میگوید:
” همه با آیینه گفتم، آری
همه با آیینه گفتم، که خموشانه مرا میپایید
گفتم ای آیینه با من تو بگو
چه کسی بال ِ خیالم را چید؟”
شاعر آنقدر در خیالات خوش و جامعه آرمانی و امیدها و ناامیدیش غرق بوده، که دچار شوک میشود و شاید هم به نتیجه نرسیدن ایدهآلهایش،کسی که یکی از نادرترین و انسانترین و خوشبینترین شاعر عصر ماست، و تمام زندگی شاعرانهاش را قمار زد تا تودههای مردم و ایدئولوژی حمایت از آنها به قدرت برسند.
ولی همان مردم تنهایش گذاشتند، و تنها آیینه برایش مانده تا درد دل کند، ببینیم کجای کار خراب است! بله به آیینه میگوید، یا با چشم دلش یا ندای از درونش میرسد، اینجا شاعر نمیتواند دچار خوش باوری شود. شاعری که همه عمر در خیالاتش غرق بود، متوجه بازتاب درونش میشود،”چه کسی بال خیالم را چید؟”دنبال چرایی این قضیه
است و سر درد دلش باز میشود:
“چه کسی صندوق جادویی اندیشهی من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد؟”
اینجا به آیینه میگوید اندیشههایش را و اسرارش را چه کسی غارت کرد، تازه شاعر دنبال رویای جامعه آرمانی بود، تا از بو و عطر آن مردم مانند گلها مشامشان تازه شود،و جامعه از عطر و داد پر شود. که از واقعیت و خیالی که شاعر برای آن جوانی و انرژی گذاشته به دور است:
” سر انگشت بر آیینه نهادم پُرسان:
چه کس آخر، چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد؟”
اینجاست که کم کم به بیداری و آگاهی نزدیک میشود، باید درونش و آن خیالهای دور و دراز، و خوشباورانه، جایش را به منی بدهد که دنبال واقعیات و خیالپردازی نیست، تازه به آگاهی میرسد، و نوع دیگری از زندگی را تجربه میکند. این کشتن او عین بیداریست و دوباره زنده شدن است،آن منیت زندگی گذشته و زندگی مادی و رقابتی کنار میرود. این بیدارباش از درونش میرسد:
” آیینه
اشک بر دیده به تاریکیِ آغازِ غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد”
اینجا قطره اشک شوقی است از بیداری،که بازتاب درون ماست، اینجاست که آیینه انگشت بر دلش میگذارد، این اشک سرآغاز انقلاب و بیداری درونش است.
شاعرهایی بودند که منیت مزاحمشان را کشتند، ولی ذهن و نگاهشان را عوض نکردند، و به مبارزه باور داشتند، ولی یکدستی و حب و بغضها و رقابت و دشمنیها با آنها ماند! ولی کسرایی سیاوشوار انسان ماند، و افکارش از عطر گلها و جامعه انسانی پر بود، ولی سرانجام با خودش و آیینه دلش به گفتگو پرداخت، و از کشتنش، خاکسترش ققنوسوار به هوا خواهد رفت، و آینده بهتر و انسانی در انتظارشان است. این شعر یکی از تراژدیترین شعرهای معاصر است. شعری که در آن شاعر ما گذشتهاش کشته میشود و وداع میکند، تا دوباره زنده و بیدار شود، اما بیداری عین رهایی است! و انسانیست که سهراب سالها قبل گفت: “چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید”
و انسان نوین با بیداری درون و نگاهش معنا پیدا میکند، و ایدئولوژیها و مکاتب به تنهایی کارساز نیستند.
- نگاهی به شعر”سنگ” از سیاوش کسرایی
پیشکش به ابی حبیبی، که شعرسنگ را از دیوارش برداشتم
به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحلها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی
نفسی تازه کنیم، حال وارد وادی شعر خوش ساخت “سنگ” شویم.
از دو منظر میتوان شعر سنگ را تفسیر کرد، هم از منظر یک عاشق سینه چاک، هم از منظر صلابت و سختی سنگ، که چه مرواریدهای خاموش در خود به یادگار دارد و چه غم و دردها، که در وجودش خفته است، و هر آن در حال متلاشی شدن است.
سیاوش کسرایی که احسان طبری بهحق او را شبان امید شعر معاصر ایران نامید، یکی از انگشت شمار شاعران صاحب سبک و زبان شعر معاصر است.
اگر سهراب سپهری را عارف و شعرهایش را عرفانی بدانیم، سیاوش کسرایی را باید نقطه مقابل سهراب دانست. سیاوش کسرایی همه چیز را برای مردم و توده میخواست، و سهراب هم با شعرش، جز دوستی و صمیمیت، اهل تساهل و صلح بود. ولی کسرایی دنبال اهداف سهراب بود، ولی با انقلاب! در هر صورت اهداف و استراتژی دو شاعر به یک جا باید برسد، ولی نه با انقلاب کشت و کشتار و خرابی ببار میآورد و طبقهای، جانشین طبقه دیگر میشود، و کینه و انتقام میماند، و باز انتقام و…! ولی سهراب، شعرهایش برای بیداری و صلح است، سهراب معتقد بود بشر باید از زندگی نمایشی و رقابتی کنار برود، بدون خونریزی!
سیاوش کسرایی در جناح چپ، یکی از انسانیترین شاعران خلق است. شعر سنگ یکی از عاشقانههای سیاوش است، ولی لابلای واژهها، رگههای مبارزه و استقامت پوشیده نیست. او میسراید:
” به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟”
در یک مهمانی ساده، عاشق مهمان معشوقش است، و بزم کوچک و دو نفرهشان برقرار.
او میگوید:
” تو میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟”
معشوق به دوست و عاشقش درس دریادلی میدهد، ولی عاشق آنقدر محو جمال و چشمان معشوق است، که پیام معشوق و دریادلی را پاک از یاد میبرد.
” تو میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است”
معشوق به او میگوید، پرواکن، باید هزینه بپردازی، ولی انسان عاشق و پاکباخته، نام و ننگ را فراتر رفته است، و جلوی چشمش محبوب است. حافظ چه زیبا میگوید:
” از ننگ چه گویی؟ که مرا نام ز ننگ است!
وز نام چه پرسی؟ که مرا ننگ ز نام است”
خلاصه تمام زندگیش را میگذارد پای میز قمار!
عاشق جواب میدهد:
” من آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها بر سینه این سنگ رفته است”
عاشق به معشوق میگوید، تو از دل من خبر نداری، من تا آن سر عشق رفتهام، همه چیزم را در طبقه اخلاص گذاشتم، من ازغم و درد و حرمان و فراق، دلم به صلابت سنگ است، ولی هیچکس نمیداند در سینه سنگم چه ها رفته، خدا داند و بس!
” مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی”
آمدی قلب عاشقم را آتش زدی و خاموش، با تمنا و خواهش کنارم مأوا و سکنی گرفتی، و دریا را به خون کشیدی، از قلب بیمارم، و انگار نه انگار خبری شده است، باز به من سنگ تکیه کردی:
” چو ساحلها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی”
همیشه آغوشم برای تو بود و یک تکیهگاه برایت در ساحل بودم، ولی هیچ وقت عاشقانه مرا نپذیرفتی، و امواج خروشانت، سیلوار میآید، بهجای در آغوش گرفتن من، بر قلب بیمارم ضربه میزنی و میشکنی و وقعی به خواسته من نمیگذاری!
در اینجا سنگ مظهر صلابت و سختی است، هیچکس به درون آن پی نمیبرد، و گریههایش و غم هجرانش را نمیبیند، باید عاشق پاکباخته بود و ناله و درد سنگ را درک کرد.
کلام آخر: شعر “سنگ “را میتوان از دید یک انسان انقلابی وعاشق خلق وارسید، کسی که تمام زندگیش را در طبق اخلاص میگذارد تا زندگی را برای مردمش انسانی کند و آزادی به ارمغان بیاورد، ولی کمترکسی از عاشقپیشگیش و درد و رنج حرمانش خبر دارد، سختیش مانند یک سنگ است، ولی درونش را بشکافی، از عشق و لطافت و ظرافت سرشار است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید