Advertisement

Select Page

خونیاری (بخش سوم)

خونیاری (بخش سوم)

بخش سوم

 

سیگار پشت سیگار. عصبی بود.

– رو سیام برادر. رو سیا. بد کردم با خودم. بد کردم با شما.

وجدان، گاه گل سرخ است، گاه خوره. من خوره ای بودم برای فیروز، که بوی گل سرخ می داد. کلاف‌های سر در همی که هیچ وقت توان سوا کردنم برایش نبود، یا نشد. هرچه بودم یا نبودم، هر شب تابستان از خواب بیدارش می کردم تا زنی خوابگرد را دنبال کند که راه پشت بام را چشم بسته و نیمه هشیار می رفت. می نشست کنج جان پناهی، و با سایه اش می گفت:

– مگه شهر جوون نداره که میان اینجا دنبال تو؟ مگه شهر مرد نداره؟

من گل سرخی بودم به شکل خوره. کلاف سر در گمی که می خوردم مغزش را:

بعد سال و ماهی، این زن تو رو به خودش را نداده، مِن بعد هم نم یده. این زن حلال من بود، حرووم تو. نارفیقی کردی در حقم، هم ولایتی!

دو چشمش سرخ بود و خون می چکید از آنها. سیگار را از لب کند. تیغ را در دستش طوری گرفت که گویا می‌خواهد چیزی بنویسد با آن؛

– لطیفم! چه کردی با من؟

– با من چه کردی، لطیفم؟

– رو سیاهم برادر. روسیاه.

گریه می کرد و قلم دستش به بال کبوتر که فکر می کرد گردن قوچ است، نزدیک و نزدیکتر می شد.

به قدری سوهان روحش شده بودم که یک روز سرزده به خانه رفت. راه طویله را گرفت. داخل شد. طنابی را که بار آخر مادیان چموشش را بسته بود تا نعلش کند، برداشت. سمت صدای دفتین رفت. پشت دار قالی بود آن مادیان زیبا. هر رنگی که به عشق، لای انگشتانش بود، رنج سالهای درد و هجر، عذاب دانستن ها و دم نزدن ها از مهر علیخان بود.

– عشق من! چی به سرم اومد؟ بعدِ تو چی به سرم…

گره به گره می زند فراق عزیزش را، و بعد شانه. چشمش به فیروز افتاد:

– چی میخوای مرد؟

در دل گفت لطیف.

می دانست که چه می خواهد. یک سال بیشتر بود که می دانست چه می خواهد. قلب فیروز در شلوارش می تپید. مغزی اگر داشت، در نافش بود، پایین تر از نافش. تسمه از کمر کَند. لطیف خود را به عقب کشید.

-دیوونه شدی؟

لطیف گفت.

-دیوونه تویی که خواب برام نذاشتی.

به باد تسمه گرفتش بی حرف. کم نمی آورد لطیف. با هر چه دم دستش بود، می نواخت نامرد را. تن لطیف، کبود، چشم فیروز، خون.

به زمین گرم خورده از نفس انداخت آن فاخته را. دست و پایش را طناب پیچ کرد. به دار قالی بست. به هیبت آونگی درآمد و شد آنچه که نمی بایست. در هر رفت و برگشت تکرار می کرد:

بد

کردم.

با

خودم.

بد

کردم .

با شما.

روسیام،

برادر!

روسیا.

حاجی تمام بدنش سست و کرخت شد. به کوچه رفته بود فیروز.

 کوچه!

 کوچه و خیابان برای اهل روستا چندان معنایی ندارد. از این سر ده تا آن سرش مگر چند خانه است؟ برای روستایی از کوه کمر بگو. از گردنۀ آهو. از گرگ گذر. از درّۀ دخترکش. از کوه کبک بگو.

– ته کوچه، به خیابون اصلی می رسه.

از دهان فیروز که شنید، خنگ شد لحظه ای. گیج و منگ.

– کوچه؟

.

.

.

به خود آمد. از لای در دید زد. کسی نبود. چیزی نبود، جنبده و پرندهای حتی. خیال کوه و کمر و بچگی دست بردار نبود.

فیروز لنگۀ کفشش را برداشت و پا به فرار گذاشت. علی در پی اش سریعتر، فرزتر و پربنیه تر. چیزی نمانده بود که فیروز تیپا بخورد. گرمی نفس علی را پشت سرش حس می کرد. علی یکی خواباند پس گردنش؛

– سگ تازیم که باشی، می گیرمت، کون برهنه. پابرهنه حتی.

تمام تخسی اش را به بازو جمع کرد. قوت از پاها گرفت. کینه و خبث از دل. هر چه که داشت و یا نداشت، به بازو سپرد. دهاتی جماعت قوت پرتاب و هدف زنی اش حرف ندارد. فیروز از آن دسته بود که کبوتر را در هوا با سنگ می خواباند. هدف چاهی بود. پرت کرد لنگه کفش را. افتادند یکی به چاه دیگری به زمین. تیپا خورده بود فیروز. علی سر چاه رفت. عمیق بود. باید احتیاط می کرد. دزدکی نگاه کرد. محتاط شد. از جا جهید فیروز؛ انگار مار زده بودش. به یک جست، خودش را به علی رساند و با اشاره ای، نامردی را در حق هم بازیش تمام کرد. رو به پایین هولش داد:

– یادته اون روز سر قضیۀ کفش و چاه، زدمت؟ بد زدمت. منو ببخش. حلالم کن. بچه بودیم. نمی دونستم این روزا رو داریم. نمی دونستم جنگ میشه. من بخشیدمت. تو هم حلالم کن.

فیروز دم نزد.

می گفت و می دانست که نمی کند.

– هوامو داشته باش برادر. این چاه گودتر از چاه دهه.

فیروز دم نزد.

– هولم نده.

فیروز دم نزد.

سر بند از جیب پیراهن درآورد. نوار سرخ را تا باز کرد، تا سیر نگاه کند. سیر نگاهش کرد. به صورتش چسباند. بویید. انگار که از زنی برای اولین و آخرین بار کام می گرفت. می بوسید و گریه می کرد و می گفت:

– من برای مرگ خیلی جوونم. من برای مرگ خیلی رشیدم.

معاشقه تمام بود.

اشک، خاک ِچشم و صورت را با نوار سرخ پاک کرد. با سلیقۀ هرچه تمام، دولا چندلا، تا کرد و گذاشت سر جای اولش.

– بلا گردونت زمین و آسمونا. نمی خوام چشِ نامحرم بت بیفته. دردت به جونم. نبینم اون روزو که دست کسی به غیر من به تنت بخوره. خدا نرسونه اون روزو که آغوش مردی به غیر من ظرف تنت شه. من نباشم چیکار می کنی؟ شهادت به چه دردمه؟ من جهنمو با تو می خوام. بهشت می خوام چیکار؟

تا کرد. گذاشت کنار عکس سه درچهاری که بعدها در و دیوار شهر پر شده بود از هیکل تمام قدش.

از لای در، چیزی دیده نمی شد بیشتر به فیروز اعتماد کرد تا به چشمانش. تفنگ روسی اش را حمایل انداخت. نفس حبس کرد.

– فک کن دنبال کبکی علی. بدو تا بگیریش. فیروز بود.

اما کو کبک؟ که صیاد دیروز، صید امروز بود.

– دعام کن لطیف. دعام کن لطیف. لطیف. لطی…

در را باز کرده، نکرده، به هیبت شیری درآمد. تکرار اسم لطیف بیشتر از یک دقیقه طول نکشید.

– روسها مردمون عجیبی ان. هنرمند و سیاست مدارن. سیاست شون به هنرشون می چربه یا برعکس. کسی نمی‌دونه. تفنگ می سازن، صدای کبک میده. کبک بسازن چه صدایی می ده؟!

چند شب پیش با فیروز یادِ ده کرده بودند و به شوخی می گفتند.

بین راه بود. نفس زنان. صدای کبک شنید. پای چپش گرم شد. تفنگ از شانه گرفت. زانو به زمین گذاشت. می‌خواست خودش را به تیر برق برساند. صدای کبک آمد. ساق پای راست گل داد. دهان گشود:

– فیروز نیا! حرومیا کمین کردن.

فیروز دم نزد.

 تفنگ دستش به گوشه ای رها شد.

– بر می گردم. اینا می خوان منو اسیر ببرن. میان دنبالم. بهشون رحم نکن. بزن برادر.

فیروز دم نزد.

سینه خیز بر می گشت. از خط خونِ روی زمین مشخص بود که دیگر رمقی برایش باقی نمانده است؛

– خدایا رحم کن. به لطیف رحم کن. به مادرم. من از مرگ می ترسم. از خفت و اسیری بیشتر.

به هزار زحمت خود را به حیاط خانه انداخت. فیروز دم نزد. دو سرباز بالا سرش ایستادند. دو کفتار. نه با سیبیل های چخماقی و صورتی سه تیغ، نه با سرخطهای چکمهای و نه شبیه ستاره های سینما. دو لاغرمردنی. اگر در شهر و دیار خودشان بودند، شاید حالا یکی شان به مهر فرزند در آغوش کشیده بود و یا از زمین جدا، از زمان رها، معشوق در بر گرفته بود. صلات ظهر بود و آن دیگر شاید سر نماز.

– کلب العباس نعم؟

از صدایش معلوم بود همان کسی ست که شلیک کرده. همان که به بوسه ای عمیق، لب معشوق می مکید. شاید هم او نبود.

در لحظات سخت، آن دم که کمتر تجربه شده یا نشده، آدمی به زمین و زمان چنگ می زند که مفری بیابد، رها شود از حال و دمش. تا مگر یک بار دیگر ببیند عزیزانش را. ببوسد، بو بکشد تنشان را. یا حتی سلامی دوباره دهد تا علیکی جواب بشنود.

این لحظه همان دم بود برای علیخان.

– کربلایی رو از کجا می شناسه؟

با خود گفت:

– علیخان.

سرباز تکرار می کرد:

–  کلب العباس؟ نعم؟ انت شیعی؟ نعم؟

یک لحظه زمین و زمان ایستاد. آب دهانش خشکید. سیبیل قیتانی، موهای چرب روی پیشانی، صورتی لاغر.

علی شیعه را فهمید. از ترس شاشید.

ها! به حق علی دینتو کامل می کنم. دلاک سرش را به باد داد.

————————–

 خونیاری (بخش نخست)

 خونیاری (بخش دوم)

 خونیاری (بخش چهارم و  پایانی)

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights